منبع: سایت نصور
دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
.................................
یاسپرس از دانشگاه محافظهکار و گریزان از ارتباطات و مباحثه فکری نگران است و معتقد است اگر اعضای دانشگاه، محتاطانه از هم دوری کنند و ارتباط حقیقی به معاشرت اجتماعی صرف بدل شود، دانشگاه دیگر مکان «جستوجوی نامشروط حقیقت» و نماینده حد اعلای نوع بشر نیست، بلکه دستمایه حکومتها در توجیه واقعیت موجود است و این معنایی جز مرگ دانشگاه ندارد. یاسپرس از دانشگاه به عنوان محل گردهمایی پاسداران و دوستداران حقیقت سخن میگوید و به آن وسعت نظر و سعه صدری در ایده دانشگاه معتقد است که حتی میتواند مخالفان را نیز در درون خود پذیرا باشد؛ نه به این شرط که به رنگ جماعت غالب در آیند و دست از افکار خود بشویند، بلکه تنها به این شرط که «مجال دهند عقایدشان به انگیزهای برای تحقیق و پژوهش بدل شوند»
در ماههای اخیر کتاب «ایده دانشگاه» نوشته کارل یاسپرس، روانپزشک و فیلسوف اگزیستانسیالیست آلمانی (۱۹۶۹-۱۸۸۳ میلادی)، با ترجمه سلیس و روان مهدی پارسا و مهرداد پارسا، توسط نشر ققنوس به بازار کتاب عرضه شده و استقبال کتابخوانها را نیز به همراه داشته است. متن آلمانی کتاب در سال ۱۹۴۶ میلادی و پس از پایان جنگ دهشتناک جهانی دوم به چاپ رسید و در سال ۱۹۵۹ ترجمه انگلیسی آن انجام شد. ترجمه فارسی اثر نیز البته از ترجمه انگلیسی کتاب است. در ادامه به مقتضای مجال اندکی که وجود دارد، نخست شرحی اجمالی از فصلبندی و کلیت کتاب را خواهیم آورد و سپس با اشارهای ضمنی به سوابق بحث درباره «دانشگاه» میان برخی دیگر از اندیشمندان و نیز وضعیت ویژهای که دانشگاهها و دانشگاهیان آلمانی در دوره تاریک دیکتاتوری هیتلر از سر گذراندند، جایگاه بحث یاسپرس و اهمیت آن را مورد توجه قرار خواهیم داد.
۱- آیا علم به هر اربابی خدمت میکند؟
کتاب با دو مقدمه از «کارل دویچ» و «رابرت اولیش»، استادان دانشگاههای ییل و هاروارد آغاز میشود که نقطه اشتراک آنها، تأکید بر اهمیت اخلاقی مقاومت یاسپرس در برابر وسوسه همراهی یا تظاهر همرنگی با نازیها، پایبندی او به آرمانهای انسانی و فلسفی و نیز تلاش او برای بازسازی نهاد دانشگاه در آلمان پساجنگ است.
کتاب مشتمل بر یک مقدمه، سه بخش و ۹ فصل است. یاسپرس خود در مقدمه توضیحی برای این بخشبندی میدهد. به نظر او برای بررسی ایدهآل دانشگاه، نخست باید «ماهیت حیات فکری را بهطور کلی» در نظر گرفت، زیرا دانشگاه یکی از اشکال «تحقق اندیشه» است. در وهله بعد، یاسپرس به مسئولیتهایی میپردازد که «ذاتی فهم جمعی حیات فکری در دانشگاهاند.» در پایان، «بنیانهای انضمامی دانشگاه» و تأثیرات این بنیانها بر عملکرد دانشگاه مورد توجه قرار میگیرد. بنابراین سه بخش کتاب چنین عناوینی به خود میگیرند: حیات فکری، اهداف دانشگاه، ملزومات وجود دانشگاه. (ص ۲۶)
بهزعم یاسپرس، حیات فکری همان نیروی حیاتبخش دانشگاه است که اشکالی غیردانشگاهی را نیز شامل میشود، اما «مشخصه آن در دانشگاه، دانشجویان نهادیشده هستند که همکاری منظم دارند.» (ص ۲۷) او در این بخش، ماهیت علم و پژوهش علمی، ویژگیهای اصلی، معانی، حدود و پیشفرضهای اساسی آن و نسبتش با فلسفه را واکاوی میکند.
یاسپرس با ایده دکارتی و بیکنی «علم به منزله امری سودمند» موافق نیست، زیرا به نظر او «اولاً فناوری فقط یک حوزه در قلمرو گسترده امکانهای بشری است. ثانیاً کشفیات بنیادین بزرگ با توجه به سودمندی عملیشان انجام نشدهاند.» (صص ۳۷-۳۶)
او با ایده «علم، غایتی در خود» نیز برخوردی انتقادی دارد، زیرا اگرچه «علم غایتی در خود است به این معنا که مبین عطش بنیادی و ابتدایی انسان به دانش است [و] این عطش دانش ذاتاً بر هرگونه ملاحظه فایدهمندانه مقدم است» (ص۳۷) اما با سوء فهم این ایده، «این شعار به اشتباه به منزله تأییدکردن ارزش ذاتی هر کشفی در امور واقع، به هر روشی و توسط هر کسی که انجام شود، تلقی شده است» (ص ۳۸) و نتیجه چنین امری، سوءشهرتی بحرانخیز برای علم بوده است: «ادعا شده که علم به هر اربابی خدمت میکند که روح را از میان میبرد که خط تولیدی بیاعتنا نسبت به قلب انسان است؛ که تقلایی بیهوده است.» (ص ۳۹)
یاسپرس دلنگران آن است که علم به بهای نادیدهانگاشتن فرآیندهای دانستن، به صرف بیان واقعیات، پیامدها و نتایج، فروکاسته شود، زیرا گاه این نتایج، خود را بهمثابه جزمیاتی غیرقابل نقد و هستی فینفسه عیان میکنند؛ حال آنکه آنها باید تنها فرضیاتی آزمونپذیر تلقی شوند.
۲- جرأت «دانستن» داشته باش!
نظرات یاسپرس گاه شباهتی قابل تأمل با ایدههای امانوئل کانت، دارد. او نیز نظیر کانت معتقد است پیشفرض علم باید آن باشد «که ما خود را وا میگذاریم که از سوی ایدهها هدایت شویم… ایدهها و فرضیات، برساختههایی کمکی هستند که باید دگربار ناپدید شوند، زیرا به طور اجتنابناپذیری متناهی و بنابراین نادرستاند.
اما بدون همین ایدههایی که هدایتمان میکنند، هیچ وحدت کانونیای، هیچ جهتی، هیچ تمایزی میان مهم و بیاهمیت، اساسی و سطحی، بامعنا و بیمعنا، و انسجام و پراکندگی وجود نخواهد داشت.» (ص ۴۱) فراتر از این، او نیز نظیر کانت ماهیت علم را اراده بنیادین انسان به دانستن میپندارد و ضمن اذعان به تقابل علم با غرور خام آدمی و پردهبرداری آن از توهماتی که میکوشیم با توسل بدانها زندگی خود را تحملپذیرتر کنیم- همانکه ایبسن «دروغهای زندگی» میخواند، مینویسد: «فهمیدن با پرسشگری، به جای یادگیری طوطیوار»، مستلزم شجاعت است. این شعار قدیمی هنوز هم به کار میآید: sapere aude! (جرأت دانستن داشته باش!) (ص ۴۹)
این نظرات، اما تنها اشتراکات نظری یاسپرس با سنت کانتی نیستند. این دو وقتی به ایده دانشگاه نیز میرسند، شباهتهایی قابل تأمل را بروز میدهند. از این منظر، شاید خالی از فایده نباشد که پیش از مرور دو بخش دیگر کتاب یاسپرس که نگاهی انضمامی به پروبلماتیک دانشگاه دارند، به نوع مواجهه سایر متفکران غربی نظیر کانت و مخالفین او، به دانشگاه بپردازیم و از خلال این مقایسه، سخنان یاسپرس را با اعتنا به این پیشینه بهتر دریابیم.
۳- تأمل درباره دانشگاه ایدهآل
در سنت اندیشه غربی، تأمل درباره دانشگاه ایدهآل، سابقهای طولانی دارد. در سنت فلسفی آلمانی فرض بر آن بود که نوسازی زیست اجتماعی منوط به دگرگونی نظام آموزشی و بویژه نهاد آموزش عالی است. امانوئل کانت در سال ۱۷۹۸، رساله «نزاع دانشکدهها» را نوشت تا نخستین نمونههای دخالت فیلسوفان در مسائل دانشگاهی را عیان کند.
نیچه در سال ۱۸۷۲ در مقاله «درباره آینده نهادهای آموزشی ما» به این امر پرداخت. شلینگ و هگل نیز در این باره مطالب بسیاری به جا گذاشتند. شاید مهمترین نزاع عملی در زمینه ایدهآل دانشگاه را بتوان در اختلاف نظر شلایرماخر و فیشته جستوجو کرد.
شلایرماخر و فیشته، هر دو از این منظر که به «اصل رهبری» در دانشگاه و لزوم تصادفینبودن تجمع علوم گوناگون در دانشگاه اعتقاد داشتند، سنت اندیشگی آلمانی را نمایندگی میکردند. نزد کانت، شلینگ و هگل، این فلسفه بود که باید نقش وحدتبخشی به علوم را عهدهدار میشد.
با شکست آلمان از فرانسه در آغاز قرن نوزدهم، ایده «دانشگاه آلمانی» تقویت شد و رمانتیکهای آلمانی وظیفه دانشگاه را به ناسیونالیسم و امر ملی پیوند زدند. همین ایده و احساس هجوم فرهنگی ملازم آن بود که باعث شد با قرار گرفتن مهمترین دانشگاه پروس در قلمرو دولت فرانسه، اولیای دانشگاه از دولت پروس بخواهند محل دانشگاه را به آن سوی رود اِلب که به اشغال فرانسویها در نیامده بود، انتقال دهند و بدین ترتیب بود که دانشگاه برلین تأسیس و از بدو افتتاح با مسأله «ملیت» جوش خورد.
فیشته، در این زمینه طرحی برای ساماندهی دانشگاه بر اساس ملیت و اقتدار آلمانی به دولت پیشنهاد کرد. شلایرماخر نیز که نظیر کانت، به دانشگاهی جهانی، آزاد، خودمختار، متکی بر خرد جهانشمول و بری از ملیت و سیاست میاندیشید، بشدت به این طرح اعتراض کرد و نتیجه در نهایت با اعلام نظر فون هومبولت، به نفع ایده شلایرماخر از آب در آمد: «دانشگاهی جهانی، بدون گرایشهای ملی و حتی سیاسی».
۴- «خطابه ریاست» مارتین هایدگر
این وضعیت در آلمان با وجود محدودیتهایی که در برابر استادان دگراندیش، کم و بیش وجود داشت، حاکم بود تا اینکه با قدرتگیری هیتلر، ورق برگشت. نمونهای از این انقلاب را بهطرزی نمادین میتوان در «خطابه ریاست» مارتین هایدگر به هنگام آغاز ریاست بر دانشگاه فرایبورگ در سال ۱۹۳۳ مشاهده کرد که چرخشی به سوی الگوی ملیگرایانه بود. هایدگر همواره بهواسطه همکاری ولو کوتاهش با حکومت نازی مورد شماتت قرار گرفته است و اندک اظهارات او نیز در این باره که آن را «بزرگترین حماقت زندگی» خود دانسته است، نتوانسته مخالفین و گاه حتی دوستداران فلسفه او را مجاب کند.
خطابه او نیز یکی از مهمترین متنهایی بوده است که سعی شده با تحلیل آن نشان داده شود که او براستی، طرفدار نازیها بوده و یا لااقل بهعنوان آدمی ترسخورده و فرصتطلب بر آن بوده است که با اظهار مطابقت اندیشههای خود و حتی فلسفه در معنای کلیتر آن با سیاستهای حزب نازی، خود را از آسیبهای فراوانی که بسیاری از استادان بیباک و مصمم در دفاع از استقلال دانشگاه پرداختند،
مصون بدارد.
یکی از آن افراد شجاع و ثابتقدم، «کارل یاسپرس» بود که بواسطه همسر یهودی خود، در مظان اتهام قرار داشت و در نهایت نیز از تدریس منع شد. خود او از جمله منابع گزارش احوال «دیکتاتور فرایبورگ» در آن روزهای سرمستی از قدرت است؛ روزهایی که اکثریت دانشگاهیان آلمانی بیش از آنکه به آرای کانت نظری بیفکنند، سراپا محو و مدهوش سخنرانیهای پیشوا و همکاران فریبکارش نظیر «گوبلز» شده بودند. در برابر دانشگاه مراسم کتابسوزان برقرار بود و حبس و تبعید و اعدام، عاقبت دفاع از حقیقت و فلسفه و مخالفخوانی با شرایط حاکم بود. البته بعدها، در هنگامه اشغال آلمان توسط نیروهای متفقین، نیز این یاسپرس بود که با دخالت در کمیته تحقیق نیروهای متفقین، هایدگر را از بند رهانید.
۵- فیلسوفان مدافع اصلاح دانشگاه
البته آنچه هایدگر در «خطابه ریاست» بیان کرد، سراپا متفاوت با ایدههای پیشینیان جهانوطن نبود. او نیز دگرگونی از بالای ساختار آموزشی را ضرورت تغییر اجتماعی میپنداشت و نیز نظیر شلینگ، کانت و هگل بر آن بود که اگر واژه «uni-versitat» مبین صورت وحدانی(uni) از کثرات(versitat) است، این، فلسفه و متافیزیک است که باید مسئولیت وحدتبخشی به علوم را بر عهده بگیرد. همچنین «خطابه» برخلاف داوریهای عتابآمیز کنونی، مورد استقبال گستردهای نیز قرار گرفت؛ هر چند لااقل مغایر با خود سخنان و کردار هایدگر در کلاسهای درس آکنده از آزادی بحث و انتقادش و نیز روابط صمیمانهاش با دانشجویان، تا پیش از ۱۹۳۳ بود.
معدود بودند کسانی چون «بندتو کروچه» که بهصراحت هایدگر را «مایه ننگ فلسفه» بدانند. حتی کارل یاسپرس نیز نسبت به خطابهای که آشکارا دانشگاه را ذیل سیاستهای حزبی و فراتر از آن سرسپردگی مطلق به پیشوا تعریف میکرد، از بنیاد آزاداندیشی مندرج در نهاد دانشگاه اثری باقی نمیگذاشت، بر ضرورت اطاعت دانشجو و اقتدار مطلق استاد صحه میگذاشت و خدمات سهگانه «کار»، «دفاع» و «علم» را منطبق با نظریات هیتلر، نقشه راه دانشگاه میپنداشت، واکنشی محافظهکارانه داشت و به هایدگر بابت خطابهاش تبریک گفت.
سالها بعد، توجیه یاسپرس در این مورد، تلاش برای گشودن باب گفتوگو با هایدگر ضمن اذعان به این نکته است که خود او نیز در آن دوران احساسات دگری داشته و از سخنان رذیلانه هایدگر، مبهوت بوده است.
با این همه، نباید این نکته را نیز فراموش کرد که یاسپرس خود، در آن دوران، تمایل به دخالت در اصلاحات دانشگاه نیز داشته است و حتی دیدگاههایش درباره اصلاح دانشگاه را در نشریهای اتریشی نیز به چاپ رسانده بود؛ هر چند پس از مدتی با مشاهده وضعیت وخیم یهودیستیزی، از اعلان طرح خود ممانعت میکند و روی پوشه پرونده اینگونه مینویسد: «وقتی از من خواسته نشده، هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. تنها به من خواهند گفت که مرا به عنوان شوهر زنی یهودی و شخصی که عضو حزب نیست صرفاً تحمل میکنند و نمیتوانند به من اعتماد کنند.»
۶- دفاع از دانشگاه غیرسیاسی
واقعیت آن است که ایدههای یاسپرس در سال ۱۹۳۳، قرابتهایی آشکار با بعضی از سخنان هایدگر داشت. هر دو مخالف «پراکندگی علوم»، «مدرکگرایی» و «سوداندیشی» بودند. یاسپرس از خدمات دفاع و کار نیز حمایت میکرد و آنها را بر اساس فلسفه اگزیستانسیالیستی خود، با عناوینی نظیر «بنیادهای دازاین و ملت به طور کلی» و «واقعیت امر فراگیر» تفسیر میکرد.
او در مورد «خطابه ریاست»، ستایش هایدگر از فلاسفه پیشاسقراطی را ادامه اندیشه فیلسوف محبوب خود: نیچه و حرکتی رو به سوی «سرآغازها» میدانست. با این همه، یاسپرس، حتی در چنین نزدیکیهای آشکاری، باز در تفسیر نهایی نسبت سیاست و فلسفه، جانب فلسفه را میگرفت. معرفت راستین را برترین اولویت معرفی میکرد و بر همین منوال از دانشگاهی غیرسیاسی دفاع میکرد که زیر آوار گرایشهای حزبی و ملی، حقیقت و معرفت را مدفون نکند. چهبسا آن تمجید از خطابه نیز حاصل این تلقی نزد یاسپرس باشد که هایدگر قصد دارد عمل سیاسی را تابع فهم متافیزیکی کند. در این باره البته بحث همچنان گشوده است که «خطابه» درصدد تابعیت فلسفه از سیاست است یا بالعکس و بسیاری چون رورتی، حتی نظراتی پیچیدهتر در تفسیر آن بیان کردهاند: هایدگر چیزهایی را به هیتلر نسبت میداد که بیان برداشت او از خودش بود.
۷- دانشگاه؛ محل گردهمایی پاسداران حقیقت
یاسپرس در «ایده دانشگاه» و سیزده سال پس از خطابه هایدگر، رویهمرفته به سنت کانتی و شلایرماخری دانشگاه باز میگردد. او از لزوم وحدت علوم در دانشگاه تحت لوای «اشاعه آگاهی فلسفی» دفاع و به صراحت در پایان کتاب مینویسد: «در حالی که هر دانشگاه جزئی از یک ملت است، نگاهش و اهدافش ورای ملیت است.» (ص ۱۷۴)
یاسپرس از دانشگاه به عنوان محل گردهمایی پاسداران و دوستداران حقیقت سخن میگوید و به آن وسعت نظر و سعهصدری در ایده دانشگاه معتقد است که حتی میتواند مخالفان را نیز در درون خود پذیرا باشد؛ نه به این شرط که به رنگ جماعت غالب در آیند و دست از افکار خود بشویند، بلکه تنها به این شرط که «مجال دهند عقایدشان به انگیزهای برای تحقیق و پژوهش بدل شوند» (ص ۱۰۱)
او صراحتاً از آزادی بیان و استقلال دانشگاهها دفاع میکند و عدم پذیرش فردی در منتها درجه بیگانگی با علایق ما را که قابلیت اثبات تواناییهای فکری خود و انجام کار پژوهشی را دارد، در ضدیت با ایده دانشگاه قرار میدهد.
به نظر او، حتی اگر حق قانونی آزادی بیان فسخ شود، آزادی آکادمیک باید همچنان تداوم یابد و وظیفه دولت است که حق تحقیق و تدریس عاری از کنترل احزاب سیاسی و یا اجبارهای ایدئولوژیک را برای دانشگاهیان تضمین کند.
یاسپرس، برای دانشگاه حقیقی سه عنصر همزمان و جداییناپذیر «آموزش آکادمیک»، «پژوهش علمی» و «حیات فرهنگی خلاقانه» را مدنظر قرار میدهد و تقویت هر یک از آنها به بهای تضعیف بعد دیگر را مترادف با مرگ دانشگاه میداند.
او از دانشگاه محافظهکار و گریزان از ارتباطات و مباحثه فکری نگران است و معتقد است اگر اعضای دانشگاه، محتاطانه از هم دوری کنند و ارتباط حقیقی به معاشرت اجتماعی صرف بدل شود، دانشگاه دیگر مکان «جستوجوی نامشروط حقیقت» و نماینده حد اعلای نوع بشر نیست، بلکه دستمایه حکومتها در توجیه واقعیت موجود است و این معنایی جز مرگ دانشگاه ندارد.
منابع:
– احمدی، بابک. هایدگر و پرسش بنیادین. نشر مرکز. ج دوم: ۱۳۸۲
– هایدگر و تاریخ هستی. نشر مرکز. ج دوم: ۱۳۸۲
– جمادی، سیاوش. زمینه و زمانه پدیدارشناسی. نشر ققنوس. ج سوم: ۱۳۸۹
– یاسپرس، کارل. ایده دانشگاه. نشر ققنوس. ج اول: ۱۳۹۴