گروه انتشاراتی ققنوس | هزار و یک داستان
 

هزار و یک داستان

......................

مجله جهان کتاب

مهر و آبان 1401

......................

چند پله بالاتر آمده از انگار خودم نیستم. هم در قصه‌گویی‌ها و ماجراپردازی‌هایش و هم در ساخت‌وساز داستانی. با حفظ سادگی و خوش‌خوانی روایت و زبان آن؛ و همچنان در این رمان هم تکیه‌اش بر زنان است. در بنفش مایل به صورتی دو گونه از زن را روایت کرده یا دو سبک متفاوت از زنان را. زنی که اهل دانشگاه و هنر و تئاتر و بازیگری و کارگردانی است (شیانه فرازمند) و زن دیگری که ده سال از شیانه کوچک‌تر است (آیدا). در دوران دانشجویی علائقی گذرا داشته به این مقولات و از آن دخترانی که کشته‌مردۀ مردان هنرمند و مشهور و اهل مطالعه هستند. مثل نادر.

نادر شوهر سابق شیانه بوده و یک دختر به نام درنا هم دارند. بیست‌ویک سال است از هم جدا شده‌اند. شیانه با درنا به پاریس آمده و کارش را در تئاتر ادامه داده و پیشرفت کرده و حالا هم مشهور است و هم خودش کارگردان شده و استاد دانشگاه و شاگردانی هم دارد. نادر بلافاصله بعد از جدایی در ایران با آیدا ازدواج کرده تا شیانه را فراموش کند و موفق نشده؛ و شیانه همچنان چسبیده به ذهن و جان و زندگی او؛ و حالا همۀ این افراد در پاریس هستند و در خانۀ شیانه و اتاق‌ خواب او.

آیدا و نادر یک پسر هم دارند (پویا) که به بهانۀ ثبت‌نام او در هنرستان تئاتر و بازیگری به پاریس آمده‌اند. بعد در این هم‌نشینی مدام و بازگشایی خاطرات دفن‌شده، تمام زخم‌ها، عقده‌ها، رنج‌ها و خشم‌ها سر باز می‌کنند و هر کدام به انفجار می‌رسند و خود را و دیگران را تکه‌پاره می‌کنند و همه چیز از هم می‌پاشد. موجب همۀ این فروپاشی‌ها همان عنصر همیشگی است در داستان‌ها و فیلم‌ها و سریال‌ها: «نفر سوم». زندگی نادر و شیانه را نفر سوم و شایعات گستردۀ پیرامون آن از هم می‌پاشاند.

نفر سوم رامین موعظ‌فر است. استاد جوانی که خیلی مشهور است و از پاریس آمده. عشق شیانه و موعظ به هم از همان اول در دانشگاه وقتی او استادشان بود و شیانه و نادر و دیگران، دانشجویانش، آشکار می‌شود. ولی داستان از زیر بار آن طفره می‌رود تا پایان داستان که بالاخره رامین موعظ‌فر اعتراف می‌کند؛ و حالا هم شیانه نفر سوم زندگی آیدا و نادر شده.

عشق به جای اینکه هر کدام از شخصیت‌ها را در موقعیت خودشان برکشد، در مردابی از خود فرو برده. مردابی که هر چه دست‌وپا می‌زنند نه فراموش می‌کنند و نه رها می‌شوند. فروتر می‌روند. علیل می‌شوند. هر کدام به شکلی: «حالا معلولم. معلولی که یک تکه از وجودش کنده شده. بخش اصلی آن تکۀ گم‌شده معلوم نیست کجاست و بخش دیگرش هست؛ اما متعلق به من نیست. این تکۀ کنده‌شده جایگزینی ندارد. آیدا و پویا هیچ وقت نتوانستند پُرش کنند. مثل کلیۀ پیوندی که فرق کلیۀ خودت با آن تومنی هفت صنار است.» نادر حتی نمی‌تواند در هنر خود که کارگردانی و نویسندگی است پیش برود. مدام درجا زده است؛ و به نوعی معلول است در هنر و آفرینش.

داستان حول‌وحوش چهار شخصیت و ماجرای عشق می‌چرخد: شیانه، نادر، آیدا، رامین موعظ‌فر. نویسنده به سه نفر از این شخصیت‌ها فرصت داده تا در روایت سهمی داشته باشند و گوشه‌ای از آن را نشان بدهند، از همان‌جا که خودشان ایستاده‌اند. هر کدام از این سه شخصیت راوی نگاه و درک خودش از ماجراهاست؛ اما صدا، یعنی زبان و لحن هر سه نفر یک سبک و سیاق را دارد. نویسنده تا حدی توانسته وارد نگاه و ذهن راویانش بشود؛ اما در ساختن زبان و لحن هر کدام از آن‌ها درمانده. فقط تا حدی در روایت آیدا، به زبان و لحن او نزدیک شده.

