گروه انتشاراتی ققنوس | هزار و یک داستان
 

هزار و یک داستان

آن مادران، این دختران

بلقیس سلیمانی

ققنوس

چاپ اول: ۱۳۹۷

۲۳۲ ص

۱۶۵۰ نسخه

۱۸۰۰۰ تومان

زری نعیمی-مجله جهان کتاب شماره 3-5

بعضی از نویسنده‌ها، هر اثرشان، یک کارگاه آموزش نویسندگی به شکل عام‌، و داستان‌نویسی به‌طور خاص است. بلقیس سلیمانی یکی از آن‌هاست. یک کارگاه آموزشی عملی و عینی. تقریباً با یقین نسبی می‌توانم ادعا کنم، بلقیس با هر اثرش، چه خوب چه ناخوب، یک گام از خودش فراتر رفته. من اولین تا آخرین اثرش را که همین رمان «آن مادران، این دختران» باشد، خوانده‌ام. تقریباً در مورد تک‌تک‌شان نوشته‌ ام. بعضی را خوش داشته‌ام مثل شب طاهره‌اش، که از ذهن‌ام پاک نمی‌شود. بعضی‌ها را هم ناخوش، مثل «مارون». که باز هم در ذهن‌ام مانده. اما جریان مستمر فراروی او را در هر کدام از آن‌ها نمی‌توانم انکار کنم. در برخی، این فراروی شکل مطلوب خود را پیدا کرده و در تعدادی دیگر به آن دست نیافته. اما اصل فراروی و فاصله‌گیری از من قبلی‌اش، همیشه حی و حاضر بوده. هیچ وقت نتوانستم در مورد او و آثارش بنویسم که خودش را تکرار کرده است. فاصله‌گیری‌های او از منِ قبلی داستانی‌اش در همه‌ی عرصه‌های اثر جدید او دیده می‌شود. هم اندیشه‌ها و دغدغه‌های داستانی‌اش را فراتر بوده و بسط داده و لایه‌ها و وجوه دیگری به آن قبلی‌ها اضافه کرده، و هم ابعاد و زاویه‌های جدیدتری به فرم روایت، زاویه نگاه و موقعیت‌ها و شخصیت‌های داستانی‌اش داده. اگر به تک‌تک شخصیت‌های داستانی او از اولین اثرش «بازی آخر بانو» تا آخرین اثرش که همین رمان باشد نگاه کنیم، این روند مستمر تکاملی را خواهیم دید. او به آخرین پرده‌ی نمایش شخصیت‌پردازی خود رسیده است تا این لحظه که سال ۱۳۹۷ باشد. با خلق دو شخصیت مادر (ثریا) و دختر (آنا). از دو نسل کاملاً متفاوت. فاصله سنی چندانی ندارند. اما فاصله شخصیتی‌شان به اندازه دو دنیا است. شخصیت‌پردازي در این رمان به جایگاهی دست يافته که خودش به تنهایی ماجراست. ماجراهایی درهم تنیده و جذاب و پر پیچ و خم. و اضافه کنیم به آن پر از کشمکش و تنش. درگیری آن‌ها از لحظه‌ی تکوین شروع می‌شود. از همان روزها كه می‌فهمد حامله شده. درست در هنگامه‌ی مرگ اکبر (همسرش) می‌فهمد که سه ماهه حامله است: «به هیچ کس نگفته بود حامله است. خانواده‌ی اکبر روز هفتم اکبر فهمیدند... چند هفته بعد پشیمان شد، آن وقتی که خودش را به آب و آتش می‌زد بلکه این نطفه بدشگون را بکند و بیندازد بیرون... با بچه‌های خوابگاه که می‌رفت کوه، مثل بز کوهی از تپه ماهورها بالا می‌رفت و در بازگشت از روی سنگ‌ها و تپه‌ها با دو پا می‌پرید پایین و...» هر کاری که می‌توانست کرد. اما نطفه ماند که ماند. ماند تا بزرگ و بزرگ‌تر شود و در تمام زندگی رو در رویش بایستد و بجنگد.

فراروی‌های بلقیس سلیمانی به مفهوم جدایی او از خودش و سبک‌های خاص داستانی‌اش نیست. آن چه را قبلاً ساخته خراب نمی‌کند. تا روی خرابه‌ها، بنایی نو بسازد. برای همین هیچ وقت در آثار او ندیده‌ایم که قصه‌گویی پرتوان‌اش را کنار بگذارد. به تمام وجوه قبلی وجوه دیگری را اضافه می‌کند که قبلاً نداشته. برای همین تاکید می‌کنم آثار او یکی از بهترین کارگاه‌های آموزشی نویسندگی و داستان‌نویسی است براي نويسندگان تازه‌كار. نه به‌صورت تئوری‌های مجرد که مدام می‌خوانید كه اگر هم موفق به اجرایش شوید، باز تقلید است، نه خلاقیت. که به صورت یک  عمل خلاقه و یک موقعیت ناب هنری. و بیرون ریختن دل و روده‌ی آن، نه برای تقلید، برای آموزش.

ثریا زنی پنجاه و چند ساله است. زنی متعلق به دوران انقلاب و برآمده از آن. طبق رسم مرسوم قصه‌های سلیمانی اهل گوران. شهری خیالی يا داستاني از کرمان. با خانواده‌ای که اسم‌هایشان تجلی گرایش‌های سلطنت‌خواهانه‌ی پدرش (اسحاق) است. مادرش (ملکه) و خودش (ثریا): «اسحاق یک شاهی تمام عیار بود. فوزیه (خواهر ثريا) همان سال پنجاه و هفت، قبل از این که انقلاب پیروز شود، رفت و اسمش را عوض کرد، گذاشت فاطمه. نه فاطمه‌ی خالی، فاطمه سادات. همان روز هم چادری شد. فاطمه انقلابی خانواده بود. و او بود که پدر و شغلش را نجات داد... ثریا اسمش را دوست داشت.» اسحاق آن قدر شاه‌دوست است که زنش را «ملکه» می‌نامد: «شوهر شاه دوستش آن‌ها را به احترام همسران شاه فوزیه، ثریا و فرح نام بگذارد و از همه مهم‌تر ملکه را که دخترکی درشت اندام و سیه‌چرده است ملکه‌ی خانه‌ی خود بنامد و مثل شهبانوها با او رفتار کند.»

ثریا بعد از مرگ اکبر، دیگر ازدواج نمی‌کند. درس می‌خواند تا گرفتن دکترا و دفاعیه. معلمی می‌کند و با پولی اندک و اقساط پایان‌ناپذیر آپارتمانی کوچک می‌خرد. و هم‌چنان با دخترش که بعد از طلاق، او هم بیوه شدهۀ با هم زندگی می‌کنند و مدام در حال کشمکش با يك‌ديگر. آنا تمام چیزهایی را که مادر سال‌های سال برای به‌دست آوردن‌اش زحمت کشیده، مسخره می‌کند، از کتاب‌هایی که خوانده، تا لباس پوشیدن‌اش، تا بدن‌اش: «آنا که دبیرستانی شد، عرصه بر ثریا تنگ شد. مدام ایراد می‌گرفت... ثریا بهتر لباس بپوشد، این قدر نخورد، چرا که همین الان یک خرس گریزلی به‌تمام معناست، بهتر رفتار کند و این قدر گاف ندهد.» سوم راهنمایی که بوده، گفته: «چرا منو زاییدی، وقتی نمی‌تونستی بچه بزرگ کنی؟» و وقتی سوم دبیرستان بوده: «من نمی‌دونم چه طور زرتی توی چند ماه زندگی مشترک حامله شدی، مگه اون وقت وسیله‌ی پیشگیری نبود؟» هر چه ثریا روي درس و تحصیل و کتاب تاکید می‌کند، آنا نقطه‌ی مقابل اوست: «تو که درس خوانده‌ای کجا رو گرفته‌ای؟ تو که کتاب می‌خونی به کجا رسیده‌ای؟» و راوی دانای کل محدود به ذهن ثریا، ادامه می‌دهد: «کتاب هم نمی‌خواند... عقل‌رس که شد ایستاد روبه‌روی مادرش و هر چیزی را که او دوست داشت و به آن می‌نازید از زندگی‌اش انداخت بیرون.» آنا در همه چیز دنبال سود و فایده است. این جنگ بدون خونریزی، لحظه به لحظه بی‌رحم‌تر و درنده‌تر می‌شود تا در پایان داستان برسد به اوج خود و خواننده را در بهتی عمیق فرو ببرد. وقتی آنا، پنهان از چشم ثریا، پیمان زندگی مشترک بسته با کاووس، مردی که وقتی ثریا دبیرستانی بود عاشق او شده و خواستگارش بوده و ثریا جواب رد داده؛ کاووسی که حالا زن‌اش را بر اثر بیماری از دست داده و ثریا مدام به تجدید ارتباط او با خودش می‌اندیشد. نشانه‌ها در داستان هم چنین روایت می‌کنند تا خواننده و ثریا را با هم در پایان در شوکي طولانی فرو ببرند. همان کاووس که: «ثریا آمد تهران، کاووس رفت اصفهان، او مهندسی راه و ساختمان خواند، ثریا فلسفه. یکی شد پیمانکار و افتاد به جان زمین برای ساختن بزرگراه و جاده و پل، و پول پارو کرد. یکی هم شد معلم و سعی کرد با حقوق معلمی طفل یتیمش را بزرگ کند.» و در جایی دیگر از روایت نشان می‌دهد کاووس‌ها چه گونه کاووس شدند تا پول پارو کنند: «... کاووس را یکی از محصولات جمهوری اسلامی می‌داند، کسانی که از گرده‌ی مردم بالا رفته‌اند و جیبشان را پر کرده‌اند... این آدم‌ها در فضایی که جمهوری اسلامی فراهم کرده جهش ژنتیکی کرده‌اند و دیگر از جنس عموم مردم نیستند... این‌ها هستند که جمهوری اسلامی را ذره ذره از آن چه قرار بود خالی کرده‌اند و مي‌كنند و روزی می‌رسد که از این حکومت انقلابی پوسته‌ای خالی باقی خواهد ماند.» البته این گزارشی است از حرف‌های محمدرضا برادر ثریا، که در دل روایت گنجانده شده. و جالب است که کاووس و آنا، همديگر را خوب پیدا می‌کنند. یکی از آن نسل و یکی از این نسل. تا با هم خانه‌ای مشترک بسازند نه دیگر با عشق که با پول و سرمایه و اشرافیت و... هر دو از زندگي همين را مي‌خواهند.

اندیشه و تفکر داستانی بلقیس سلیمانی در این رمان، هم عمیق‌تر شده و هم بسیط‌تر. برای اولین بار است که او در داستان‌اش، از اولین فصل و در تمام طول و عرض داستان، به بدن توجه می‌کند. او بدن، به‌خصوص بدن زن را مثل یک شخصیت وارد داستان‌اش می‌کند. فصل اول را با اشاره به آن می‌آغازد با تکیه بر ترانه‌ی (mind and body). هر دو وجه را در شخصیت اصلی‌اش (ثریا) مدنظر قرار داده. هم ذهن‌اش، هم بدن‌اش. ذهنی که همه جا هست، و در حالت‌های بحرانی و هیجانی و گاه عادی، چیزهایی را می‌بیند که دیگران نمی‌بینند. ذهنی که دچار توهم‌های تصویری است. از دیدن شتری دوکوهانه کنار شکاف خیابان، تا پاره شدن مویرگ‌های چشم زن و جاری شدن خون و دیدن کژدمی بزرگ روی پاچه گرمکن مرد همسایه، دیدن خوک صورتی درشت اندامی در پارکینگ خانه‌ی کاووس که از سوراخ‌های بینی‌ سر بالای‌اش دسته دسته مگس بیرون می‌آمد، یا گرازی که از سنگ‌کاری پارکینگ بیرون می‌جهد، و ظرف کلمپه پر از: «کرم‌های خراط با آن چشم‌های ورقلمبیده‌شان که از لای کلمپه‌ها آرام می‌خزند بیرون. پشمالو، ابلق و ترسناک‌اند. در چشم به‌هم‌زدنی روی میز پر می‌شود از آن‌ها، روح‌انگیز یک دانه کلمپه برمی‌دارد و قرچ‌قرچ کرم‌های خراط را می‌خورد. ثریا حتا شیر‌آبه‌هایی را که در  اثر ترکیدن‌شان در دهان روح‌انگیز ایجاد می‌شود می‌بیند.» این‌ها فقط تصویرهایی است که ثریا می‌بیند. و بلقیس سلیمانی هم ذهن شخصیت داستان‌اش را می‌بیند، و هم وارد حوزه‌ی بدن او می‌شود. بدن در همه‌ی موقعیت‌‌ها. دیدن بدن در دست‌شویی و بوییدن ترشیدگی‌ها و قارچ دهانه‌ی رحم، بدن در موقعیت عشق و روابط جنسی، بدن در موقعیت عزاداری، بدن بعد از حاملگی: «این جا و آن جا خوانده بود زایمان طبیعی باعث وارفتگی بدن می‌شود. پایین‌تنه برگ و بی‌ریخت می‌شود و بدن حالت دخترانه‌گی‌اش را از دست می‌دهد، توجه به بدن و پوشیدن‌ها: «کتانی حقیقتاً شکوه زنانه‌ی بدن‌اش را پنهان می‌کند یا حتا آن را انکار می‌کند.» یا بدن در حال احتضار و مرگ: «لهیده، پلاسیده، بی‌رنگ و رو، وارفته... باید یک فصل از رساله‌اش را به جسد، به بدن در حال احتضار، به بدن عزاداران اختصاص بدهد... چانه‌ها می‌لرزند لب‌ها کش می‌آیند... بینی‌ها پهن شده‌اند و پلک‌ها در روی چشم‌ها بسته‌اند، سفت و محکم.» و توجه او به بدن فارغ از موقعیت‌ها: «بدن دارایی ما نیست، خود ماست. بدن آن طور که افلاطون و افلاطونیان تصور می‌کردند زندان روح نیست... بدن ما عامل تعامل با جهان است و حامل و ناقل هنجارهای اجتماعی است، به‌همین دلیل گاهی از سوی اجتماع محدود می‌شود.» برای همین رساله‌ی دکترای ثریا در مورد بدن است.

برای همین ویژگی‌های منحصر به‌فرد جهان داستانی بلقیس سلیمانی است که تاکید می‌کنم، غیر از همه‌ی امتیازاتی که دارد، از خوش‌خوانی، و جذابیت گرفته تا شناخت دقیق، عمیق و همه‌جانبه‌اش از شخصیت‌های مورد نظرش، و تعمیم ندادن‌های او از یک فرد به یک نسل یا به عموم و خیلی چیزهای دیگر که ذکرش رفت، اضافه بر همه‌ی این‌ها، یک کارگاه آموزشی است که نویسنده‌های جوان نباید این فرصت آموزشی و عملی بدون واسطه را از دست بدهند.

 

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه