گروه انتشاراتی ققنوس | هی فلانی زندگی شاید همین باشد : نگاهی به کتاب «جنگل پنیر»
 

هی فلانی زندگی شاید همین باشد : نگاهی به کتاب «جنگل پنیر»

خردنامه الف 

پیش خواهد آمد که یکباره حس کنیم چیزی در امتداد ریشه‌هایمان سنگینی می‌کند و دردی عمیق در جان ریشه‌های تاریخیمان عود کند، انگار حیوانی بوده باشیم که دستی از گذشته دمش را به زمین دوخته است. پیش خواهد آمد صبح روزی به غایت معمولی پس از شستن صورتمان یکدفعه به آینه بچسبیم و در تیرگی چشم‌ها به دنبال خط ممتد طویلی بگردیم؛ خطی از سیاهی زهدان تا سپیدی سنگی بر گور. پیش خواهد آمد هنگام تماشای عکس‌های کودکی، سر و ته بغضی چاق و چله را به زور بزاق هم بیاوریم. همه اینها پیش خواهد آمد چرا که ما خویش را در گذشته تمجمج می‌کنیم. گذشته‌ای که همواره همراهی‌مان می‌کند؛ درست مثل دست‌ها و پاهایمان، دل و روده‌مان؛ درست مثل عضوی ثابت و خودمانی از تنمان؛ آن‌قدر خودمانی که اغلب از یاد می‌بریمش. 
اما روزی فرا می‌رسد که این عضو فراموش شده، خودش را به یادمان می‌آورد. مثل خیلی از عضوهای دیگر که نیازمند توجه بیشتری بوده‌اند و ما دریغ داشته‌ایم، مثلا غده‌ای تولید می‌کند و با سر پنجه سلول‌های خاطره نامش دردی را به جانمان می‌کشد. آن روز ما هم «سایه»ای خواهیم بود که خواه‌ناخواه در پی رهایی از این درد، پایمان به گذشته باز می‌شود. گذشته بخشی از ماست، پاره‌ای نابخشودنی از هویت ماست؛ ما جرأت نادیده گرفتنش را نخواهیم داشت. پس باید برگردیم و حسابمان را با این غده رسواکننده یکسره کنیم. باید برویم، در آغوش بگیریمش، تیمارش کنیم و سپس هر آنچه را باید، ببخشاییم تا بتوانیم چنان انسان نخستین، «آدم»، رها شویم و در دم زندگی کنیم. 
«جنگل پنیر» درست روی چانه زنی گم و پیدا میان سایه‌های سپید و سبز؛ میان گذشته و حال نوشته شده است. زنی مصمم که خواسته است در هیاهوی بیرنگ سایه‌ها خویش را پنهان کند اما گویی این سبزی سمج دست از صورتش نمی‌شوید. اینها را روی جلد کتاب می‌بینیم؛ رمانی 215 صفحه ای از انتشارات ققنوس که حاصل عرق ریزان قلم گیرای فرشته احمدی است. احمدی پس از «سارای همه» و « پری فراموشی» برایمان چهره شناخته‌ شده‌ای دارد. او با قلم گرم و فضای پرشور داستانی‌اش به چهار میخمان می‌کشد و لذتی سیال را به جانمان می‌دواند. آن‌قدر که اگر اهل خواندن باشیم کتاب را در خوانشی یکباره به انجام می‌رسانیم. 
کتاب 11 فصل دارد. فصل‌ها حدودا یکی در میان به گذشته نزدیک «سایه» می‌گریزند و سپس دوباره برمی‌گردند به روایت سفر سایه به شهر کودکی‌اش؛ شهرکی در حاشیه زرند که به دست متجاوز زلزله‌ای، نیمه‌ویران شده است. فصل‌های شرح سفر که با مرور خاطرات گذشته‌ای دور همراه است، به روایت سایه بیان می‌شود و راوی فصل‌های گریزنده، سوم شخص بیرون گود است. چرا که «سفر، زندگی را ‌بی‌هیچ تلاش عارفانه‌ای در لحظه حال نگه می‌دارد. همه چیز تازه است و هیچ چیز تا تو نخواهی به روال تکراری و ‌بی‌نیاز از کنترل فرو نمی‌غلتد. فقط در آن لحظه در لحظه حال، حال کامل، خویشتن‌های گذشته و آینده تو یکی می‌شود و همه چیز به نقطه صفر می‌رسد و چیزی نمی‌ماند حتی برای قصه‌گو تا قصه‌ای را آغاز کند». (ص215) پس لازم است در لحظاتی چنین زنده و تپنده که سایه برخلاف گذشته نه تنها از خویش دور نمی‌شود که با خودش در یک نقطه تلاقی می‌کند، قلم را از دوش ماجراجوی سوم شخص بردارد و بر گرده خویش کشد تا به ما یادآوری کند که حضورش در این لحظات چقدر‌ بی‌چون و چراست و چقدر بی‌کلک است. 
اما فصل آخر کتاب با ده فصل دیگر توفیردارد. به اینجا که می‌رسی حس می‌کنی در ده فصل گذشته، دستی ستبر و زورگو بر دهان احمدی بوده که حالا برش داشته‌اند و او به یکباره صدایش را سرش انداخته و رو راست و جدی خیره در دوردست برایت به سخن نشسته است. اینجا سایه دست از بازی کردن به شیوه دوران کودکی‌اش شسته و انگار یکدفعه دامانمان را پر از واژه‌های صادقانه می‌کند. احمدی ضربه نهایی‌اش را شایسته و موثر می‌زند؛ آن‌قدر که شاید اگر کمی حساس باشیم، دلمان نخواهد تا چند روز قصه تازه‌ای را شروع کنیم. 
فارغ از اینکه محور اساسی رمان، کنکاش هویت و بخشیدن گذشته و رسیدن به رهایی است. احمدی با انتخاب گذشته‌ای خاص برای سایه- یعنی کودکی ای که در حاشیه شهر می‌گذرد- باری اجتماعی را هم ضمیمه روایتش می‌کند؛ از مسخرگی التقاط فرهنگی در این شهرک‌ها می‌گوید، از زندگی تکراری آدم‌هایش و از سردی و ‌بی‌تفاوتی زاده از این تکرار. هر چند احمدی بخشی از هویت انسان را به پای جامعه می‌گذارد اما این آزادی را به او می‌دهد که برگردد، هویت خویش را از چاله‌چوله‌های شهرش بیرون بکشد، نگاهش کند، ترمیمش کند و خویش را دگرباره بیافریند. 
هر چند سایه در سفر چند روزه‌اش به پیله می‌خزد و رفته رفته خویش را از تهران و خیابان‌هایش می‌کند. هر چند او خاطره از دست و پا افتاده جنگل پنیر کودکی‌اش را سراپا می‌کند و «جنسینگ» را می‌یابد؛ جنسینگ، همان گیاه آرامش بخش که او در بازی‌های کودکانه با برادرش، جنگل پنیر را به جست‌وجوی آن می‌کاوید. هرچند نصیب سایه از این خلوت‌گزینی و کنده شدن، دستان گرم آرامشی شایسته است و هرچند سایه چنان تمام دیگر انسان‌ها در جست‌وجوی آرامش بوده است. اما او جنسینگ را و آرامش را به قدر نیازش برمی‌دارد و در نوشیدن آرامش آن‌قدرها پیش نمی‌رود که بدل به انسان بدوی آسوده خیال شود. او بار دیگر به تهران برمی‌گردد؛ به شهری که دوستش دارد چرا که او آرامش را نه در تنهایی و گریز و غارنشینی که در پیوستن و جنگیدن می‌بیند. او برمی‌گردد تا خویش را از نو در سایه‌های پایتخت گم کند. او برمی‌گردد تا فقط و فقط در حال زندگی کند؛ در شهری که کافه‌ها و خیابان‌ها و همه چیزهای تقلبی و زینتی‌اش را چنان عضوی خودمانی در تن پذیرفته است. 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه