نگاهی به رمان «به نوبت» نوشته: لوئیجی پیراندلو ترجمه بهمن فرزانه
روزنامه ایران
فرآیند شکلگیری بیشتر تئوریهای جامعهشناسی، اقتصادی و دیگر عرصهها حرکت از مشخص به مجرد، از جزء به کل، سپس بازگشت از مجرد و کل به مشخص و جزء است؛ برای مثال مارکس از کالا (مقوله عینی و مشخص) شروع میکند و به نظریه (مقوله ذهنی) ارزش اضافی میرسد. میتوانیم بگوییم ماکیاولی که یکی از صادقترین-و به همین دلیل منفورترین متفکران جهان است-تز توجیهپذیری وسیله به مدد هدف را از زندگی روزمره، چه بسا از روابط همسایهها و خویشاوندانش کشف کرد؛ تزی که انصافاً خیلی به درد لنین، استالین، هیتلر، چائوشسکوومشی تروریستی القاعده و دشمننماهای این مشی خورد و میخورد. حال ببینیم اهل قلم چگونه این شیوه فراگیر را که امروزه بدبختانه قبح آن ریخته است، بازنمایی میکنند. برای این منظور سراغ لوئیجی پیراندلو و داستانش «نوبت» میرویم که مترجم آن را «به نوبت» ترجمه کرده است؛ داستانی که از منظر دانای کل و در سی فصل روایت میشود: «دون دیگو آلکوزر» هفتاد و دو ساله بسیار پولدار، چهار زن گرفته است که همه مردهاند. او احساس میکند اشباح زنهای سابقش در خانه حضور دارند و گاهی همگی یا به تنهایی آزارش میدهند و او را میترسانند. دون دیگو به منظور رهایی از این ترس و تنهایی میخواهد ازدواج کند و برای وصلت مجدد روی «استلینا» انگشت میگذارد. «دون مارک آنتونیو راوی» پدر استلینا راضی است و میخواهد دوستان و همسایگان معترض و جانبدار دخترش را نیز راضی کند. با این که حس میکند آنها حسودی میکنند، میگوید علت رضایتش، پیری دون دیگو و مرگ قریبالوقوع او است؛ تا آن زمان استلینا میتواند در جایی بهتر از خانه پدرش زندگی کند و پس از مرگ دون دیگو وارث ثروت شوهرش شود و شوهر دلخواهش را انتخاب کند.
«دون پپه آلتو» اشرافزادهای است بیپول؛ زیرا پدرش ثروت خانوادگی را به باد داده است. او با مادرش زندگی میکند. دون پپه گرچه از استلینا بدش نمیآید، ولی به خوبی میداند که نمیتواند زن بگیرد. استلینا در ازدواج مقاومت میکند و دون دیگو برای راضی کردن او هر بار مقداری طلا و جواهر به عنوان هدیه برایش میفرستد. پیرمرد از دون آنتونیو میخواهد با ملایمت دون پپه را از سر راه بردارد. دون آنتونیو به دون پپه میگوید بهتر است مانعی برای ازدواج پیش نیاورد و تا مرگ دون دیگو صبر کند. دون پپه متعجب میشود، زیرا تقریباً استلینا را از یاد برده بود، اما نقشه او را میپذیرد. بالاخره استلینا راضی میشود با دون دیگو ازدواج کند. در مراسم عروسی بسیار سرد و بیروح، وقتی دون دیگو میخواهد لیوانی نوشیدنی به عروس خانم تعارف کند، به دلیل لرزش دست چند قطره از نوشیدنی روی دامن استلینا میریزد و چون این موضوع از نظر فرهنگ و باورهای مردم، بدشگون است و به معنی لکهدار بودن عروس است، استلینا گریه میکند. جشن به شکل بدی هم پایان میگیرد، زیرا دون پپه با یکی از میهمانها مشاجره میکند و به او سیلی میزند. فردای آن روز دون پپه از آن فرد نامهای تهدیدآمیز دریافت میکند. آن را به شوهرخواهرش «چیرو کوپا» نشان میدهد. کوپا پیشنهاد دوئل میدهد؛ در حالی که دون پپه طرز استفاده از وسایل دوئل را نمیداند. پس از چند ساعت دون پپه پشیمان میشود، ولی تربیت اشرافیاش به او حکم میکند که حیثیت و آبرویش را محفوظ نگه دارد. بالاخره دوئل صورت میگیرد، دون پپه زخمی میشود. «فیلومنا» خواهر دون پپه وقتی از زخمی شدن او مطلع میشود، از شوهرش تقاضا میکند اجازه دهد او را ببیند اما کوپا با این بهانه که پپه لخت است، اجازه ملاقات به همسرش نمیدهد. فیلومنا که بیمار است، پس از چندی میمیرد. در حال احتضار در حالی که با دستهای بیمارش کوپا را نوازش میکند، از او میخواهد یک کشیش خبر کند. شوهر بدطینتش میگوید: «... مگر چه گناهی مرتکب شدهای که میخواهی اعتراف کنی؟» (ص 69) و زن محتضر یکی از صادقانهترین جوابها را میدهد: «چه کسی هست که در عمرش گناه نکرده باشد.»
استلینا که پس از مدتی گریه و زاری حالا در خانه دون دیگو زندگی میکند، هر شب مهماندار جوانانی است که بعضیهاشان دوستان دون دیگو و بعضی دوستان دون پپه هستند. آنها در حالی که دون دیگو چرت میزند، به نواختن، خواندن و نوشیدن میگذرانند. دون پپه هم پس از بهبودی به آنجا میرود. دون دیگو از دیدنش خوشحال میشود، زیرا حس میکند با آمدن پپه، «سالوو» که عاشق استلینا شده است، عقبنشینی خواهد کرد و او دیگر لازم نیست نگران باشد. چندی بعد که دون دیگو ذاتالریه میگیرد، دون آنتونیو، دون پپه و استلینا به خاطر عذابوجدان مرتبط با نقشهشان، به خوبی از او پرستاری میکنند و در همان حال به مرگ او نیز امیدوارند. دون دیگو از بیماری نجات پیدا میکند و پس از آن بسیار بداخلاق میشود و مرتباً با استلینا دعوا میکند. دون پپه که حس میکند سخت عاشق استلیناست، جریان را با کوپا در میان میگذارد. کوپا به استلینا میگوید که طبق قانون، شوهر دادن اجباری دختر توسط پدر، جرم است و استلینا با یک شکایت میتواند خود را آزاد کند و چون وکیل است، آمادگیاش را برای وکالت استلینا اعلام میکند. او صریح به استلینا میگوید که نگران آوارگی پس از طلاق نباشد، زیرا خواهری دارد که در صومعه راهبه است و استلینا پس از جدایی میتواند نزد او برود و تا وقتی که تصمیم جدیدی برای زندگیاش نگرفته است آنجا بماند. بالاخره پس از مدتی، به رغم مخالفت جنونآمیز دون آنتونیو، طلاق استلینا را از دون دیگو میگیرد و در پایان جلسه دادگاه با صدای بلند اعلام میکند: «... پدری که با منظوری خبیث دخترش را فدا میکند، نام دیگری ندارد جز یک بچهننه!» (ص 147) دون پپه نیز که حالا به کار دولتی رضایت داده، تصمیم میگیرد از خیر ثروت دون دیگو بگذرد و پس از طلاق استلینا، با او ازدواج کند. ولی کوپا پیشدستی کرده و با استلینا ازدواج میکند و او را به خانهاش در خارج از شهر میبرد. در این موقعیت، دون دیگو یک روز به دون پپه میگوید که از نقشهشان اطلاع داشته است، ولی «... وقتی ما خواهان مرگ کسی هستیم، آن شخص نمیمیرد و عمرش از لج ما طولانیتر میشود.» (ص 159) دون دیگو دنبال دختر دیگری برای ازدواج ششم است و روزی به دون آنتونیو میگوید: «... دون مارک آنتونیوی گرامی من، همان طور که من برای تو لقمه چربی بودم، برای دیگران نیز همین طور خواهم بود...» (ص 175) و میگوید در وصیتنامهاش مینویسد زنش در صورتی از ارث بهرهمند میشود که فقط با دون پپه ازدواج کند و بالاخره موفق میشود دختر دیگری را به ازدواج خود درآورد. کوپا و استلینا به خانه شهریشان بازمیگردند و کوپا دون پپه را در دفترش استخدام میکند. روزی که در دادگاه است، از تصور اینکه دون پپه به خانهاش رفته و در حال ملاقات با استلینا است، کنترلش را از دست میدهد، به قضات توهین میکند و هنگامی که قاضی میخواهد او را از دادگاه اخراج کند، بیهوش میشود و پس از انتقال به خانه میمیرد. دون پپه در حالی که با استلینا، دون آنتونیو و فرزندان خواهرش بالای سر جسد کوپا ایستاده است، به آیندهای میاندیشد که در آن با استلینا زندگی میکند و حامی بچههای خواهرش خواهد شد و به این ترتیب بالاخره نوبت او هم میرسد.
این داستان رفتارگرایانه، ساختاری بسیار ساده دارد و بیشتر به نمایشنامه شبیه است. توصیفها در حد توصیفهای نمایشنامهها است و تعداد شخصیتهای هر صحنه چندان زیاد نیست. شخصیتها به طور عام برای فرار از پریشانی و نابسامانی به خیالبافی و برنامهریزی میپردازند، ولی چون تابع جبر هستیاند و نه اراده خودشان، لذا مغلوب میشوند. آنها مانند بیشتر انسانها دست به عمل میزنند بی آن که به ارزیابی بعدیشان فکر کنند. کوپا وقتی شوهر استلینا است، به دون دیگو حسادت میکند که روزگاری با استلینا زندگی میکرد. او برای سرکوب کردن حسادتش نسبت به دون پپه، بارها که در دادگاه نشسته است، میخواهد او را به بهانهای به خانهاش (نزد استلینا) بفرستد تا از شر حسادت خلاص شود، ولی هر بار مانع خود میشود. دون پپه میداند که دارد به دلیل مسخرهای تن به دوئل میدهد، ولی آن را میپذیرد. استلینا در خانه دون دیگو مدام گریه میکند و بیطاقت می شود، ولی «گول رسیدن به هدف بزرگ را میخورد» و جزو مجموعهای میشود که قبولش ندارد. زمانی شکسپیر گفته بود: «بد مکن، بد میشوی.» به عبارت دیگر شخصیتهای این داستان با رفتارشان خود را میسازند، پس از مدتی بنده، اسیر دست و پا بسته و دنبالهروی کور نیات، اهداف و دنیای خیالیشان می شوند. خوشحالند که به بعضی از چیزها رسیدهاند، اما در واقع «خود» و «هویتشان» را از دست دادهاند.
پیراندلو ضمن گفتن قصهای ساده در داستانی که بیشتر شخصیتهایش به گمان نگارنده «تجربیاند» و کلیت داستان هم چندان از «تخیل ناب» بهره نبرده است، به مان نشان میدهد که انسانها در زندگی معمولی شان چگونه تغییر به وجود میآورند.
این اثر ساده، فارغ از طبقهبندیهای فروید و یونگ، وجوهی از روانشناسی رفتارگرایی (جان دالرد و نیل میلر) و روانشناسی انسانگرایی (آبراهام مزلا) را که میتوانند به بخشهایی از هستی پیچیده ما پاسخ گویند، در برابرمان قرار میدهد. پیراندلونه در حد شاهکارش «مرحوم ماتیا پاسکال» دست کم به شکلی تحسینانگیز این دیدگاهها را به طور مشخص بازنمایی میکند. کاش مترجم محترم و ویراستار متن، کمی به ساختار نحوی توجه نشان میدادند و این همه واژه و کلمه منسوخ و غیرداستانی را وارد متن داستانی نمیکردند.