اشاره: در سیزدهمین نشست مخاطبان، یکشنبه 7/2/83 ، کتاب «هزار و یک سال» شهریار مندنیپور مورد نقد و بررسی قرار گرفت. این نشست، با حضور نویسنده و جمعی از دانشآموزان مقطع راهنمایی و دبیرستان برگزار شد.
حسین نوروزی: امروز در خدمت آقای شهریار مندنیپور هستیم. فکر میکنم لازم نیست من خیلی از سابقه ادبیشان بگویم. کلی کتاب رمان و مجموعه داستان دارند و به قول دوست منتقدی که قرار است امروز در خدمتشان باشیم، از معروفترین کارهایشان «شرق بنفشه» و «دل و دلدادگی» است. البته، این کارها در حیطه ادبیات بزرگسال است. در حیطه رمان و داستان نوجوان، فکر میکنم غیر از همین کتاب هزار و یک سال، کار دیگری داشته باشند که اگر اشتباه نکرده باشم، در حدود سالهای 71 و 72 چاپ شده با عنوان «راز» خود آقای مندنیپور، بیشتر توضیح میدهند و خواهند گفت از سابقهشان در این عرصه و کارهایی که داشتهاند. بعد هم جلسه را پی میگیریم و در خدمت دوستان هستیم. آقای مندنیپور، به شما خوشامد میگوییم. در شروع جلسه، لطف کنید کمی درباره خودتان و کارهایتان برای ما بگویید تا دوستان بیشتر با شما آشنا شوند.
شهریار مندنیپور: سلام عرض میکنم خدمت همه. برای من اتفاق خجستهای است با این تعداد مخاطب رو در رو شدن. تشکر میکنم از دوستانی که این برنامه را مهیا کردند.
درست نمیدانم چه بگویم راجع به کار خودم یا کار نوشتنم. در هر سطری از هر کتاب نویسندهای، به نظر من چهرهای از خود نویسنده میشود پیدا کرد یا بین سطرهایش در سفیدیها. حالا به نسبت میانگین سنی این جمع، میتوانم با یک خاطره شروع کنم که چند جا گفتهام و چون دوستش دارم، معمولاً هم تکرارش میکنم.
دبستان که میرفتم، وقتی از من میپرسیدند بزرگ شدی، میخواهی چه کاره شوی، مثل بقیه بچهها میگفتم میخواهم دکتر یا مهندس شوم. آن موقعها هم میگفتم نویسنده شوم. البته، آن وقتها انشایم را مادرم مینوشت. یک روز مادر خانه نبود. یکی روز پاییزی بود. آفتاب دلچسب پاییزی شیراز بود. آن موقعها در حیاط یک قالی پهن میکردیم و مینشستم آن جا و مشقهایم را مینوشتم. مجبور شدم آن روز انشایم را خودم بنویسم. طبق معمول آن زمانها و این زمانها (انگار هیچ تغییر نکرده) موضوع انشا بود: فصل پاییز را توصیف کنید. اول فکر نمیکردم بتوانم. چند جمله که نوشتم، دیدم انگار میشود چیزهایی نوشت. آن موقعها مجلهها را میخواندم. مثلاً عاشق «کیهان بچهها» و «اطلاعات دختران و پسران» بودم. به هر حال، تعدادی مجله خوانده بودم و تعدادی کتاب معدود. در زمان ما، کتاب برای بچهها و نوجوانان خیلی کم بود. و من بارها و بارها این کتابهایم را خوانده بودم. مثلاً سه جلد قصههای خوب برای بچههای خوب، یا سه جلد کار زنده یاد مهدی صبحی را داشتم که قصههای قدیمی ایران بود. یا کتابهای پلیسی کار «پرویز قاضیسعید» که خیلی آبکی بودند. فکر کنید یک نویسنده ایرانی، راجع به یک کارآگاه آمریکایی و باندهای زیرزمینی در نیویورک و واشنگتن و این جور جاها بنویسد: چی میشود؟! ولی آن موقع برای ما متنهای جذابی بودند. مثلاً رمان «قلاب ماهی» را شاید ده پانزده بار خوانده بودم. شاید برای همین خواندهها بود که حس کردم انگار میتوانم بنویسم. منتهی آن طور نوشتنی که معلمها انتظار داشتند:
فصل پاییز است، انوار طلایی خورشید بر برگهای زرد و زرین میتابند. برگها، غمگین و رقصان از درختها پایین میریزند و ... از این جور جملهها. کلماتی که قبلاً خوانده بودم، ولی هیچ وقت در فرهنگ زبانی و نوشتاریام نبودند و میدیدم میتوانم اینها را به هم بچسبانم و به اصطلاح زبانآوری کنم؛ در حد و حدود خودم...
یک انشای دو صفحهای نوشتم و خیلی خوشحال و برای اولین بار هم داوطلب شدم که انشایم را بخوانم. زنگ انشا را یادتان هست دیگر. هر بچهای سعی میکند یکی دیگر بخواند. معمولاً کسانی دیگری هتسند که دوست دارند بخوانند. آنها را هل میدهند جلو که بخوانند. من داوطلب شدم برای خواندن، با این توقع که حتماً معلم تشویقم میکند و یک 20 خوب به من میدهد. برای انشاهایی که مادرم مینوشت، معمولاً 14،15 میگرفتم. خواندم و خواندم و رسیدم به این جا که فصل پاییز است گندمزارهای طلایی، زرد و آماده درو شدهاند. معلم توپید به من که پسر نادان! در فصل پاییز که گندمها زرد نمیشوند. وقت درو نیست. دوباره ادامه دادم. چوپان در زیر درخت نشسته و آوای نیلبک او به گوش گوسفندان دلچسب و دلنواز است. گوسفندان بعبعکنان میچرند و باد در گندمهای طلایی میوزد و اینها رقصان... دوباره معلم داد زد بچه! به تو میگویم که گندمها پاییز زرد نمیشوند. دو سه بار این جمله بود و معلم دو سه بار به من نهیب زد و خلاف توقعم یک نمره 13 به انشایم داد.
فکر میکنم از آن زمان تا امروز، من دارم مینویسم که اگر بتوانم این گندمزار کوچکی را که مال خودم است، در پاییز درو کنم! به نظرم هیچ نویسندهای هم نمیتواند ادعا کند - اگر واقعاً نویسنده باشد - که توانسته همه گندمزارش را به درو برساند...
به هر حال از آن سالها ادامه داشته کار و بار نوشتنم تا این سالها. همیشه هم بچهها بهترین دوستانم بودهاند؛ به خصوص در این سن و سال و این زمانه که از بزرگسالان کمتر خیری دیدهام. یک پسر کوچک دارم و دختری که بهترین دوستانم هستند. و فکر میکنم خیلی لذت دارد برای آنها نوشتن. هنگام نوشتن برای بچهها، از بعضی قید و بندها آزادیم ما. از خیلی قید و بندهای آزاردهنده بزرگسالی رها هستیم وقتی برای بچههای نوجوان مینویسیم. دنیای کشف کردنی زیبایی است دنیای آنها. مینویسیم که کشفش کنیم تازه! مینویسیم برای این که یادمان بیاید وقتی بچه و نوجوان بودیم، چه طور بودیم؛ غمها و شادیهایمان چه بودند و چه بر سرشان آمد. یک کار قبلی دارم به اسم «راز» برای بچهها و نوجوانان. آن زمانها کمتر ناشر کودک بود و من این را به انتشارات سروش سپردم. چند بار تجدید چاپ شده، ولی کتاب خیلی مهجور مانده؛ چون فقط در نمایندگیهای سروش پخش شده، کمتر به چشم آمده این کتاب. و این هم جدیدترین کتابی است که در حوزه نوجوان دارم. به صورت رمان. امروز در موردش سر تا پا گوشم تا صحبتهای شما را بشنوم.
نوروزی: ممنون از آقای مندنیپور. به اختصار چیزهایی گفتم، ولی خیلی زیاد است و من اگر بخواهم اسم کتابهای ایشان را به ترتیب بخوانم، فکر میکنم دقایق زیادی وقت ببرد، کتابهایی که خیلیهایش را من دوست دارم و خواندم و بعضیهایش را هم دوست ندارم. میماند یک توضیح که شهریار مندنیپور، همراه با نویسندههای دیگری، در واقع در دو حوزه کار کردهاند در ادبیات: یکی کار نوشتن رمان و داستان است و دیگری کار نقد که نقدشان، شاخههای مختلف داشته، مثل برگزاری کارگاههای داستاننویسی و کلاسهای داستاننویسی که همین الان هم فکر میکنم در مجله کارنامه، کارگاه داستان دارند و از شیراز تشریف میآورند تهران و کارها را انجام میدهند. با نشریات زیادی هم همکاری کردهاند. مثلاً یکی از کارهایی که سالهاست انجام میدهند، کار سردبیری مجله عصر پنجشنبه است که در شیراز منتشر میشود و یکی از نشریات خوب ادبی ماست. خیلی از نویسندهها و شاعرهای جوانتر، کارهایشان را در کنار نشریات دیگر، در این نشریه خوب ادبی ماست. خیلی از نویسندهها و شاعرهای جوانتر، کارهایشان را در کنار نشریات دیگر، در این نشریه بازتاب دادهاند. مثلاً من خود، شش شعرم در عصر پنجشنبه چاپ شد. به هر صورت، این هم وجه دیگری از فعالیتهای آقای مندنیپور است که حالا در ادامه جلسه اگر جایی لازم دیدند، در موردش صحبت میکنند. ما وارد بخش اصلی جلسه میشویم که صحبت دوستان است در مورد کتاب آقای مندنیپور. در خدمت دوستان هستیم.
یکی از حاضران: سلام. خسته نباشید. کتاب خوبی بود. بد نبود، ولی زبانش بعضی جاها به نثر امروزی و خیلی خودمانی بود و از کلمه «یا» هم زیاد استفاده کرده بودید. اگر ما بخواهیم شنیدهها یا خواندههایمان را به نوشتههایمان وصله بزنیم، باید آن مطلب را خوب بفهمیم و هضم بکنیم و بعد آن را با زبان خودمانی و یا به صورت کتابی بنویسیم. در مورد شما این طور به نظر میرسید که مطلب را خوب فهمیدید و هضم کردید، ولی نمیتوانستید خوب رابطه برقرار کنید. به نظر من زبانتان زیاد جالب نبود.
سها مهدیون: کتاب خوبی بود و درباره موضوع جالبی توضیح داده بود، ولی از بعضی کلمات خیلی استفاده شده بود. من واقعاً اعصابم خرد شد، وقتی میخواندم. هم چنین، در صفحه 12 نوشتید «خیلی قبلنا». نمیدانم معنای این چیست؟ در ادامه هم نوشتهاید، قصهای داشت برای بچهها که پدرشان به دریا رفته بوده یا به انقلاب و جنگ رفته بوده و به خانه برنگشته بوده...
نوروزی: متشکرم. دوستان در مورد خود داستان هم میتوانند بیشتر صحبت کنند؛ از طرح داستان، شخصیتهای داستان و ...
یکی از حاضران: به نام خدا. سلام عرض میکنم خدمت نویسنده خوب و خسته نباشید میگویم به خاطر قلم شیوایی که دارید. در کل، کتاب خیلی خوبی بود و من کوچکتر از این هستم که بخواهم از نوشتههای شما ایرادی بگیرم، ولی بعضی جاها اصلاً فعل و فاعلها به هم نمیخورد. مثلاً فاعل مفرد بود، ولی فعل جمع میآمد. نمونهاش در صفحه 76: «ما پهلوانی که یک تنه به لشکرها زدهایم.»
مندنیپور: شاهان و بزرگان به خودشان میگویند:«ما بعضی وقتها هم فعل را جمع میبندند و بعضی وقتها فعل را مفرد میآورند.
یکی از حاضران: اگر زحمت بکشید و در صفحه 18، دو خط آخر بند اول را برای من معنی کنید، ممنون میشوم. نوشتهاید: «شش خواهر و شش برادر، صورتهایشان را گرفتند به سمت باران و این قطرههای باران، خیلی باران بودند». من معنی این جملهها را متوجه نشدم.
نوروزی: فکر میکنم همه این سوالها را جمع کنیم آخر جلسه تا آقای مندنی پور در مورد کلیت آنها صحبت کنند که از نظر من تا این جا هیچ کدام غلط املایی یا دستور نبود. به هر صورت، آخر جلسه در یک جمعبندی، جواب همه این سوالها را میدهند.
عاطفه اسدی: کلا کتابشان خیلی خوب بود. به ایشان خسته نباشید میگویم. البته، نوشتهشان جوری بود که برای خواننده زیاد قابل فهم نبود و کلمات تکراری خیلی در آن به کار رفته بود.
مندنیپور: یک سوالی را جواب بدهید به من. از این کلمات تکراری چه حسی داشتید؟ یعنی وقتی میدیدید یک کلمه تکرار میشود، چه حسی داشتید؟
اسدی: خیلی خستهکننده بود.
مندنیپور: یعنی آن موضوع را در ذهنتان برجسته نمیکرد؟ که مثلاً روی آن باید دقت بیشتری کنید؟ این طور نبود؟
اسدی: نه.
یکی از حاضران: سلام عرض میکنم خدمت نویسنده محترم. به نظر من این کتاب آن قدر جالب بود که نمیشد از خواندن آن صرف نظر کرد. تخیلی که در ما ایجاد میکرد، خیلی عمیق بود. فقط در صفحه 52، فکر میکنم اشتباهی صورت گرفته. نوشتهاید: «پس سپس راهمان را ادامه دادیم.» فکر میکنم اگر فقط «سپس» بود، کافی بود. جالبترین نکته این بود که در آخر کتاب، این موضوع را با زندگی شخصیتان مرتبط کرده بودید. خیلی ممنون.
فاطمه فروزان: واقعاً به شما خسته نباشید میگویم. خیلی کتاب قشنگی بود. بچهها که میگویند کلمات تکراری بود یا خستهکننده و اینها، به نظر من نشاندهنده یک جور خلاقیت و ابتکار شما بود و داستان را خیلی جذاب و قشنگ کرده بود. متاسفانه، تصویرها خیلی بد بود.
زهرا زینلی: ابتدا خسته نباشید به شما میگویم. داستان خیلی جالبی بود و خیلی زیبا و احساسی هم بود. فقط یک مشکلی که داشت، مثلاً در صفحه 19 در جمله «من هر چه نگاه میکنم، میبینم باران چه قدر خیلی موجود خیلی عجیبی است» من نمیدانم منظورتان از این که این قدر «خیلی» را تکرار کردید، چه بوده؟ یا در صفحه 17 نوشتهاید که: «و این طور شد که آن بال بزرگ باز شد، بسته شد باز و بسته شد» اگر یک بار مینوشتید باز و بسته شد، خیلی بهتر بود.
یکی از حاضران: به نام خدا و با عرض خسته نباشید. نکته قابل توجه در این داستان، فکر میکنم استفاده از توصیفهای خیلی زیبا بود که شاید کمتر در کتابهای کودکان بشود از این توصیفات پیدا کرد. هم چنین، تخیلی بودن آن هم خیلی جالب بود. من در واقع اطلاع ندارم که این داستان برای چه گروه سنی بود، اما اگر برای گروه سنی 10 سال بوده باشد، شاید داستان خیلی جالبی بوده. اما چند نکتهای که برای خود من سوال ایجاد کرده بود، این که چرا وقتی شخصیتهای داستان شما به یکی کمک میکردند، بعد از آن احساس ناراحتی میکردند و این جور مسائل برایشان پیش میآمد؟ اما این که بچهها میگفتند کلمات تکراری بود، به نظر من این تکراری بودن، اصلاً خستهکننده نبود. در داستان شما بعضی از مشکلات به راحتی حل میشد. فکر میکنم اگر شما میتوانستید یک سری مشکلات را سختتر جلوه بدهید، کش و قوس بهتری در داستان ایجاد میشد. تشبیهاتی هم در مورد صدای افراد داشتید که در مورد این موضوع توضیح بدهید که منظورتان چه بود، ممنون می شود. صدای بعضی چیزها را واقعاً شاید نشود لمس کرد. اکثر نویسندهها منظوری از اسم داستانشان دارند. خیلی دوست داشتم بدانم منظور شما از این اسمی که انتخاب کردید، چه بود؟
فاطمه ناصردهقان: من اول تشکر میکنم از نویسنده خوب. فکر میکنم این کتاب هم برای گروه سنی پایین خوب بود و هم برای گروه سنی بالا. برای کوچکترها فهمش راحتتر بود؛ چون سادهترند و هر مسئلهای را راحتتر قبول میکنند. نثرش هم به نثر بچهها نزدیکتر بود. بچهها یک موقعهایی سعی میکنند هم به زبان ما حرف بزنند، هم به زبان خودشان و این کتاب هم نثرش چنین بود. برای بزرگترها شاید یک خرده سختتر بود؛ چون باید هضمش میکردند. مثلاً باید میفهمیدند که نثر چه میگوید. بیشتر باید به نثر کتاب نزدیک میشدند. یک خرده هم آدم یاد وقتهایی میافتاد که بچه بود و این که چه حسها و چه آرزوهایی داشت. این طور گمان میکردم که نویسنده این کتاب، کمی جوانتر باشد. این که نویسندهای با این سن و سال، چنین نثری نوشته که به زبان بچهها نزدیکتر است، برای من خیلی جالب است. انگار آدم را مجبور میکند که شبهایی بنشیند به آسمان نگاه کند و ببیند واقعاً در این آسمان چه هست که این قدر توصیف شده. تشبیهشان از کمکهایی که در یک موقعیتهایی به آدم میرسد، خیلی جالب بود. در کل، این داستان برای من خیلی جالب بود. از ایشان ممنونم. واقعاً نثر جالبی داشت.
نوروزی: متشکر. البته هنوز آقای مندنیپور خیلی جوانند. فکر میکنم راحت پنجاه سال دیگر کار کنند.
زهرا لبافی: با سلام و تشکر از داستان خوبی که نوشتهاید. داستانهایتان به نظر من خیلی جالب بود. خیلی فوقالعاده میآمد. داستان، موضوع جدیدی داشت. البته در کنار این جذابیتش، مشکلات کوچکی داشت که می شد نادیدهشان گرفت. مثلاً در جملههایتان، همان طور که بعضی از بچهها اشاره کردند،خیلی کلمات تکرار شده بود. برداشت من این بود که این تکرارها برای تاکید است و جلمهها را بهتر میتوانست در ذهن خواننده بگنجاند. شما با زبانی بسیار ساده، خیلی از مشکلات پیچیده را گفته بودید که خواننده به راحتی میتوانست آن مطلب را هضم کند. به نظر من، این شیوه خیلی جالب بود. متشکرم.
نگار لطف: من میخواستم جور دیگری سلام کنم و به شما بگویم آفرین. نمیدانم واقعاً باید چه بگویم. از آخر شروع میکنم. به نظر من، نوشته یک نویسنده، از همه چیزش در زندگی بهتر است و بالاتر و باارزشتر. اگر همه زندگی من را بگذارند یک طرف، کاغذهایی که در آنها نوشتهام یا همان چیزی را که در ذهنم است. بگذارند کنارش، بگویند کدام؟ میگویم: نوشتههایم؛ چون واقعاً وجودم است و وجودم از همه چیز بیشتر اهمیت دارد. شما بچهها و خانوادهتان را طوری کنار نوشتههایتان آوردهاید که بیشترین ارزش را به آنها دادهاید. واقعاً تا عمر هست بچهها باید از شما تشکر کنند. شما آنها را در نوشتههای تان جا دادید و این فوقالعاده بود. من با فعل و فاعل و این حرفها کاری ندارم. داستان شما وجود بود، معجزه بود. به هر حال، خیلی قشنگ بود. ما با صدایمان به خودمان اجازه میدهیم به هم ناسزا بگوییم و هر چه دلمان میخواهد به همدیگر بگوییم، اما شما با برداشتی که از صدا کردید، توانستید آن را ربط بدهید به ساییده شدن ابریشم روی ابریشم، به صدای براق ناز کردن یک سنجاب یا صدای باز شدن در یک قفس. این برداشت از صدا را هیچ کس نمیتواند انجام بدهد. اما سوالی که میخواستم بپرسم؛ شما چرا این سوال را در کتابتان مجهول گذاشتید و جوابش را ندادید؟ اول «بودن» یا «نبودن»؟ من هر چه خواستم بفهمم، نتوانستم. کفتم لابد شما جوابش را میدانید که در کتابتان آوردهاید یا این که از من کمک خواستید جوابتان را بدهم که در این صورت، من چنین جوابی ندارم و نمیتوانم جواب بدهم. یا شما خودتان جواب بدهید یا من باید تا ابد در این سوال بمانم. سوال دیگر این که الهه الهام چه بود؟ آیا یک نماد بود؟ چرا شما گفتید الهه الهام؟ آخرش هم نفهمیدم که بود و چه بود که یک آدم آن قدر برایش تلاش کرد و یک ستاره به آن عظمت و بزرگی، حاضر شد وجودش را بدهد به جای الهه الهام؟ «و حلزون گفت: تنهاترین آدم کسی است که خانهاش از همه دورتر است.» این هم باز مجهول بود.
مژگان خدابنده: قبل از همه چیز، میخواهم به آقای مندنیپور خسته نباشید بگویم و یک تشکر بینهایت از ایشان داشته باشم. به نظر من، چنین نویسندههایی در این دور و زمانه، واقعاً یکتا هستند. واقعاً هر هزار و یک سال، یک بار چنین نویسنده و چنین کتابی میتواند خلق شود. من میتوانم در برابر هر انتقادی که از کتاب شما شود، به عنوان یک دفاعیه باشم؛ چون واقعاً از کتابتان خوشم آمد. میتوانم از تمامی جملههای کتابتان دفاع کنم. کتاب اصلاً گروه سنی خاصی را نمیطلبید و این به نظر من یکی از ویژگیهای خاص و نکاتی بود که به کتاب امتیاز میبخشید. در کتابتان، صدای ستارهةا و یک سری لطافتهای طبیعی بود و من میخواستم بپرسم چرا شما این چیزهای لطیف را در برابر این مشکلات که در جامعه ما وجود دارد، آوردید؟ آیا واقعاً ایده خاصی داشتید یا هدفتان این بود که مشکلها را بیشتر نشان دهید؟ متشکرم.
محمدمهدی شیری: کتاب خیلی خوبی بود. من هر چه خواندم، نتوانستم ایراد زیادی از آن بگیرم. البته، یک جایی که هنوز برایم مبهم مانده، در صفحه 90 است که گفتید: «جشنی بود که خیلی جشن بود.» من نفهمیدم «خیلی جشن بود» یعنی چه؟ در صفحه 98 هم گفتید: «خود به خودی». معمولاً میگویند، «به خودی خود» در انتهای کتاب هم نوشتهاید که برای گروه کمسن و سالی است که دوست دارند بدانند غصهها و خوشحالیهای بزرگترها چطور است و برای گروههای بزرگسالی نوشته شده که دوست دارند یادشان بیاید غمها و شادیهای بچهها چه طور است. ما نه خیلی کم سن و سال هستیم، نه خیلی بزرگسال. در ضمن، تصویر اول کتاب هم میتوانست قشنگتر باشد.
نسترن چاووشی: میخواهم آفرین به شما بگویم. یک خسته نباشید واقعاً کامل به شما میگویم. تا حالا چنین کتابی ندیده بودم. که این قدر قشنگ، همه چیز را برای همه توصیف کند؛ برای هر سن و سالی. درباره این که بعضی کلمهها این همه تکرار شده بود، باید بگویم که به نظر من شما دیگر لغت کم آورده بوید و جای فعل و فاعلها را عوض کرده بودید و اصلاً یک چیز واقعاً عجیبی شده بود. جملههایآن را میتوانستید خیلی خلاصهتر و قشنگتر بنویسید. در کل، کتابتان خیلی جالب بود. البته شما یک بدشانسی در مورد تصویرهای کتابتان آوردید. واقعاً این تصویرها نمیتواند با این قلم شیوا همخوانی داشته باشد. حیف این کتاب با این تصویرهایش! خسته نباشید. خیلی ممنون.
مهدیه ترابی: با عرض سلام و خسته نباشید و تشکر برای این داستان قوی. نثر ساده، توصیفهای بسیار قوی، بیان مشکلات جامعه و حل آنها به این شکل، بسیار جالب بود و این که داستان را در جنگ، با دیدن غمها و شادیهای آن زمان، بیان کردید. جانبخشی به اشیا، باعث زیبایی بیش از حد آنةا شده بود و من با خواندن توصیفهای خوب این داستان، یک جور همحسی پیدا میکردم و این که خودم هم برخی اوقات،چنین حالاتی داشتم و یک چنین غمی در وجودم پیدا میشد. انتخاب نکردن گروه سنی برای این داستان، یکی از نکات مثبت این داستان بود. تمام جملات این کتاب، واقعاً جای فکر و اندیشه داشت. من در زمان خیلی کمی این داستان را خواندم، اما دوست داشتم مدام صبر کنم و به جملهای که خوانده بود، فکر کنم، فکر میکردم میشود برداشتهای خیلی مختلفی از این جملهها داشته باشیم. داستان بسیار جالبی بود و من از شما تشکر میکنم.
فراهانی: سلام. فعلاً نمیتوانم به شما خسته نباشید بگویم؛ چون من کتاب را تا آخر نخواندم. هر وقت خواندم، بعداً به شما میگویم. وقتی کتاب را گرفتم، اولین نکته جالبش، همین انتخاب گروه سنیاش بود. در بیشتر نشستها، به این گروههای سنی، خیلی انتقاد میکنند، اما شما با زرنگی این مسئله را از خوب که حس غربت را در آدم زنده میکند. لازم است بعضی وقتها ببینیم که غریب هستیم. چون اگر نبینیم، یادمان میرود که داریم چه کار میکنیم. میخواهم این راهنمایی را از شما بگیرم که چه طور توانستید این قدر قوی، این حس غربت را در داستانتان بیاورید؟ و راجع به الهه الهام، آیا خودتان هم این الهه را دارید؟ یعنی شده که برای خودتان هم این الهه، یک وقتهایی بیاید و با شما صحبت کند یا نه؟ چیزی هم خدمت دوستان بگویم. البته قبلاً معذرت میخواهم؛ برای این که ممکن است به شما بر بخورد. به نظر من، این تکرارهایی که در لغات و حرفهایتان بود، شاید به دلیل این بود که شما احساس میکردید به بچهها نزدیک هستید. برای این که بتوانیم خودمان را ساده نشان بدهیم و یا فقط یک لحظه از این دنیایی که در آن گیر افتادهایم، رها شویم، ناچار هستیم یا خودمان را بگذاریم جای بچهها و یا مخاطبمان را بچهها قرار بدهیم و من از این بابت تحسینتان میکنم. آخرین سوالم هم این است که چرا هزار و یک سال؟ نمیشد کمتر یا بیشتر باشد؟
کوثر دانش: اول در مورد خود کتاب میخواهم صحبت کنم. به نظر من، شما «آسمان» را نماد معنویات، ایثار و از خودگذشتگی معرفی کردید و «زمین» را نماد مادیگرایی. با وجود اینکه این همه ایثار و گذشت و هدیه به آنها اهدا شد، این همه نعمتهایی که به آنها دادند با این همه هیچ کدام حتی یکی از آنهایی که این هدایا را دریافت کردند، شکر نکردند. نثری که داشتید نه حالت کتابی بود، نه حالت عامیانه. در واقع، هم خوب بود، هم بد. البته اگر یکی از این نثرها را انتخاب میکردید، به نظر من بهتر بود. خیلی هم قشنگ از زبان راوی، این داستان را تعریف کرده بودید. به صورت کلی میگویم، در کتابهایی که برای نوجوانان مینویسند، جلد و تصویرهای کتاب، همیشه گنگ و نامفهوم است. تصویرگرها فکر میکنند که دارند جذب خواننده میکنند، اما به نظر من این دفع خواننده است. غلطهای دستوری هم زیاد داشت. مثلاً در صفحه 16 ، شما نوشتید که: «یا بودند دو نفر که ازهمدیگر دور بودند.» در صفحه 17: «پس سپس راه افتادند». در صفحه 18: «قطرههای باران، خیلی باران بودند». در صفحه 19: «چه قدر خیلی موجود خیلی عجیبی هست.» من با چند تا از دبیرها هم صحبت کردم و این را نشان دادم، گفتند به علت عامیانه بودن زبان هم نیست؛ چون ما در
حالت عامیانه هم یک فعل را دو بار تکرار نمیکنیم. در کل، به نظر من کتاب خیلی قشنگ بود. بعد دوست دارم بدانم، چرا آسمان و ستارهها و چرا زمین را انتخاب کردید برای داستانتان؟
زهرا چارلی: به نام خدا. اول خسته نباشید میگویم به آقای مندنیپور. کتاب جالبی بود. البته، همان طرور که بقیه دوستان گفتند، در نکات دستوری خیلی اشتباه داشت. تصویر روی جلد آدم را جذب نمیکرد. تصاویری هم که در کتاب بود، مشخص نمیکرد مربوط به چه چیزی است. مثلا در صفحه 35 که عکس یک مرد است، مشخص نیست این عکس، مربوط به چه شخصی در این داستان است. برای همین، زیاد جذب نمیشدیم که بخواهیم ادامه کتاب را بخوانیم.
نیلوفر زرگر: بالاخره، به هر نویسندهای باید یک خسته نباشید گفت و من هم به آقای مندنیپور، خسته نباشید میگویم. طرح جلد مربوط میشود به طراح جلد، اما شما در آخر کتاب گفته بودید این کتاب برای گروههای کم سن و سال نوشته شده، ولی بعضی از مطلبهایش برای درک این بچه ها یک خرده سخت بود. میتوانم به طور خلاصه بگویم که این کتاب یک جور درد دل بود.
نوروزی: ما از مدارس پسرانه، شاید دهها بار دعوت کردیم و کتاب فرستادیم، اما هیچ وقت نیامدند. خوشبختانه امروز، از بعضی مدارس، دوستان پسر هم تشریف آوردند که خیلی از آنها تشکر میکنم.
میلاد محمدی: این کتاب خیلی جالب بود و من کل کتاب را خواندم. به زبان عامیانه بود و از زبان ادبی استفاده نکرده بود. شما سیرت انسانها را در کتاب آوردید؛ مثل همین اسکندر فقیر که آدم فقیری بود، ولی در واقع آدم پولداری بود و پول جمع میکرد و خیلی قشنگ توانستید صدای ستارهها را بیان کنید. اصلاً هیچ ایرادی پیدا نکردم؛ جز دو مورد که توسط دوستان دیگر مطرح شد.
نوروزی: شما چندمین کسی هستید که میگویید نتوانستم هیچ ایرادی پیدا کنم. خیلی خوب است که وقتی آدم متنی را میخواند، دنبال ایراد نباشد؛ یعنی فقط بخواند. این طوری لذتش خیلی بیشتر است. از نظر من نقد، فقط یک جور بازخوانی کتاب است.
امیر مرتضوی: کتاب جالبی بود. موقع خواندن، احساس میکردم این داستان واقعاً اتفاق افتاده؛ یعنی شبیه افسانه نبود. در صفحه 30 گفته بودید که «دستهای خود را بر روی گوشهایش میفشرد تا صدای آشنا را بهتر بشنود.» در این جا منظورتان چه بوده؟ در صفحه 29، در سطر دوازدهم، آن جایی که نوشته: «اسکندر هل فرز هل فانوسش را برداشت و تند رفت تو»، این جا من گیر کردم.
مجید توسلی: کتاب خیلی خوبی بود. جا دارد که از نویسنده تشکر کنم و به ایشان خسته نباشید بگویم. کتاب خیلی خوبی بود. عامیانه بود و منظورش را خوب میرساند. ولی تصویرگر کمی کوتاهی کرده بود در کشیدن تصاویر.
نوروزی: توضیح این که ما در این جلسات، همان طور که میبینید همیشه وقت کم میآوریم و خیلی صحبتها میماند. بیشتر هم قصدمان این است که به خود نویسندهها پرداخته شود؛ یعنی به ادبیاتش پرداخته شود تا به حواشی. خصوصاً بعضی از کتابها که تصویر در آنها جنبه تزیینی دارد. در هر شکل، خیلی امکانش را نداریم. یعنی تا جایی که بشود و دوستان در دسترس باشند، تصویرگرها را هم دعوت میکنیم یا کسان دیگری که کاری انجام دادهاند در کتاب که نظر دوستان را بشنوند و احیاناً پاسخ بدهند.
امیررضا تجلی: کتاب خوبی بود. علاوه بر این که یک داستان بود، به نظر من به واقعیات هم نزدیک شده بود. مثلاً اسکندر فقیر که یک گدا بود، ولی در خانهاش یک صندوق پر از سکههای طلا داشت. در جامعه ما گداهایی هستند که پول دارند، ولی باز هم گدایی میکنند. در صفحه 53، در سط دهم گفته: «دو چون این درخت اسم نداشت، هیچ کس در سایه آن نمینشست.» میخواستم ببینم اگر درختی اسم نداشته باشد، آیا کسی نمیتواند زیر سایه آن بنشیند و استراحت کند؟ متشکر.
وحید ذوالفقاری: به نام چاشنی بخش زبانها. با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما. به نظر من کتاب خوبی بود و از کلمات متنوعی استفاده شده بود. چند نکته است که میخواستم مطرح کنم. یکی درباره تصویرش که به نظر من اگر تصویرش واضح تر بود، ما بهتر میتوانستیم منظور شما را درک کنیم. دیگر این که غلط املایی دارد و مثلاً «حتی» را با الف نوشته بودید.
یکی از حاضران: با عرض سلام و خسته نباشید.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
نکته قابل توجهی که بچهها بارها و بارها به آن اشاره کردند، همین است که شما در کتابتان، هم گذشته را به شکل قابل لمسی آوردید و هم آینده را. بچههایی که میخواهند دغدغههای بزرگترها را تجربه کنند، در حقیقت به دنبال آینده هستند و بزرگترهایی هم که دارند افسوس گذشته شان را میخورند و می خواهند دوباره آن را تجربه کنند، به دنبال گذشته از دست رفتهشان هستند. حقیقت، همیشه و همیشه تلخ است و هیچ کس تا حالا نتوانسته این را عوض کند. به نظر من، هنرمند کسی است که همین حقیقت تلخ را بتواند شیرین به بقیه نشان بدهد. این هم قابل تقدیر است که شما توانستهاید نشان بدهید به ما که آدم برای رسیدن به هدفش، میتواند از همه بیمهریها صرف نظر کند و هر چه قدر شکست بخورد، دوباره تلاش کند. در این راه، شاید ناچار شود حتی از اعضای خانوادهاش هم بگذرد. سخت است چنین چیزی، ولی باید بتواند با این کنار بیاید.
کتاب شما و نثرتان آن قدر گویاست که به نظر من هیچ نیازی به آن تصاویر ندارد. تصاویر نه تنها کمکی به کتاب شما نکرده، بلکه فکر میکنم باعث پس رفتش هم شده است. اگر شما این کتاب را مجدداً با یک تصویرگر دیگر کار کنید، فکر میکنم خیلی بهتر باشد. تصویرگرها این جا نیستند و نمیخواهم در موردشان غیبت شود، ولی معمولاً میخواهند ادای روشنفکرها را دربیاورند. در صورتی که هیچ وقت نمیدانند که ما یک سری آدم عادی هستیم و بچههایی که هم سن و سال ما هستند، خیلی نمیتوانند روشنفکرانه فکر کنند. اگر این حقیقت مد نظر همه تصویرگرها باشد، به نظر من کارشان خیلی بهتر میشود. خسته نباشید.
مینا داورزنی: با سلام. خدا خیرتان بدهد از این که بحث بزرگسال و خردسال را با هم آوردید. در جلسات پیش، در مورد گروه سنی خیلی بحث میشد. موضوع کتابتان، درباره رابطه بین تنهایی و غم بود. کتابتان خیلی خوب و جالب بود.
یک از حاضران: با عرض سلام و خسته نباشید. تبریک میگویم به خاطر کتاب خوبتان. از تکرارهایتان هم خیلی خوشم آمد. اما نکتهای که برای من غیرقابل باور بود، این است: در صفحه 10 و در سط ششم نوشتهاید که: «هر کسی اگر اسیر بود، اگر شسکت خودره بود یا اگر تنها بود، وقتی به بالها نگاه میکرد، یادش میافتاد به پرندهها، از پرندهها یادش میرفت به پرواز و از پرواز یادش میآمد به کلمه خوشبختی و از اینها یادش میرسید به کلمه امید.» آیا واقعاً بالهای پرندهها یا پروازشان، آدم را به امید میرساند؟
فریبا نصیرنسب: من متاسفانه این کتاب ظهر به دستم رسید و سعی خودم را کردم و توانستم بیست صفحه اول این کتاب را بخوانم و تنها اشکالی که در این کتاب پیدا کردم. در صفحه 19 بود که دوستان هم به آن اشاره کردند: «باران چه قدر خیلی موجود خیلی عجیبی هست.» از صحبتهای دوستان هم استفاده کردم و تشکر میکنم.
نوروزی: از شما هم متشکر. ما چهارده روز قبل، کتابها را فرستادیم. با این حال، از شما عذرخواهی میکنیم.
شیرین موسوی: میخواستم از شما خیلی خیلی تشکر کنم. کتابتان خیلی جالب بود. درباره نحوه نگارش که نثر ادبی با نثر امروزی را با هم در نوشتههایتان آوردید، خیلی جالب بود. چون خستهکننده نبود. میخواستم بپرسم، آیا در صفحه 80 که آن پهلوان میگوید که من پسر خودم را کشتم، چون نمیشناختمش, از داستان رستم و سهراب الهام گرفته بودید؟ بعد میخواستم از شما بپرسم تا حالا شده چیزی ببینید که صدایی نداشته باشد، ولی به نظر خودتان صدا داشته باشد؟ مثلا همین که برای ستارهها صدا گذاشتید یا صدای چرخیدن گل آفتابگردان. خیلی ممنون. تصاویرش هم بد نبود.
نسرین صادقی: کتاب خیلی جالبی بود. البته، من وقت کمی برای مطالعه کتاب داشتم. تصویرگری کتاب که خیلی از دوستان اشاره کردند که خیلی بد بود. این تصویری که در پایین صفحه 92 آمده، خیلی برایم جالب بود. خطهایی که کشیده شده بود، مانند میلههای زندان بوده و آن دایرهها که نشانه یک روزنه است، به بیرون زندان اشاره دارد.
هانیه اشتهاری: به نظر من کتاب خیلی جالبی بود؛ چون بعضی اوقات، حسهایی در دل آدم هست که واقعاً کلمهای برای بیان آنها پیدا نمیکند و دنبال یک چیزی میگردد که اینها توسط آن بیان شده بود و به نظرم این کتاب، واقعاً چنین چیزی بود. به نظر من توانسته بود که معانی بزرگ را در قالب جملهها و کلمهها بیان کند و نثر کتاب هم واقعاً به نظرم زیبا و جالب بود. خسته نباشید.
مینا سعیدی: کتاب فوقالعادهای بود. حسنهایش تمام عیوبش را پوشانده بود. تصاویرش هم که بیشتر حضار ایراد گرفتند، به نظر من خیلی جالب بود. متشکرم.
زهرا داستانپور: در کل کتاب خیلی جالبی بود، تا به حال کتابی با این محتوا نخوانده بودم. خلاف نظر دوستانی که با تکرار کلمات مشکل داشتند، به نظر من تکرار کلمات میخواست اهمیت بیشتر را به ما برساند. تشکر میکنم.
سیمین جنوبی: من فکر میکنم که مضم.ن کتاب شما خیلی نو و جالب بود، ولی وقتی داشتم کتاب را میخواندم، احساس میکردم که انگار قبلاً آن را در ضمیر ناخودآگاهم شنیدهام و برای من تکراری بود. اما در مورد متن کتابتان، چون ما همیشه در کنار مضمون با ساختار مواجهیم، مجبوریم که ساختار را درک کنیم. من فکر میکنم فضاسازی کتاب شما عالی بود و دچار یک چارچوب کلیشهای نشده بودید.
سارا افشار: خسته نباشید میگویم. فوقالعاده کتاب جالبی بود. انگار بچهای آمده بود در یک فضایی، احساس کرده بود بزرگ شده و داشت در دینیا بزرگترها صحبت میکرد. نثر بچهگانهای داشت، ولی فضای اکنون را خیلی قشنگ بررسی کرده بود. خیلی کتاب جالبی بود. من فوقالعاده از کار تصویرگر خوشم آمد. در تصویر روی جلد، خیلی قشنگ همه موارد را در نظر گرفته بودید. فکر میکنم تصویر سارا بانو بود. متشکرم.
مهسا فراهانی: واقعاً کتاب خوبی بود. من اصولاً به کتاب علاقه دارم. موقعی که کتاب شما را خواندم، به کتاب بیشتر علاقهمند شدم. درباره تصویر هم بگویم که تصویر خیلی جالبی بود. اسم کتاب و خود کتاب، واقعاً به تصویرتان میخورد. متشکرم.
فاطمه درویش: متشکر از آقای مندنیپور به خاطر کتاب خوبشان. و یک سوال داشتم، چرا ستاره را انتخاب کردید؟
نوروزی: ممنون از لطف دوستان که کتاب را خواندند؛ چه آنهایی که خوششان آمده و چه آنهایی که خوششان نیامده و همین که با جرات و جسارت، نظراتشان را در مورد کتاب گفتند، بسیار خوب است. آقای مندنیپور، یک ربع پایانی جلسه را در خدمت شما هستیم. اگر لازم میدانید، جمعبندی کنید و به سوالاتی که دوستان داشتند، پاسخ بدهید.
مندنیپور: واقعاً متشکرم از شما. همان طور که عرض کردم، تجربه خیلی قشنگی بود و امیدوارم (انتقادها که به جای خود. به آنها فکر میکنم) و تعریفهایی که دوستان کردند، مهماننوازی نبوده باشد و من شایسته اندکی از آن بوده باشم.
نکته خیلی مهمی وجود دارد که لازم است حتماً راجع به آن صحبت کنیم و بعدها هم باز بیشتر صحبت شود، همین نگاه ما به ادبیات است. بدون رو در بایستی باید گفت که متاسفانه در دبستانها و دبیرستانها و دانشگاههای ما و حتی دانشکدههای ادبیات، دانشآموز و دانشجو را نه تنها به ادبیات نزدیک نمیکنند، بلکه دورش میکنند؛ اگر منزجرش نکنند. نگاه میکنیم در دانشکدههای ادبیات ما، خیلی به ندرت، نویسنده یا شاعر پدید میآید و معمولاً نویسندهها و شاعران کسانی هستند که از این حوزهها دورند و بدآموزی نداشتهاند. عین دوران ما که به ما میگفتند جملات قلمبه و سلمبه بیمحتوا و کلمات بیمعنی را پشت سر هم ردیف کنیم و این میشد ادبیات. همین نحوه، امورزه هم در مدارس و دانشکدهها رواج دارد. اولین نکتهای که میتوانم خدمتتان عرض کنم، این است که وقتی کتابی را به اسم اثر ادبی در دست میگیرید، باید به شدت متوقع باشید که با کاربردی از زبان رو به رو شوید که تفاوت داشته باشد با زبان روزمرهتان؛ اگر من به عنوان نویسنده، زبان را طوری به کار ببرم که مردم عادی به کار میبرند، به هیچ وجه نمیشود گفت ادبیات ساختهام. ادبیات از تخطی آغاز میشود: از وقتی که هنوز داستان شروع نشده، هنوز استعارهها و تشبیهات شروع نشده و شخصیتپردازی شروع نشده: از جمله اول ... اگر رفتار من نویسنده با زبان و کلمات، مانند زبان روزمره باشد و هیچ گونه تخطی از آن نداشته باشم و نحو زبانم، نحو مستعمل شده یا تقلیدی باشد مانند پوشیدن لباسی که بارها پوشیده شده و چروکیده و ریشریش شده، به نظرم ادبیات نساختهام.
در ادبیات اصطلاحی داریم که ترجمه فارسیاش شاید غلط باشد، ولی به هر حال رایج شده، به اسم ادبیت. هر متن ادبی، هر داستانی باید برای خودش ادبیات خاص خودش را داشته باشد؛ یعنی تفاوتی داشته باشد با زبان روزمره یا زبان معیار. به عبارت دیگر، هر داستانی باید یک پیشنهاد زبانی تازه داشته باشد و زیباشناسی ادبی خاص خودش. در این صورت، میتوانیم بگوییم این داستان دارای ادبیت است. خاطرنشان کنم که حالا دارم پاسخ میدهم به آن سوالی که میپرسید چرا در کتاب هزار و یک سال، نوشتهام: باران، که خیلی باران بود ... یا چرا میگویم جشنی که خیلی جشن بود. خاطرمان باشد که در طول زندگیمان، اشیا، آدمها و کلمات بس که به کار میروند، بس که ما با آنها تماس پیدا میکنیم و از آنها استفاده میکنیم، برای ما آشنا می شوند و این آشنایی، خلاف تصور، به معنای شناخت نیست. شاید برایتان پیش آمده باشد یک موقع به چهره مادر، پدر یا خواهر و برادر نگاه میکنید و می بینید انگار خطوطی یا حالتی در این چهره میبینید که قبلاً اصلاً ندیدهاید. گاهی یک شیئی که روز طاقچه خانهمان وجود دارد، نمکدانی که هر روز ظهر و شب از آن استفاده میکنیم، در یک لحظههای شهودی که به آن نگاه میکنیم، میبینیم انگار تا حالا آن را ندیده بودیم و آن را نشناخته بودیم. کلمات هم همین طورند.
در ادبیات اصطلاحی داریم به اسم آشنازدایی یا عادتزدایی. حرفش همین است که کلمات بعد از این که زیاد به کار بروند، طنین خودشان را از دست میدهند. سایه، نفوذ و بار خودشان را از دست میدهند و فقط میشوند یک کلمهای که ما می شنویم یا می÷وانیم؛ بدون این که تاثیری از آن بگیریم. مثال براتان میزنم. اولین باری که شاعر یا نویسندهای کلمه شهید را برداشت، جای آن گذاشت لاله، بسیار تاثیرگذار بود؛ یعنی آن کسی که اولین بار این را شیند، اندوهگین شد. همان کاری که نویسنده میخواست بشود، اندوهگین شد، شروع کرد به فکر کردن راجع به این واژه، شروع کرد فکر کردن راجع به کار آن آدم و تاثیر گرفت. اما بعد آن قدر به کار رفت که امروز خودتان دقت کنید وقتی از رادیو، تلویزیون میشنویم، حتی ممکن است به آن مفهوم فکر نکنیم در چنین شرایطی، لازم میشود که از این کلمه آشنازدایی شود یا یک کلمه جدیدتر به جایش به کار برد.
اولین باری که حافظ مثلاً به جای چشم، کلمه نرگس را به کار برد، خیلی تاثیرگذار بود و خواننده وقتی میخواند، با تمام وجودش زیبایی آن چشم خاص را حس میکرد، ولی آن قدر به کار رفت که دیگر آشنا شد و وقتی آشنا شد، تاثیرش از بین رفت. ما وقتی میخواهیم شروع کنیم برای کودک، نوجوان یا بزرگسال داستان بنویسیم، این نکته باید یادمان باشد. در ایران، متاسفانه فکر میکنند اگر بخواهند برای کودک و نوجوان داستان بنویسند، باید زبان را ساده ساده کنند تا جایی که اصلاً ادبیت نداشته باشد. فکر میکنند کودکان حس زیباییشناسی زبانی ندارند و با این دید، متنی مینویسند که زبانش فقط وسیله بیان یک مفهوم ساده و ابتدایی شده است آن را میگذارند جلو کودک. به نظر من اشتباه است. مطمئنم جهان کودک این طور نیست که یک جهان خالی شده ابتدایی باشد - که ابتدایی دنیای بزرگسالان باشد - و بعد آرامآرام تکامل پیدا کند و بشود جهان بزرگسال. از وقتی خودم صاحب فرزند شدم، این را با پوست و گوشتم حس کردهام. کودکان دنیای خاص خودشان را دارند. به نظر میآید خیلی چیزها را میدانند، منتهی بلد نیستند بگویند و به نظر میآید هم چنان که با ما بزرگسالان زندگی میکنند، نحوه زندگی ما اینها را وادار میکند که خیلی چیزهایشان را از دست بدهند. ما بزرگسالان خطوطی از دنیا اینها پاک میکنیم؛ با کلیشههایمان، با حکمهایی که به آنها میدهیم و مسیرهایی اجباری که پیش رویشان میگذاریم. به این شکل، بدون این که کودک متوجه باشد، جهان خاص کودک و نوجوان را تبدیل می:نیم به جهان خاص خودمان. زبان خاص کودک و نوجوان را تبدیل میکنیم به زبان خاص خودمان. مثالش این است: پسر من وقتی پنج ساله بود، راجع به آدم که میخواست حرف بزند، میگفت این آدم خوشحال است یا بدجنس؟ یک کاربرد خاص مربوط به زبان بچههاست. برای او آدم خوب، آدم خوشحال بود و آدم بد، همان بدجنس.
وقتی من نویسنده میخواهم در این دنیا بنویسم، باید تلاش کنم زبانم به زبان این دنیا نزدیک شود، باید تلاش کنم کلماتی به کار ببرم و طوری به کار ببرم که از زبان بزرگسالی آشنازدایی شود. میگوییم «بارانی که خیلی باران بود» باران اول، کلمهای است که شما می÷وانید و چون بارها، باران را شنیدهاید و دیدهاید، به راحتی از کنارش میگذرید، و باران را حس نمیکنید. من باید سعی کنم باران را طوری بنویسم که وقتی خواننده می÷واند، حس کند دارد قطرههای باران به سر و رویش میبارد و این مثلاً یکی از این شگردها، این طوری به ذهنم رسید. زبانی که در این کتاب میبینید، یک چنین ساختی دارد. جمله میآید جلو و بعد برمیگردد عقب و دوباره بخشی از جمله قبلی را تکرار میکند و باز میرود جلو. این الگو را در زبان این داستان مدام تکرار میکنم.
تلاش کردم یک نوع ادبیت خاص، به ویژه در این کتاب بسازم. اصلاً بحث این که موفق شدهام یا نه، ندارم. حرفم این است که چنین تلاشی کردهام.
نکته بعدی که امروزه در علم زبانشناسی تقریباً جا افتاده، این است که زبان معیار، آن چیزی نیست که هفتصد - هشتصد سال پیش حافظ نوشته یا هزار سال پیش، بیهقی نوشته یا فردوسی. یادمان باشد که این زبان، از آن روزگار تا حالا، کلی تکامل پیدا کرده. معیار زبان برای ما، معیار زیبایی زبان برای ما، آن چیزی است که مردم به کار میبرند. امروز در نسل شما واژههای زیادی ساخته میشود. مثلاً «خفن»... حالا یک آدمی که ادیب است و خیلی گذشتهگرا، ممکن است بگوید ما اصلاً نباید این واژه را در ادبیات به کار ببریم، ولی اصل همین واژههای نوسازند. زبان چیزی نیست که یک کلیشه داشته باشد و ما حق نداشته باشیم به آن دست بزنیم، زبان همان چیزی است که ما به کار میبریم و هر چه نزدیک باشیم آن چه که امروزه به کار برده میشود، زندهتر خواهد بود. بنابراین، مطمئن باشید در داستانهای سه - چهار سال دیگر، «خفن»، «آنتن بودن» و «سه کردن» و همه امثال اینةا جا افتاده و خیلی معمولی هم شدهاند. بنابراین، سعی کنید از کلیشهةای دستوری و نحوی، از اصول انشانویسی که در دبستان و دبیرستانها یادمان میدهند - موقع خواندن ادبیات معاصر - پرهیز کنید. هنگامی که با متنی رو به رو میشوید، اگر حستان گفت که ادبیات است، بگذارید تا این کلیشهها بشکند.
مثلاً اگر یک جا کلمه «بود» را سه بار تکرار کرد، نگویید که به ما گفتهاند نباید کلمه را تکرار کرد... مگر این آیه است؟ نه! یک موقع تکرار یک کلمه به متن، وزن و ریتم و آهنگ میدهد و زیباتر میکند جمله را. این کلیشهها را در مدرسه، برخی معلمهای ناآشنا با ادبیات، معلمهایی که اصلاً مطالعه نمیکنند متاسفانه، یا فقط تا حافظ پیش آمدهاند، به ذهن شما تحمیل میکنند. این گونهها نسل جوان ما را بیگانه میکنند با ادبیات معاصرش.
یکی از حضار: ببخشید، من فکر میکنم آنها هم از روی کتابهایمان میگویند.
مندنیپور: آفرین! این هم هست. البته همه را به یک چوب نرانیم. میدانیم که در دبیرستانها با وجود کتابهای فارسی که انگار دشمن ادبیات معاصر هستند، معلمهایی هم هستند که تلاش میکنند ادبیات معاصر به دانشآموزان بشناسانند. باید دست اینها را بوسید. ولی بعضیها هم هستند که نه! همان کلیشههای آن کتابها را ضرب نمره در ذهن دانشآموز حک میکنند، به طوری که تا آخر عمر گریزان شود از هر چه ادبیات است ... برای من خیلی جالب است این جلسه: این تعداد زیاد دانشآموز، نشستهاند یک کتاب را خواندهاند. در این ممکلت، خیلی تحسینبرانگیز است. بسیاری از نوجوانها و جوانهای ما کتاب نمیخوانند. چرا؟ گناهی ندارند. برای این که از کلاس اول دبستان، یا حتی در خانهها، سیستمها طوری هستند که بچهها را از ادبیات، گریزان و متنفر میکنند. در حالی که ادبیات پناهگاه همه ما میتواند باشد. همین ادبیات، همین کلمهها خیلی وقتها که خستهایم، سرخوردهایم، گرفتاریم، یا تنها، همدل ما میشوند. پس بگذارید بگوییم «باران، خیلی باران بود...» و از این گونه تلاشها.
اگر در یک متنی ترکیب ناآشنایی دیدید، اگر کلیشهشکنی دیدید یا خلاف عادتهای خواندهتان؛ زود در مقابل آن جبهه نگیرید که: وای! نباید این طور گفت. ببینید، آن ترکیب یا جمله، نیرویی دارد که بر ذهنتان تاثیر دارد میگذارد یا خلاف معیارها و قانونهایتان هست، اما حسی از زیبایی و لذت در ذهنتان ایجا می:ند،پس به آن دل بدهید؛ فرصتش بدهید در فکرتان کمی زنده بماند. شاید به زودی با آن مانوس شوید...
امروز، واقعاً بعضی جملاتی که برایم گفتید - که آرزو میکنم شایستهشان باشم - واقعاً خستگیام را در برد و خوشحالم که این کتاب را نوشتهام... من به الهه معتقد نیستم؛ به آن شکل ماوراءالطبیعهاش. اگر دقت کرده باشید در کتاب، ستارهها هم به آن معتقد نیستند. میگویند ما آن بالاها که بودیم پهلوی فرشتهها، الهه الهام ندیدیم... ولی در کتاب، شاعر فکر میکند وجود دارد. همین جا نکته مهمی به فکرم رسید، که گفتنش مهم است: هم چنان، برای این که ما ایرانیها آموزش ندیدهایم یا کمتجربهایم که ادبیات را چگونه باید بخوانیم. نکته این سات که متوجه باشیم هر آن چه شخصیت داستان میگوید، لزوماً عقیده نویسنده آن داستان نیست؛ یعنی ممکن است شخصیت یک داستان حرفی بزند که مخالف عقیده نویسنده باشد. نویسنده هر داستانی باید اجازه بدهد که شخصیتهای داستانش آزادانه حرف بزنند. اصل اساسی رمان هم همین است. در رمان صداهای مختلف و عقاید مختلف، با آزادی کامل، اجازه پیدا میکنند که حرف بزینند. اگر در جهان آدمها این اجازه را در خیلی جاها پیدا نمیکنند، در رمانها آدمهای داستان اجازه دارند. یک نویسنده خوب باید اجازه بدهد حتی شخصیت منفی داستانش با آزادی کامل حرف بزند و با آزادی عمل کند. این طور، شخصیت داستان جاندار میشود. خود خواننده عقل و شعور و قدرت داوری دارد و به خوبی، نیک و بد را تشخصیص میدهد. بنابراین، اگر در همین کتاب «هزار و یک سال»، این شاعر اعتقاد دارد که الهه الهام وجود دارد، ممکن است من اعتقاد نداشته باشم.
... بحثهایم خیلی زیاد است، ولی مثل این که وقتمان خیلی کم است یک جمله دیگر هم توضیح میدهم. در مورد سوالی که پرسیده شد درباره تکرار فعلها: «بالها باز شدند، بسته شدند باز شدند و بسته شدند.» اگر دقت کنید، تلاش من این است که حتی حرکتهای فیزیکی را از طریق زبان نشان بدهم. چندین بار بال زدن را میشود با زبان ساخت، شاید بله! راحت این بود که بگویم بالها باز و بسته شدند. این یک حرکت است، ولی طور دیگری هم میشود کار کرد که سعی میکنیم این حرکت بال زدن را از طریق کلمه در ذهن خواننده بسازیم. اینها نمونه کارهایی است که به نظرم ادبیات را میسازند. بنابراین، اگر حتی را با الف نوشتهام، هیچ چیزی زیر و رو نمیشود. ادبیات معمولاً از همین تخطیهای کوچک آغاز میشود تا برسد به کلیشه شکنیزبانی و نوآوری در وصف و کابربرد کلمات و همان آشنازدایی که گفتم...
یکی از حاضران: هدفتان از نوشتن این کتاب چه بود؟ چون بیشتر نویسندهها در تمام جلسات، به این سوال پاسخ نمیدهند.
مندنیپور: کلاً زندگی من شده نوشتن؛ یعنی معنای زندگیام نوشتن است. یک داستان نسبتاً بلند برای نوجوان نوشتهام به اسم «راز». ماجرای کلاغی که همه ما میشناسمیش: همان که آخر قصهها می؛ویند «قصه ما به سر رسید / کلاغه به خونهاش نرسید». یک زمانی فکر کردم این کلاغه دیگر خسته شده از بس به خانهاش نرسیده و حالا می÷واهد برود برسد به خانهاش. راه میافتد از شخصیتهای قصهها، مثل چوپان دروغگو، ماه پیشونی و انیها میپرسد خانه من کجاست؟ خیلی سال گذشته و من به خانهام نرسیدهام. بگویید خانهام کجاست و اصلاً خانهام چه شکلی بود؟ و این طورها، این داستان نوشته شده. ماها همان طور که زندگی میکنم، بچهها را درست میکنیم به درس و مشقشان میرسیم به خورد و خوراک و لباسشان میرسیم، ولی واقعاً خیلی وقتها متوجه حضور آنها در زندگیمان نیستیم. اگر بودیم، این دنیا، این قدر مزخرف نبود و این همه خون و کشتار در آن نبود. به نظر میرسد اصلاً نیاز من است که برای بچهها بنویسم. داستان بنویسیم و با آنها حرف بزنم که اصلاً بتوانم بیایم در این دنیا. خسته شدم بس که داستانهای تاریک و یاسآلود، راجع به مرگ و نکبت، در دنیای بزرگسالی نوشتهام. دلم میخواهد بیایم به دنیای بچهها. البته، رمانتیک نیستم که فکر کنم دنیای بچهها فقط شادی و لطافت و نور است، نه ...
در داستان «هزار و یک شب» هم میبینید کلک و زرنگی هست، ولی خاص بچههاست، یعنی اگر بدجنسی هم میکند، به نظر من این بدجنسی شفاف است. اگر دروغی هم میگوید، این دروغ خیلی شفاف است. بنابراین، نیاز خودم هم بود که «هزرا و یک سال» را بنویسم. گذشته از این، وقتی داستانی به ذهن نویسندهای میآید، یا شخصیتی در فکر او متولد میشود، دیگر نویسنده را رها نمیکنند. این ستارهها، به شکل بال، سپس راز آنها و شکل نهایی آنها در آسمان که هر شب میبینمش، دست از سر من برنداشتند تا بالاخره نوشتمشان. خیلی شب ها که از دنیای بزرگسالیمان دلزده، خسته و فراری میشدم، مینشستم پای این رمان و انگار همان طور که ستارهها تلاش میکردند به آدمهای داستانم کمک بکنند، به من هم کمک می شد و تسلا میگرفتم ... از همهتان متشکرم...
نوروزی: متشکر و ممنون از آقای مندنیپور. حقشان بود که خیلی خیلی بیشتر از اینها صحبت کنند، ولی همیشه در مظلومانهترین حالت، ما تمام وقتهایی را که میتوانیم از آن کسر کنیم، وقتی است که در اختیار نویسندگان و احیانا دوستان منتقد است. امروز خیلی از صحبتهای آقای مندنیپور ناگفته ماند. دوستان منتقد و نویسندههای دیگر هم صحبت داشتند: خانم عذرا جوزانی، آقای شهرام اقبالزاده، خانم زری نعیمی، خانم اعظم ترنج، آقای رایکا بامداد و دوستان دیگری که من به اسم نمیشناسم. ولی به هر صورت لطف کردند امروز تشریف آوردند. از همه معذرتخواهی میکنیم. برای این که واقعاً زمان کم است. یک یادگاری از طرف کتاب ماه برای آقای مندنیپور در نظر گرفتهایم. انشاءا... از این جا که رفتند، کتاب ماه و ادبیات نوجوان یادشان نرود. این هدیه را کوچکترین دوست جمعمان، به آقای مندنیپور تقدیم میکنند. از آقای مندنیپور، از این خواهر کوچکمان و از همه دوتسانی که امروز تشریف آوردند، زحمت کشیدند و تحمل کردند، تشکر میکنم. همه را به خدا میسپاریم. خدا نگهدار.
نشریه کتاب ماه کودک و نوجوان - خرداد 83
اثبات داشتنها
هزار و یک سال به روایت شهریار مندنیپور، ناشر: آفرینگان، تصویرگر: ناهید کاظمی، چاپ اول: 1382
در میان معاصران نماد و نشانه داستانسرایی مدرن ایران است. او نویسندهای است کمالگرا که با میانمایگی عنادی دیرینه دارد. جهان جدید را میشناسد و «آبی ماوراء بحارش» نشان از دلهره موقعیت انسان را دارد در جهان. هر چند با روحی آزردهخاطر از ادبیات شکوه میکند که با این همه کار نتوانسته اندکی از خشونت جهان بکاهد و میزان دشمنی را کاهش دهد. اما میگوید اگر بار دیگر امکان زندگی مجدد را داشته باشم، باز ادبیات را برمیگزینم و مینویسم. باز هم داستان مینویسم. او همه این اضطرابها و زخمهای روان انسان را در داستانهایش میریزد تا شاید بتواند همچون شهرزاد قصه و افسانههای هزار و یک شبش، حتی یک شب خشونت و کینه را به تعویق یا تاخیر بیندازد. اگر که نمیتواند آن را نابودش کند و ریشهاش را از جهان برکند و فلک را سقف بشکافد و طرحی نو دراندازد. اما او میداند همچون میلان کوندرا، که هنر در ذاتشؤ در بودنش، ضدسلطه است. کیست که نداند آشکارترین چهره قدرت، خشونت است. و داستان از جوهره خود شهرزاد پیروی میکند و بر گونه خود با خشونت و قدرت میستیزد و انکارش میکند.
مندنیپور عرصه گفت و گو با بارانها و دانیالها را اول بار با «راز» و کلاغی که از پایانقصهها برداشته و به آغاز قصهاش آورده بود، به آزمون درآورد. همان جا نشان داد که او مخاطب خود را جدی گرفته است و چرکنویسهایش را و یا پیشنویسهای بایگانیشدهاش را خرج کودک نکرده است. هر چند قدر و قیمت «راز» شناخته نشد و از جانب ادبیات کودک و نوجوان قدرش کاملاً ناشناخته و مسکوت ماند که دلایل ای نوع برخوردها در جاهای دیگر مکررا ذکر شده است و از فرط تکرار ملالآور میشود. از جانب ادبیات بزرگسال هم نادیده گرفته شد، چون برای کودکان بود. همه این ناسپاسیها و قدرناشناسیها به اضافه عدم توزیع کتاب توسط ناشر، میتوانست مندنیپور را برای همیشه پشیمان کند از نوشتن برای کودک و نوجوان، اما رمان هزار و یک سال نشان میدهد که شهریار می÷واهد باشد و عرصه گفت گوی ادبی نوینی را با مخاطبانی دیگر از سن و سالی دیگر بازگشایی کند، او با هزرا و یک سالش نشان داده که برای باز کردن هزار و یک راه نرفته میان خود و کودک و نوجوان، همه توانهای داستانی خود را در حد کمال به کار گرفته و از هیچ خلاقیتی برای معماری ویژه و باشکوه داستانی خود کوتاهی نکرده است.
در رمان هزار و یک سال اندیشهای کمالگرا و انسانی ترکیب شده با خلاقیتهای ادبی در همه ابعادش. از خلق یک زبان ادبی جدید و شکستن ساخت جملهها و معیارهای کلیشهای دستور زبان گرفته تا پرورش زبان ادبی ویژه خود. جملهةای کوچک و ریز، ذهن مخاطب را به بازی میگیرند و از پیشساختهای ذهنی او تخطی میکنند تا به او ادبیات را و ادبیت متن را بشناسانند. او واژگان کهن را به هم میریزد و با اغراق در آنها، واژگانی نو خلق میکند. و به قول یک نویسنده، «هنر امروز بیان شکلهای اغراق شده است.» فرم صفحهآرایی کتاب هم از روشهای مرسوم تخطی کرده است و پاراگرافهایی از دل متن خارج کرده و در گوشههای کتاب با خطی دیگر آورده است.
هزار و یک سال همه داشتنها را در خود مجموع کرده است. دروغ و گزاف نیست اگر بگوییم همچون نویسنده کمال گرایش، در عصر سلطه متوسطاندیشیها و متوسطنویسها، مجموعهای است به حد کمال در عصر و زمانه خودش. کمال نفی نداشتنها نیست، اثبات داشتنها است.
کتاب هفته شماره 182 شنبه 30 خرداد 1383
هزار و یک سال
به روایت شهریار مندنیپور
تصویرگر: ناهید کاظمی
ناشر: آفرینگان
چاپ اول: 1382
آن داستان آمد. آن داستان در باران آمد. آن داستان بعد از هزار و یک سال آمد. داستان با شهریار آ,د. داستان از شهریار آمد. یک شب بارانی ستارهها از آسمان آمدند. آمدند تا انسان را، من، تو و او را، شاد کنند. شعر را به شاعر دادند تا شد شود. ثروت را به فقیر داند تا بخندد. عشق را به کولی دادند تا چشمهایش باز شود. مادر را به کودک دادند تا تنها نباشد. آزادی را به زندانی دادند تا در بند نباشد. انسان پس از آمدن و رفتن ستارهها داستان را پیدا کرد، آن را به آسمان و ستارهها داد تا از زمین، داستان باشد که برای ستارهها چشمک میزند.
یک روز شهرزاد آمد. او با هزرا و یک قصه آمد. آمد تا کشتن و خشونت را از یادها ببرد. آمد تا پادشاه یادش برود که وظیفهاش کشتن است. قصه آمد تا خشونت و دعوا برود. حالا امروز بعد از هزار و یک سال، شهریار آ,ده است. او انسان را دوست دارد. او کودک را دوست دارد. او میخواهد با رمان «هزار و یک سال»اش، دوباره خشونت، اخم، جنگ، عصه و تاریکی را از انسان دور کند. میخواهد او را به ملاقات تنهایی ببرد تا همراه با داستان به غصه بخندد: «خنده غصه را نمیشوید. اما غصه را با آدم و آدم را با غصه دوست میکند.»
شهریار اما خسته است. او خیلی خیلی از خستگی همه خستهتر است. شهریار از آنها که: «اسمشان دوست است و همه چیز را از آدم میگیرند و وقتی همه چیز را از آدم میگیرند و وقتی همه چیز را گرفتند، میشوند دشمن»، خسته است. او میگوید: داستان میخواهد دشمنیها را بشوید و پاک کند و با خودش ببرد.
مثل ستارههای داستان که آمدند تا آدمها را از غصههایشان نجات بدهند، اما نتوانستند. پنج ستاره از دوازده ستاره، خودشان را به انسان بخشیدند. اما نشد. ستارهها ناامید به آسمان برگشتند. شهریار با داستان هزار و یک سال آمد تا شهرزاد قصهگو دوباره زنده شود. شهرزاد قصههایش دوباره زنده شود. شهرزاد قصههایش را برای پادشانی میگفت تا فکر مرگ از ذهنش پر بکشد، اما شهریار این بار قصههایش را برای کودکان و نوجوانان میگوید تا آنها را با خود، با آسمان و با ستارهها دوست کند: شهرزاد برای پادشاه قصه میگفت تا گرفه کلفت اخم را از بالای ابروهای پادشاه باز کند. شهریار با داستانش آمده تا با همه بچهها که دلشان جای مهرشان را دارد، درد دل کند. شهریار میگوید: «خستهام. از دنیای بزرگسالان خستهام. آمدهام به دنیای کوچکسالان تا در گفت و گوی داستانی با آنها خستگیام را زمین بگذارم و دوستی را از نوع جدیدش تجربه کنم.»
امروز شهریار آمده است. او با کولهپشتی داستانش به نام «هزار و یک سال» آمده است. در خانههای تکتک کودکان را با کوبههای داستاناش میزند و برای هر کدام داستانی از کولهاش بیرون میآورد.
گوش بدهید به داستانهایش تا خستگی بساطش را جمع کند و برود. گوش بدهید به داستانهایش تا شهریار با شما دوست بشود، تا با مهر و دوستی دیگر نتواند داستاننویسی برای کودک و نوجوان را کنار بگذارد. پادشاه، شهرزاد را هزار و یک شب پیش خودش نگه داشت. شما شهریار را هزار و یک سال با خودتان همراه کنید. گوش بدهید! صدای پای شهریار است که دارد میآید، او آمد. او در باران آمد. او با باران آمد.