گروه انتشاراتی ققنوس | چشم هاى زنده عروسک: معرفى کتاب روزنامه ایران
 

چشم هاى زنده عروسک: معرفى کتاب روزنامه ایران

روزنامه ایران

 «خیره شدن به عکس ها آدم را سحر مى کند. عکس ها تصاویر زمان هاى دیگرند، بکر هستند و پنجره هایى نیمه باز روبه گذشته... یعنى مى توانم تلاش کنم و از این پنجره بگذرم؟ مى توانم واقعاً در عکس فروبرم؟ من با تمام نیرو، تمرکز مى کنم... به ذره بین نزدیک تر مى شوم و بیرون آمدن از کاغذ را احساس مى کنم. حالا، تک تک سبزه هاى کنار جاده را... تک تک برگ درختان را تشخیص مى دهم... و این هم مارى... مى ترسم. من... بله! دارم وارد عکس مى شوم!!!»
تا حالا شده وارد عکس بشید؟! معلومه که نشده، چون اول باید قهرمان یک کتاب تخیلى باشید براى همین باربارا قهرمان کتاب «چشم هاى زنده عروسک» که مى تونه بره تو عکس مادربزرگ و اسبش، اسبى که به طور مرموزى بعد از اولین روز خریدنش گم شده و قصه اى داره. باربارا، بارها قصه مادربزرگ رو شنیده، اما بهتره یک بار دیگه هم بشنوه تا ما هم داستانش رو بفهمیم: مادربزرگ زمانى که همسن و سال باربارا بود (۱۰ ساله) آرزوى یک اسب رو داشت تا بعدها بتونه بازیگر مشهور سیرک بشه. مادرش با وجود فقرشون روز تولد ۱۰ سالگى اش کره اسبى بهش هدیه مى ده، اما کره اسب صبح روز بعد که مارى به سراغش مى ره، از اصطبل فرار کرده و مادربزرگ سالیان سال فرارى دادن اسب رو به گردن عروسکش پرنسس مى اندازه، چون همون صبح عروسک رو کنار اصطبل پیدا مى کنه (با اینکه شب پیش اون خوابیده بوده) و علت کارش رو حسادت پرنسس به اسب مى دونه. باربارا براى شناختن مقصر اصلى دلش مى خواد وارد عکس شه، خب شاید با کمى سعى بشه و البته که مى شه. او صبر مى کنه تا نیمه شب مى رسه و لویى (برادر مارى) رو مى بینه که خوابگرد شده و در اصطبل رو باز مى کنه، اما باربارا با بستن در اصطبل جلوى فرار اسب رو مى گیره و حسابى خوشحاله که مادربزرگ به آرزوش مى رسه، اما خبر نداره با این کارش چه کار مى کنه: مارى صبح سوار نسیم مى شه و چهار نعل سوارى مى کنه: «مارى اسبش را تحریک مى کند، اصلاً احتیاط نمى کند، باز هم... : تندتر نسیم، تندتر! یکهو یک مانع غیرمنتظره جلوش سبز مى شود... نور آفتاب نمى گذاشت ببیندش، وقتى دیدش که دیگر دیر شده بود... مارى ناخودآگاه دهنه را مى کشد... اسب وسط پرش... روى دو پا بلند مى شود و سوارکارش را از زین پرت مى کند... روى چمن سبز، زیر موهاى لوله لوله آشفته اش، گودالى از مایع قرمز آرام آرام بزرگ مى شود. براى موهاى طلایى زیبایش بالشى از خون ساخته است. مى خواستم داد بکشم، گریه کنم...» حالا اون چه کار مى تونه بکنه؟ با مرگ مادربزرگ، باربارا همیشه تو عکس مى مونه، چون مادرش هم این طورى به دنیا نمى آد. شما اگر تو عکس بودید چکار مى کردید؟ باربارا فکر خوبى به سرش مى زنه که بهتره خودتون دنبال کنید و علت اسم کتاب «چشم هاى زنده عروسک» رو هم بفهمید.
گودول متولد ۱۹۴۵ در بروکسل پایتخت بلژیکه. او بچه گوشه گیرى بوده که خیلى زود با پرورش تخیلات و افزایش مطالعه اش به نوشتن روى مى آره. اما خودش کشف کردن دنیاى شعر رو یکى از اثرگذارترین اتفاقات زندگى اش مى دونه. او بین سال هاى ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۵ بیش از ۴۰ هزار شعر و ۱۰ داستان خوب نوشت و در ۱۹۸۷ اولین اثرش چاپ شد و الآن به اسم دوگول براى بزرگ ترها و با اسم گودول براى بچه ها مى نویسه. اینم سایتشهwww.gudule.net که بد نیست سر بزنید و عکس هاى نویسنده و طراحى هاى بامزه سایت رو ببینید.
چشم هاى زنده عروسک با ترجمه لیلا سبحانى از لحاظ طرح داستانى و حجم داستان (۹۶ صفحه) بیشتر مناسب بچه هاى آخر دبستان و دوره راهنماییه. اما شیوه بدیع و جذابى که نویسنده براى ایجاد فانتزى به کار برده (ورود شخصیت به عکس) براى شمایى که بزرگترید حتماً جالبه. (شاید شما رو هم مثل من یاد مرى پاپینز و اون صحنه اى که با بچه ها وارد نقاشى مى شند بندازه) 
کتاب رو ماژلى لوفبور تصویر کرده که احتمالاً اصل کارهاش رنگیه و مى شه حدس زد که تأکید تصویرساز روى رنگ ها بوده تا طراحى که خب، طبق معمول با چاپ سیاه و سفید چیز چندانى مشخص نیست با این حال تصاویر، دلنشین هستند.
حسابى هم خوشحال باشید چون نشر آفرینگان کتاب رو با قیمت ۶۰۰ تومن منتشر کرده، دیگه روتون مى شه بگید کتاب هاى معرفى شده گرون اند!
 
 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه