منبع: سایت وینش
چرا عاشق میشویم، کتابی متمرکز بر زیستشناسی عشق و جذابیت است که تلاش میکند چرایی و چگونگی عاشق شدن انسانها را با نگاهی زیستی و تکاملی از طریق مطالعهی عملکرد هورمونها در تجربیات مختلف عاشقانه پاسخ دهد. اما آیا اصلاً میشود اینهمه شور و غوغای درونی عاشقی را به چند هورمون و مختصری فعالیت فیزیکی مغز تقلیل داد؟ آیا دانستن اینها احساسات اصیل عاشقانهی ما را خدشهدار نمیکند؟
«…برای پر فروغتر کردنِ رابطهی عاشقانهتان، لازم نیست حتماً با طنابِ بانجی سقوط کنید اما رفتارهایی مانندِ شناکردن در تاریکی، خریدِ بلیطِ مسابقاتِ ورزشی در آخرین لحظه، رفتن به سینمایی در آن سمتِ شهر یا حتی بحث و جدل که باعثِ افزایشِ سطحِ آدرنالین میشود عاشقترتان میکند.»
گاه در محافلِ تخصصیِ روانشناسان وقتی کتابی همهفهم و غیرِدرسی در مورد «عشق» به بازار میآید متهم به سطحی و زرد بودن میشود. آنها استدلال میکنند که «عشق مفهومی کاملاً انتزاعی است و نمیتوان (یا حتی نباید) آن را با روشهای پژوهشی و آزمایشگاهی علوم روانشناسی تبیین کرد.» اما آیا با در نظر گرفتن پیشرفت بیسابقهی علوم روانشناسی و مغز در دهههای اخیر، عشق رمانتیک همچنان عنصری ماورائی، روحانی و غیر قابلِ بحث در چارچوب قوانین طبیعت است؟ تا چه اندازه میتوان این مفهومِ سحرآمیز را در بوتهی آزمایشگاهِ طبیعی گذاشت؟ تا چه حد حق داریم آن را از آسمانهای انتزاع به زمینِ انضمام بیاوریم؟ هلن فیشر، انسانشناس آمریکایی، تلاش میکند تا در کتاب چرا عاشق میشویم؟ به این پرسشها پاسخ دهد. زیرعنوان این کتابِ ۳۴۷ صفحهای رویکرد نویسنده در پاسخدهی به این سوالاتِ ظاهراً بیپاسخ را تا حدودی روشن میکند: «ماهیت [(طبیعت)] و فرآیند [شیماییِ] عشقِ رمانتیک».
هلن فیشر، پژوهشگر ارشد موسسهی کینزْی در دانشگاه ایندیانای ایالات متحده و عضو مرکز مطالعات تکاملی انسان در دپارتمان انسانشناسی دانشگاه راتگِرْز است. بیشتر پژوهشهای او در حوزهی رفتارشناسیِ انسان و با تمرکز بر زیستشناسیِ عشق و جذابیت است. وی حدود ۳۰ سال از عمر خود را به پژوهش در مورد عشق گذارنده و در این اثناء مقالات و کتابهایی با محتوای تشریح عشقِ رمانتیک تألیف کرده است. «Why We Love» یکی از مشهورترین کتابهای فیشر است که به قلم سهیل سُمّی به فارسی برگردانده شده و انتشارات ققنوس چاپ اول آن را در سال ۱۳۹۶ منتشر کرده است. چرا عاشق میشویم؟ ترجمهای روان و نسبتاً دقیق دارد؛ چنان که لذت مطالعهی کتاب را دوچندان میکند.
«شکسپیر با خود گفت: عشق چیست؟» جملهی نخست مقدمهی کتاب است. نویسنده با علم به اینکه هنر و ادبیات همیشه پیشتر از دانشمندان به بررسی موشکافانه و عمیق این مفهومِ جادویی پرداختهاند به واکاوی تاریخ ادبیات میپردازد. سافو، شکسپیر، فرانتس، نظامی، وایلد، خلیل جبران و دیگر نویسندگانی که در طول تاریخ و در سراسر جهان به مظامینِ عاشقانه پرداختهاند تنها نقطهی شروع است برای پژوهشگری که میخواهد قدم در راه توضیح طبیعیِ «عشق» -این غیرطبیعیترین احساس بشری- بگذارد. فیشر پس از بررسی مختصر ادبیات و اسطورهها به شباهتهایی در آنها اشاره میکند که اگر کمتر با ادبیات عاشقانه سروکار داشتهاید شگفتزده میشوید. سپس با استناد به پژوهشی میانفرهنگی که نویسنده و همکارانش انجام دادهاند نتیجهای نسبتاً کلی اما مهم میگیرد: «عاشق بودن میان ابنای بشری امری مشترک و خصلتی ذاتی است.»
در مرحلهی بعد، نویسنده با پیروی از روششناسی علوم رفتاری سراغ کارهای دیگرْ دانشمندان میرود و به بیشتر پژوهشهای مهم روانشناسان دربارهی عشق اشاره میکند. مثلاً توضیحی از«اثر لنزِ صورتی» میآورد. پژوهشهای روانشناسان نشان داده است که فرد عاشق همهی چیزهای خوب را به معشوق نسبت میدهد و این توهم را دارد که هیچ عیبی در کارِ او نیست. حتی وقتی عیبها را در معشوق میبیند ادراک فرد عاشق تحریف میشود و آن عیوب را (نه لزوماً آگاهانه) نادیده میگیرد؛ انگار که «عشق کور است». اثر لنز صورتی اظهار میکند که «عشق توهمی است که عاشق مواظب است آن را خراب نکند.» هلن فیشر با اشاره به پژوهشی دیگر توضیح میدهد که چگونه ناملایمات بر شور عشق میافزایند. رابطهای نامناسب، نقل مکان، غم و اضطراب، ترس و کنجکاوی، شکستهای شغلی و دیگر، ناملایماتی است که اگر به تازگی از سرگذارنده باشیم به احتمال بیشتری درگیر عشق رمانتیک خواهیم شد. اما فیشر به توضیحات روانشناسان اکتفا نمیکند و با پیگیری نشانگانِ فیزیکیِ احساسِ عشق تلاش میکند که تبینی زیستشناختی ارائه دهد. به عبارتی با نگاه به کتاب جستارهایی در بابِ عشق متوجه میشویم که تقریباً همان روندی که دوباتن در قالب تعاملات اجتماعی و احساسات درونی مطرح میکند را فیشر با استناد به طبیعیات کشف شده دربارهی مغز بیان میکند.
«ما تنها نیستیم. چارز داروین در تجلیِ عواطفِ انسان و حیوان این فرضیه را طرح میکند که بشر در بسیاری از احساساتش با حیواناتِ پستتر شریک است. در واقع بسیاری از حیوانات و پرندگانِ این سیاره، نوعی از عشقِ رمانتیک را تجربه میکنند.» کتابِ «چرا عاشق میشویم؟» پس از شرح و بسط چند داستان عاشقانهی مشاهده شده میانِ حیوانات و جفتهایشان و حتی شکستهای عاطفی آنها فصل مشترکی در زیستشناسی انسانها معرفی میکند: انتقالدهندههای عصبی یا همان هورمونها. فرد تازه عاشقشده پر انرژی است، میل کمتری به غذا خوردن یا خوابیدن دارد، تمرکز و توجه بیشتری دارد و از کوچکترین جزئیات این رابطهی جدید لذت میبرد همهی اینها تأثیرات بیوشیمایی مادهای است به نام دوپامین. دوپامین، نُوراِپینِفرین، سِرُتُونین، وازوپْرِسین، تِستُوستِرون، اِستروژن و اُکسیتُوسین تقریباً همهی ترکیبات شیمیاییای هستند که با گردش آنها در نقاط مختلفِ مغز احساس عشقِ رمانتیک میکنیم. «تجربهی پلِ غژغژو» به آدرنالین (که نوعی دیگر از انتقال دهندههای عصبی است) اشاره میکند.
یک پل معلقِ خطرناک با فاصلهی زیاد از درهای با سنگهای خشن و یک پل ثابتِ امن در همان منطقه ابزارِ دانشمندان شد. آزمودنیهای مرد قرار بود از روی پل رد شوند و پرسشنامهای را به زن نسبتاً جذابی که در میان پل منتظر بود تحویل دهند. زن که همکار پژوهشگران بود برای اطلاعات تکمیلی تلفنِ خود را به آزمودنیها میداد. نتیجه نشان داد که درصد بسیار بیشتری از مردان که روی پل معلق خطرناک با دستیار آزمایشگر مواجه شده بودند به او تلفن زدند. ترس و هیجان موجب افزایش ترشحِ آدرنالین میشود و «همانگونه که روانشناسی به نامِ اِلِن هَتفیلد احتمالش را مطرح کرده آدرنالین باعث میشود علاقهی قلبی تشدید شود.» فیشر در مورد استفاده از این یافتهی جالب (که با شرحِ چند پژوهشِ دیگر از کارکردش مطمئنمان میکند) با لحنِ طنازانهی دانشمندان میگوید که برای پر فروغتر کردن رابطهی عاشقانهتان لازم نیست حتماً با طناب بانجی سقوط کنید اما رفتارهایی مانند شناکردن در تاریکی، خرید بلیط مسابقات ورزشی در آخرین لحظه، رفتن به سینمایی در آن سمت شهر یا حتی بحث و جدل که باعث افزایش سطح آدرنالین میشود عاشقترتان میکند. کتاب با اشاره به ماهیت هر کدام از این انتقالدهندههای عصبی و گفتن قصهی به وجود آمدن آنها و کارکردشان در طول تکاملِ انسان، اثر آنها بر بدن زیستی و به تبع بر روان ما را با ذکر مثالهایی از شرایط واقعی شرح میدهد. اگر از قصههای تکاملی کتاب انسان خرمند لذت بردید، میتوانید در چرا عاشق میشویم؟ قصههای بیشتری پیدا کنید.
پس از توجیه و توضیح چندین شعار اخلاقی و مذهبی، شرح اثر داروهای روانپزشکی و مشاورههای رواندرمانی برای عشاق شکستخورده، توصیههایی برای رهایی از افسردگیِ پس از آن با تشبیه عشق به اعتیاد و روشهایی برای عاشق شدن و دل بردن کتاب به پایانِ خود نزدیک میشود. جایی که باید بپرسیم: همهی اینها را دانستیم، حالا که چه؟ آیا اصلاً میشود اینهمه شور و غوغای درونی عاشقی را به چند هورمون و مختصری فعالیت فیزیکی مغز تقلیل داد؟ آیا دانستن اینها احساسات اصیل عاشقانهی ما را خدشهدار نمیکند؟ این پرسشها به نظر جدیترین انتقادات به تئوری فیشر هستند. او در فصل آخر با عنوان «جنونِ بتان: پیروزیِ عشق» تلاش میکند که ضمن دفاع از کلیات نظریهی خود، به این نقدهای بهجا پاسخ دهد. نویسنده استدلال میکند که احساس ما نسبت به یک اثر هنری مثل یکی از سمفونیهای بتهوون یا نقاشیای از رامبرانت با دانستن موسیقی یا علمِ ترکیب رنگ از بین نمیرود. اگر بدانیم که نُتها دقیقاً چگونه با زمانبندیِ مناسب چنین هارمونیِ شکوهمندی خلق میکنند چیزی از احساس شگفتانگیز ما نسبت به آن موسیقی کم نمیشود. چه بسا با درک ارتباط بین سازوکارهای شیماییِ درونِ مغز و احساسات و رفتارمان بتوانیم آنها را بهتر مدیریت کنیم. اگر دارویی برای درمان خیانتکاری ساخته شود استفاده از آن به صرفه نیست؟ اگر بتوانیم با داروهای بیوشیمیایی رفتار مجرمانه را محدود یا حتی معدوم کنیم چطور؟