مهم‌ترین نقص داستان هم از لحاظ نگرش و محتوا و هم از جنبۀ ساختار، نبودن روایت و صدای رامین موعظ‌فر است که به نوعی شخصیت اصلی ماجراهای داستان است. دست‌کم می‌توانست حضوری مثل آیدا داشته باشد که فقط روی زندگی نادر تأثیر گذاشته تا ماجرا را از منظر و فهم او هم دیده باشیم. با این تأکید که این شخصیت، حضوری کلیدی در کل داستان از آغاز تا پایان داشته است. نویسنده صدای او را از کل داستان حذف کرده. چرایی‌اش نامشخص است. نویسندۀ باهوش و زیرک، این نکته‌ها را در روایت داستان در نظر می‌گیرد و سعی می‌کند با ترفندهایی به آن پاسخ بدهد، که یاسمن خلیلی‌فرد چنین نکرده است؛ و اگر نگویم یک حفرۀ بزرگ در داستانش ایجاد کرده، دست‌کم سوراخ آشکار و عمیقی در ساختمان داستانش به جا گذاشته است.

وقتی سه روایت موجود را با هم مقایسه می‌کنیم، درمی‌یابیم که نویسنده شخصیت آیدا را بهتر و همه‌جانبه‌تر می‌شناسد و تا حدی بر زوایای او اشراف دارد و می‌تواند نکات ظریفی را ببیند و آشکار کند. شاید به همین علت است که تا حدی موفق به ساخت زبان و لحن او شده و صدای او را می‌شنویم. زنی که زمان دانشجویی می‌خواسته شخصیتی متفاوت باشد؛ اما حالا بعد از نزدیک بیست سال گذشتن از ازدواج و داشتن یک پسر به نام پویا، از همۀ چیزهایی که مربوط می‌شود به نادر، فاصله گرفته و از آن بیزار است. حتی از آمدن‌شان به پاریس و درس خواندن پویا. زنی که در مراحل اولیه به‌ظاهر تلاش کرده تا تصویر دیگری از خود نشان بدهد و نمی‌تواند به بازی در این نقش ادامه دهد. اول‌ها به‌ظاهر ارتباط دورادور نادر و شیانه را تحمل می‌کند؛ و حالا در خانۀ او هستند. نویسنده خیلی خوب توانسته تمام نوسانات و کنش‌ها و عواطف او را نشان بدهد. هم واکنش‌های تند عاطفی او را، و هم توهم بیمار بودنش را، از زانودرد تا سردرد و انواع و اقسام دردهای دیگر: «این زانودرد آخرش فلجم می‌کند. دو سه سال دیگر از پا می‌اندازدم؛ ناچار می‌شوم مثل پیرزن‌ها با واکر راه بروم.» علاوه بر وسواس بیماری وسواس خرید هم دارد؛ و مدام خودش را در هر موقعیتی با شیانه مقایسه می‌کند. از کارهای شیانه تا هیکل او و...

لحن و زبان نادر و شیانه تقریباً شبیه به هم از کار درآمده‌اند. زاویۀ نگاه، درک و عواطف، خیلی با هم فرق دارد؛ اما زبان در هر دو شبیه به هم است. در روایت این دو و گاه روایت‌هایی که آیدا دارد، با شخصیت رامین موعظ‌فر آشنا می‌شویم. در روایت نادر با او این جوری آشنا می‌شویم؛ در دوران دانشجویی‌شان: «یاد اولین روزی می‌افتم که موعظ را دیدیم. برای دیدنش هیجان داشتیم. می‌دانستیم رامین موعظ‌فر درس‌خواندۀ پاریس است... هدفش از بازگشت به ایران کشف استعدادهای ناب... تربیت جوان‌های تحصیل‌کرده و مستعد... که بشود ازشان بازیگر و کارگردان و هنرمند درست‌وحسابی ساخت.» با این تعریف‌ها تصوری دیگر از او در ذهن خودشان ساخته‌اند: «اما واقعاً قرار بود آن پسربچۀ موفرفری با اخلاق گه‌مرغی‌اش شانس زندگی ما باشد؟... استاد عزیز فقط چهار سال از من و مهران بزرگ‌تر است.» تمام زندگی نادر، شیانه و کل داستان گره خورده با رامین موعظ‌فر، و بعد خود این شخصیت در داستان وجود ندارد.

متأسفانه نمی‌شود گفت نویسنده دچار عارضۀ پرگویی در داستان و فصل‌های مختلف نشده و همه چیز در آن به‌قاعده است. نه کم و نه زیاد. در بعضی قسمت‌ها خیلی کش‌دار شده و گاه روی دور تکرار افتاده و حرف‌ها و اشارات قبلی را مدام در فصل‌های مختلف تکرار می‌کند؛ و از طرف دیگر از جایی داستان ظرفیت مانورش تمام می‌شود و نویسنده باید با ذکاوت خاص آن را می‌دید و حس می‌کرد و خودش را از افتادن در چرخۀ پرحرفی و کش دادن ماجراها بیرون می‌کشید که نکشیده. دچار وادادگی شده است. این حالت از نیمه‌های رمان شروع می‌شود. با اینکه خوش‌خوان و گرم و جذاب است، اما از جایی حوصله ‌سر بر می‌شود. شاید یکی از دلایلی که رمان دچار پرگویی شده، این باشد که نویسنده تلاش کرده تا در چنبرۀ ماجراها، شخصیت‌پردازی هم داشته باشد، اما موفق نشده. هر چه‌قدر که نوشته و کلمات را به کار گرفته نتوانسته راهی به درون شخصیت‌هایش باز کند. برخی مدعی هستند که یاسمن خلیلی‌فرد در داستان‌هایش شخصیت‌هایش را روان‌کاوی هم کرده است. چنین اتفاقی نیفتاده. هر شخصیت مثل ساختمانی شده که ما فقط از بیرون آن را تماشا می‌کنیم. نمایی ظاهری دارد، نه ترکیبی از بیرون و درون و زوایای مختلف. از این لحاظ نویسنده همان‌جایی ایستاده که در رمان قبلی‌اش، انگار خودم نیستم، ایستاده بود. قدمی فراتر از آن برنداشته است از این لحاظ.

شخصیت‌های خلیلی‌فرد تخت و تک‌بُعدی هستند. چون بینش و نگرش داستانی نویسنده بسته و محدود است، شخصیت‌هایش هم محدود و بسته می‌شوند. به این خاطر که شخصیت‌های او بی‌ریشه‌اند. ریشۀ هر شخصیت در اجتماع و روابط اجتماعی است. او آن‌ها را از شرایط اجتماعی و زیستی‌شان جدا می‌کند. عین درختانی که از ریشه‌های‌شان جدا شده‌اند؛ یعنی نویسنده دچار فقدان بینش و درک روابط اجتماعی است. هر کدام از ما در منزوی‌ترین شکل و مجردترین شرایط با موقعیت‌های زیستی و اجتماعی و اقتصادی‌مان ربط‌هایی بسیار عمیق و تأثیرگذار داریم. نمی‌شود آن‌ها را از ریشه‌های‌شان کند و در خلأ روایتشان کرد. پای هر شخصیتی بر زمین و زمینه‌های اجتماعی‌اش قرار دارد و با آن درگیر است. چه بخواهد چه نخواهد. به‌خصوص زنان در جامعۀ امروز و این سال‌های طولانی به‌شدّت با شرایط اجتماعی درگیرند و این موقعیت بر عواطف و هیجانات و تصمیم‌گیری‌های آن‌ها تأثیری تعیین‌کننده دارد. اصلاً داستان شخصیت‌هایش را در درگیری با موقعیت‌هایی که دارند، کشف می‌کند و می‌بیند. یاسمن خلیلی‌فرد سعی کرده این فقدان را با پرگویی حول‌وحوش همین روابط خانوادگیِ بریده‌شده پر کند، که نمی‌شود. برای همین شخصیت‌هایش سطحی و تخت از کار درمی‌آیند.

نسل جدید نویسندگان زن، خیلی خوب این موقعیت را درک کرده‌اند. نویسندگانی چون طیبه گوهری در رمان گلوگاه، یا عالیه عطایی در مجموعه داستان چشم سگ و کور سرخی‌اش، یا جان غریب از ملاحت نیکی، رمان رقصیدن نهنگ‌ها در مینی‌بوس از پروانه سراوانی؛ که این آخری خیلی نزدیک به کارهای یاسمن خلیلی‌فرد است. با این تفاوت بزرگ که سراوانی و دیگر نویسندگان زنی که برشمردم، صاحب بینش و درک عمیقی از شرایط اجتماعی و شخصیت‌های‌شان هستند. نویسنده تلاش کرده این نداشتن را با تسلط بر قصه‌گویی‌هایش پر کند. برای همین بیش‌ازحد از آن کار کشیده تا آنجا که روایت کم می‌آورد و به نفس‌نفس می‌افتد.

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه