گروه انتشاراتی ققنوس | نگاهی به رمان «حریق در باغ زیتون»(بخش اول)
 

نگاهی به رمان «حریق در باغ زیتون»(بخش اول)

اقتدار متکی بر سنت 

روزنامه شرق

(بخش اول) 
در این بررسی روش‌های معمول نقد را نادیده گرفته و معنا را در دل ساختار و ساختار را در دل معنای رمان مورد ارزیابی قرار می‌دهیم، با این یقین که نظر کمی کامل نیست (دست کم به دلیل محدودیت جا) و عاری از ضعف نیست، به علت بضاعت فکری نگارنده. 
باری، هیچ پدیده‌ای نیست که همیشه در جا بزند و اسیر سکون شود. حرکت، امری ذاتی و سکون حالتی اتفاقی، موقتی و گذرا است. سکون به لحاظ فلسفی فرصتی است برای این که پدیده (سوژه) موقعیت جدید خود را تثبیت کند و نتیجه حرکت را ثبات ببخشد. پس سکون ابدی و مطلق نیست و همواره نسبی است. انسان هم تابع همین قاعده است، به زبان خودمانی: یا پیش می‌رود یا پس. «فلانی عمری است که در جا می‌زند» گفته‌ای است فاقد بنیان جهان‌نگری علمی، زیرا فرض را بر این می‌گذارد که فقط «فلانی» را می‌بیند نه پدیده‌ها و اشیای در حال تغییر و تحول اطراف او را. اما یک نویسنده مجرب یا این در جا زدن جاودانی را از معنای داستان خود حذف می‌کند یا این ایستایی کوتاه‌مدت و این توقف را به مثابه یک موقعیت (وضعیت) تلقی می‌کند و بن‌مایه آن را در قصه‌ای خواندنی بازنمایی می‌کند. رئالیسم-ناتورالیسم خانم دلدا در این رمان به همین مهم می‌پردازد. 
چه چیزی موجب می‌شود که یک پدیده به رغم برخورداری از نیروی کافی، حرکت نکند، پاسخ کلی سخن فلسفی روشن است: به علت عملکرد سه عامل. اول این که نیروی بیرونی که با مکانیسم‌ها (سازوکاری) بیرونی عمل می‌کند، وارد فرآیند هستی پدیده می‌شود-مثل قوانین اجتماعی در مورد یک شخص. یا همین نیرو به مثابه عاملی درونی درمی‌آید و از طریق «نهادهای» درونی اثر می‌گذارد، مثل باورها، اعتقادات و سنت‌های یک جامعه در وجود یک شهروند یا تاثیر الگوهای فرهنگ‌های دیگر ملل در یک ملت و بالاخره به دلیل عنصری که منبعث از ذات و جوهر خود پدیده است، مثل منش و جنبه‌های فکری و روحی از چهار وجه شخصیت-یعنی فرهنگ، اخلاق، افکار و روحیه یک انسان (البته بدون ملحوظ کردن وجه تاریخی موضوع) یا تلقی و نظرگاه مردم یک جامعه از یک موضوع به علت وجود باورها و نیز پشتوانه تاریخی‌شان. خانم دلدا روی دو جنبه دوم و سوم انگشت گذاشته است، اما جنبه سوم را به مثابه دنباله و حتی زایده جنبه دوم تصویر کرده است. اجازه بدهید در افاده این مدعا سراغ داستان برویم: بر خانواده «مارینی» پیرزنی حکومت می‌کند که وزنش به شصت کیلو نمی‌رسد، نای حرکت ندارد، بینایی و شنوایی‌اش رو به نابودی محض است و سیمایش چنان در زمان به انجماد کشیده شده است که بیننده بین زنده و مرده بودنش تفاوتی نمی‌بیند. نان‌آور خانه نوه‌اش «اگوستینو» بیست ساله است که یک زحمتکش عامی و حسابگر باغ زیتون است. کارهای مهم خانه روی دوش نینا (کاترینا) عروس بیوه‌اش است که از شوهرش پسری شش هفت ساله به نام «گاوینو» دارد. «آناروزا» نوه دم‌بخت خانواده که از همسر اول پسر متوفای پیرزن است، در اداره خانه بی‌تاثیر نیست و کارهای کم‌اهمیت خانه به عهده یک مستخدمه است. به طور خلاصه پیرزن یعنی «آگوستینا مارینی» بسی دیر از فیزیولوژی جسم خود و هستی زمانه زیسته است و فقط یک نفر باید شهامت به خرج دهد و او را در گوری به خاک بسپارد که تاریخ برایش کنده است. اما نه تنها چنین کسی و کسانی پیدا نمی‌شوند، بلکه اطرافیان چاره‌ای جز پذیرش اقتدار و اتوریته این «یک مشت پوست و استخوان» ندارند. چه چیزی به این زن قدرت می‌دهد؟ ‌او که نه نان‌آور است و نه نیروی فیزیکی یا درایت شاخصی دارد، پس چرا تا این حد مقتدر است؟ بی‌شک از این پیرزن‌ها و پیرمردها در جمع آشنایان و خویشاوندان دیده‌اید و نیز در رمان‌ها و فیلم‌هایی که داستان‌های‌شان در قرن نوزدهم و پیش از آن اتفاق می‌افتد، ولی به ندرت با چنین شخصیت‌هایی در داستان یا فیلمی مواجه می‌شوید که در ربع چهارم قرن بیستم در آلمان یا کانادا زندگی می‌کند. زمانه، اقتدار این پیرزن‌ها و پیرمردها را به خودی خود فرو می‌ریزد، البته زمانه مدرنیسم، چون به قول مارکس در مدرنیته نمی‌توان خارج از جهان (منظور هستی آن است) زیست. به داستان برگردیم: آناروزا به جوان بیست و دو سه ساله فقیر و خوش‌قیافه‌ای به نام «جوئله» علاقه دارد که از یک پا لنگ است و گیتار می‌نوازد و برای ادامه تحصیل ده را ترک کرده است. اما پیرزن یعنی آگوستینا مارینی تمایل دارد که آناروزا به همسری وکیلی درآید به نام دکتر «استفانو میکددا» که وارث ثروت هنگفتی از پدر و مادر خواهد شد. پاسکددا مادر استفانو که در تمام متن غیاب دارد، موجودی است شبیه خود آگوستینا یعنی «در خانه آنها او فرمانده کل است و تمام کلیدها در جیب اوست.» (ص 33) حتی شوهرش «پردو میکددا» که همه فکر می‌کنند بعد از مرگ همسر در حال احتضارش به سرعت ازدواج خواهد کرد، تحت سلطه اوست. البته کسی منکر نکته‌سنجی‌های آگوستینا نیست، مثلاً برای این ازدواج توجیهاتی دارد و به آناروزا می‌گوید: «فقر چیز غم‌انگیزی است. مرگ بر زندگی محقر و احتیاج به این و آن به مراتب ارجحیت دارد.» (ص 32) آناروزا تمایلی به این ازدواج ندارد، ولی «مادربزرگ برایش مقدس است.» (ص 27) اما نویسنده به عنوان دانای کل گرایشی در آناروزا پدید می‌آورد که با خواسته مادربزرگ همخوانی ندارد: «زن‌ها با عشقی در قلب به دنیا می‌آیند. درست مثل گل سرخی که با رنگ خود متولد می‌شود.» 

 

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه