گروه انتشاراتی ققنوس | چنین گفت وُیتسِک! نگاهی به «ویتسک» اثر گئورگ بوشنر: شرق
 

چنین گفت وُیتسِک! نگاهی به «ویتسک» اثر گئورگ بوشنر: شرق

روزنامه شرق

«جناب سروان، زمین مثل جهنم داغه – اما من سردمه، یخ‌کرد‌م – ولی حاضرم شرط ببندم ‌که جهنم سرده... امکان نداره! عجب! عجب! امکان نداره!» 
ویتسک 
تو رو خدا ارباب! 
ویتسک سوژه‌ای هیستریک است؛ سوژه‌ای که آنچنان بر سوژگی‌اش خط می‌کشد و خود را تا مقام ابژه پایین می‌آورد تا بتواند خشونت و کثافت را در گفتار آن دیگری بزرگ (ارباب) برملا کند. در صحنه اول نمایشنامه ویتسک نوشته گئورگ بوشنر (37-1813)، سروان می‌گوید: «ویتسک، تو همیشه این‌طور آشفته‌ای! یه آدم خوب اینجوری نیست.» گفتار سروان، گفتار نظم و اخلاق است؛ قانون و کلیسا، در مقام ارباب. گفتار ویتسک، گفتار آشفتگی است؛ گفتاری هیستریک، گفتاری که می‌خواهد از سوژه بودنش در برود که خود را همچون ابژه‌ای تقدیم نظم حاکم کند. گفتار سروان در کار دیکته کردن «نظم و اخلاق» به ویتسک است. ویتسک باید در نظم عمومی (نمادین) حل (منحل؟) شود. تقابل این دو گفتار است که می‌تواند سویه کثیف گفتار سروان (کیف او) را برملا کند. هنگامی که بنده در نهایت بندگی‌اش ظهور می‌کند، حد نهایی ارباب نیز افشا خواهد شد. اگر گفتار ویتسک منظم، عادی و در حیطه نظم نمادین بود، گفتار سروان نیز در همان حد ظهور می‌کرد، اما گفتار هیستریک او سروان را نیز به سویه‌های حقیقی گفتارش می‌کشاند. سروان می‌گوید: «آه، تو یه ابله‌ای، یه ابله کاملا نفرت‌‌‌‌انگیز! ویتسک، تو یه آدم خوبی هستی... ولی... ویتسک، اخلاق نداری! اخلاق.» سروان، از جایگاهی فرادست حرف می‌زند، از جایگاه دیگری بزرگ. او ویتسک را به خاطر آشفتگی و نداشتن اخلاق و داشتن فرزندی نامشروع از زنی بدنام (ماری) سرزنش می‌کند و نهایتا او را به سمت قتل ماری هل می‌دهد؛ قتل ماری به دست ویتسک همان ژویی سانس (کیف) ارباب است که توسط بنده (ویتسک) تحقق می‌یابد. دو عنصر ناهمساز از جامعه حذف می‌شوند! ماری کشته می‌شود و ویتسک هم می‌شود قاتل؛ قاتلی که در میان نظم نمادین برای خودش جایگاهی دارد. ویتسک عامل تجسم کیف اربابی است. او به زنجیره قاتلان می‌پیوندد، به ابزار «قانون و کلیسا» بدل می‌شود، تا هم زن بدنامش را بکشد و هم اجازه دهد که خودش را، همچون ابزاری از کار افتاده، از جامعه بیندازد بیرون. بوشنر این نمایشنامه را با الهام از ماجرایی واقعی نوشته است و می‌دانیم که ویتسک واقعی نیز اعدام می‌شود. آنچه گفتار هیستریک ویتسک افشا می‌کند، این است: قتل ماری و اعدام (مرگ) ویتسک، هردو به گردن قانون، کلیسا، سرمایه و در نهایت کلیت گفتار (های) حاکم است. ماری و ویتسک هر دو در قامت قربانی ظاهر می‌شوند. کیفی که این قتل تولید می‌کند، به مصرف نظم نمادین می‌رسد؛ نظمی که سروان، دکتر، مرد یهودی و حتی خود ویتسک و ماری (و دیگر ساکنان دخمه لمپن‌ها) در آن سهیم‌اند (می‌شوند). 
تیمارستان در انتظارته! 
گفتار دیگری که سویه کثیفش توسط ویتسک لو می‌رود، گفتار دکتر است؛ علم ابزاری، دانش نوپای بورژوازی که سوژه انسانی را ابتدا به بدنی بی‌روح و کلام و سپس به مجموعه‌ای از مولکول‌ها تقلیل می‌دهد. آنچه این گفتار به ویتسک دیکته می‌کند، این است که او جز بدنی نخودخور نیست! گفتاری که دکتر گوینده آن است، بدل به گفتاری فرادست می‌شود که به آسانی همچون قانون و کلیسا (و همچون خدایگان خونخوار یونان باستان!) قربانی و بنده می‌گیرد. در یکی از صحنه‌های نخستین نمایش دکتر، ویتسک را می‌بیند که روی دیواری در خیابان می‌شاشد. دکتر او را به باد سرزنش می‌گیرد و ویتسک از طبیعی بودن کارش دفاع می‌کند. ویتسک خوب می‌داند که انسان نیز حیوانی است چون دیگر حیوانات، جزیی از طبیعت. دکتر علم را چون ابزاری برای تسلط بر طبیعت و انسان می‌داند (همچنان که حاکمان قانون را). گفتار ویتسک همچنان غیرعادی، نامنظم و هیستریک است. او می‌گوید: «وقتی طبیعت برسه به آخرش، یعنی اینکه وقتی طبیعت برسه به آخرش. وقتی دنیا اونقدر تیره و تاریک بشه، باید با دستامون کورمال‌‌کورمال روش بچرخیم، منظورم اینه‌که، اون مثل تارهای عنکبوت دررفته.» اما، دکتر منسجم، دقیق و تفوق‌خواه حرف می‌زند: «وضیعتت جالبه. تو در یک وسواس فکری قشنگ قرار داری! تیمارستان در انتظارته!» دکتر همان کسی است که ویتسک را بدل به ابژه تحقیقات بیولوژیکش کرده و او را از انسانی دارای احساسات و شعور طبیعی، به مجموعه‌ای از ماهیچه‌ها، سلول‌ها، مولکول‌ها و غیره تقلیل داده است. گفتار ویتسک، زبونی انسان معاصر را در پیشگاه علم ابزاری و تکنولوژی افشا می‌کند، آنچه ما ساکنان قرن بیست و یکم حتی بیشتر از معاصران بوشنر آن را دریافته‌ایم. گفتار علم ابزاری، از یک سو انسان را همچون قربانی و بنده‌ای زبون می‌نگرد و از سوی دیگر شریک نظم نمادین است. سروان و دکتر دوستانی‌اند (همچنان که قانون و علم ابزاری و کلیسا) که دوستی‌شان ضامن بقای نظم موجود است. 
زن وجود ندارد 
اما آنچه ویتسک را بنده سروان (به عنوان سرباز رده پایین ارتش) و دکتر (به عنوان ابژه تحقیقات اش) کرده است، چیست؟ او صرفا در پی انعام و دستمزدی برای حفظ خانواده‌اش است، فرزند و همسرش. ویتسک تنها می‌خواهد به واسطه نهاد خانواده و کانون گرمش (!) خود را به نظم موجود ضمیمه کند. اما ماری مدام در کار خیانت به ویتسک است، حقیقتی که سرانجام فاش و بدل به ترومای ویتسک می‌شود؛ (خانواده وجود ندارد!) ترومایی که گفتار او را بیش از پیش از نظم نمادین بیرون کشیده و به سمت امر واقعی می‌کشاند (مگر می‌شود تردید کرد که بوشنر، ژاک لکان را خوانده بود؟!). 
زن وجود ندارد. رهایی وجود ندارد. زن- رهایی وجود ندارد. ماری و ویتسک هر دو می‌میرند، آنچه می‌ماند، نظم موجود است. ماری نماینده تمام‌عیار لمپنیسم است (وسوسه می‌شوم بگویم لمپن- پرولتاریا، اما می‌دانیم که در زمان نگارش ویتسک پرولتاریا به آن شکلی که مقصود مارکس بود، هنوز ظهور نکرده بود و مارکس نیز هنوز نیامده بود تا اروپا را با شبح کمونیسم‌اش بترساند!). همان لمپن‌هایی که در 1851 در فرانسه به سربازان سینه چاک لویی بناپارت برای کودتای انتخاباتی و سرکوب آزادی‌خواهان بدل شدند و در 1934 برای ریاست‌جمهوری هیتلر (با 88 درصد آرا) هورا کشیدند. ماری شیفته مردی است که می‌تواند هدایای گران‌قیمت به او بدهد، مردی قوی! مگر نه آنکه با پیروزی ناپلئون بناپارت (مردی قوی با هدایای‌گران‌قیمت آزادی، برابری و برادری!) بر قوای اتریش و روسیه در 1803، همین لمپن‌ها برایش دست افشاندند! در نمایشنامه ویتسک حتی جای پای قهرمانی را نمی‌توان یافت، امیدی در کار نیست (کجایند آن قهرمانان بزرگ رمانتیک!). شاید بوشنر پیش از کافکا در بیست و سه سالگی‌اش این را دریافته بود: «امید هست، اما نه برای ما!» ناپلئون به زودی نزد آلمانی‌ها منفور شد، آن هم به خاطر خیانت به آرمان‌های انقلاب کبیر فرانسه. اما آلمانی‌هایی که شیفته آرمان‌های انقلاب کبیر بودند، بعد از سقوط امپراتوری مقدس (رایش اول) و پایان سیطره‌اش بر ممالک آلمانی، سعی در احیای سنت‌های بزرگ انقلاب کبیر (آزادی، برابری، برادری) در آلمان و پروس کردند. آلمان و پروس راه اصلاحات را پیش گرفتند؛ آکادمی علوم برلین در 1810 تاسیس شد. بند از پای بورژوازی نوپا برداشته شد و دهقانان تا حدی از زیر استثمار سیستم فئودالی بیرون آمدند. اما با شکست ناپلئون، سران فاتحین اروپایی در ژوئن 1815 بار دیگر گرد آمدند تا در کنفرانس وین به رویای رهایی ملت آلمان پایان دهند. بوشنر، ویتسک را در 1836 نوشت، 21 سال پس از کنفرانس وین و دوازده سال پیش از انقلاب فوریه 1848 در فرانسه. پس از سقوط ناپلئون و پایداری مردم آلمان در برابر امپراتوری فرانسوی به امید رهایی، کنفرانس وین به همه امیدهای رهایی‌بخش پایان داد. طبق توافقات سران اروپا در کنفرانس وین، آلمان که دلش را به استقلال، آزادی و قانون اساسی مستقل خوش کرده بود، از زیر یوغ فرانسه به زیر یوغ امپراتوری اتریش رفت. نهضت آزادی‌خواهانه آلمان بار دیگر شکست خورد. نمایشنامه ویتسک، برخلاف آنچه بسیاری از منتقدان درباره‌اش گفته‌اند، صحنه تقابل‌های دوتایی‌ای از نوع پرولتاریا- بورژوا (آنچنان که بعدها مارکس تبیین کرد)، فقیر- پولدار (آنچنان که فوریه می‌گفت) و... نیست. تقابل ویتسک با جهان پیرامونش، تقابل گفتار فرد با ابرگفتار دیگری است؛ گفتارهایی که آنچنان فرد را مورد هجوم قرار می‌دهند، که هر نوع گفتار فردگرا را که بیرون از گفتار حاکم قرار می‌گیرد، ویران می‌کنند. گفتار حاکم، گفتاری یگانه و منفرد نیست، برآیند گفتارهایی است که در وضع موجود نمادین می‌شوند و آن را مستقر می‌کنند. جامعه‌ای که ویتسک درش زندگی می‌کند، تحت حاکمیت برآیند گفتارهایی متنوع است؛ اخلاق، کلیسا، نظامی‌گری، بورژوازی، پول و... . هریک از این گفتارها اگرچه در ظاهر، دیگری را نقد می‌کند، اما از آنجا که ضامن بقای وضع موجود است، ضامن بقای گفتارهای شریک دیگر نیز است. بوشنر می‌خواهد چرخه همیشگی تاریخ، خیانت، ستم، شکست و سرخوردگی را نمایش بدهد. این چرخش خیانت‌کارانه، به نحوی نمادین در گفتار ویتسک پررنگ‌تر نیز می‌شود. ویتسک در صحنه‌ای که توی دشت است و صداهایی (شاید از الهه‌گان تاریخ!) می‌شنود، می‌گوید: «بچرخ، باز هم، باز هم! ساکت، موزیک! ها! چی، چی می‌گین؟ بلندتر! بلندتر! نیش، با نیش‌کارد- کشتن ماده‌گرگ؟ من بکشم؟ باید بکشم؟» و در صحنه‌ای دیگر در سربازخانه به آندرس می‌گوید: «آندرس! آندرس! من نمی‌تونم بخوابم! وقتی چشمام رو می‌بندم، همه چی شروع می‌کنه به چرخیدن، بعد صدای ویلن‌ها رو می‌شنوم، بچرخ، باز هم، باز هم!» ویتسک تصمیم به قتل همسرش می‌گیرد، می‌رود از مرد یهودی کارد بخرد (باز هم تقابل او با گفتاری دیگر). این‌بار ویتسک کثافتی را که در گفتار پول و بازار است، افشا می‌کند. ویتسک برای پول ارزشی قایل نیست (پس به مرد یهودی برمی‌خورد!)، همچنان که برای اخلاق و علم نیز ارزشی قایل نیست و می‌خواهد طبیعی باشد (درواقع می‌خواهد خودش باشد، غافل از آنکه اجازه ندارد!). 
سه سال پیش از نوشتن ویتسک، بوشنر نامه‌ای به نامزدش نوشته بود که نقل بخشی از آن می‌تواند پایان خوبی برای این نوشته باشد: «داشتم تاریخ انقلاب فرانسه را می‌خواندم. حس می‌کردم انگار زیر بار جبر مخوف تاریخ له شده‌ام. همانندی وحشتناکی در طبیعت انسان‌ها یافتم. نیرویی تغییرناپذیر در وضعیت انسان، بر همه کس حاکم و بر هیچ‌کس. فرد تنها مثل کفی روی امواج است و بزرگی، شانس محض. برتری نبوغ، خیمه شب‌بازی است. مبارزه‌ای مضحک علیه قانون وقیح، به رسمیت شناختنش، دستاوردی تمام‌عیار، کنترل کردنش مَحال...» 
تیترها 
دخمه لو رفته ایوب گلوی خونین روایت چنین گفت وُیتسِک! عطف کتاب دیروز، امروز، فردا 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه