گروه انتشاراتی ققنوس | نقد و بررسی کتاب؛ ترس‌ها و اعترافات یک‌روانشناس موفق/مروری بر خاطرات اروین یالوم
 

نقد و بررسی کتاب؛ ترس‌ها و اعترافات یک‌روانشناس موفق/مروری بر خاطرات اروین یالوم

نمایش خبر

...................................

خبرگزاری مهر

یکشنبه 7 اردیبهشت 1399

..................................

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: اروین یالوم روان‌شناس سرشناس آمریکایی و یکی از نویسندگانی است که ترجمه آثارش به خوبی در ایران منتشر و خوانده می‌شود. خودش هم در نوشته‌هایش به تعداد زیاد خوانندگانش در ایران اشاره کرده و نوشته: «خوانندگان من به‌شکل بی‌تناسب و در حد بالایی ترکیه‌ای، اسرائیلی و ایرانی هستند. تعجب‌آور است که من مرتب از دانشجویان، درمانجویان و درمانگران ایرانی ایمیل دریافت می‌کنم.» البته یالوم نسبت به تعداد نسخه‌های فروخته‌شده آثارش در ایران اطلاعی ندارد چون می‌گوید ایران تنهاکشوری است که کتاب‌هایش را بدون پرداخت حق‌امتیاز چاپ می‌کند.

به‌هرحال، نسبت به آثار این‌روانشناس اگزیستانسیالیست، اقبال خوبی در بازار نشر کشورمان وجود دارد و ترجمه برخی آثار مشهورش مانند «وقتی نیچه گریست» یا «درمان شوپنهاور» چند ترجمه در ایران دارند. سال ۲۰۱۷ هم که آخرین کتابش «Becoming Myself: A Psychiatrist's Memoir» (من‌شدن: خاطرات یک روانشناس) به چاپ رسید، با چندترجمه در بازار نشر کشورمان عرضه شد. یکی از ترجمه‌های این‌کتاب، «آنگه که خود را یافتم» به‌قلم نازی اکبری بود که سال ۱۳۹۷ توسط نشر ققنوس به چاپ رسید و قصد داریم در مطلبی که در ادامه می‌آید، با استفاده از این‌ترجمه، اروین یالوم، زندگی و دستاوردهای فکری‌اش را مورد بررسی قرار بدهیم.

یالوم به‌عنوان روان‌شناسی موفق با تالیفات زیاد که نزد عموم مخاطبان بین‌المللی، مقبولیت دارد، در این‌کتاب، که خود آن را کتاب آخرش خوانده، دست به بیان و انتشار مسائلی زده که می‌توان آن‌ها را اعترافات یک روانشناس برای مخاطبانش دانست. ساختار کتابش هم روایی و تحلیلی است و همین عنصر روایت، کمک زیادی به خوش‌خوان بودن آن و تحملش توسط مخاطب کرده و یالوم با هوشمندی، این‌بار خود را وسط گذاشته و «خود» اش را روانکاوی کرده است. در این‌کار هم از عنصر داستان و روایت بهره‌برداری زیادی کرده است. او همان‌ابتدای کتاب، به سن ۱۲ سالگی‌اش رفته است؛ یعنی ۷۶ سال پیش از زمانی که مشغول نوشتن کتاب بوده و حالا (زمان نوشتن اثر) در ۸۵ سالگی، از ترس‌اش از لحظات زودگذری می‌گوید که در آن‌ها دچار سردرگمی و فراموشی لحظه‌ای می‌شود؛ به‌گونه‌ای که نمی‌داند کجاست و چه می‌کند. بنابراین احتمالاً یالوم برای پرخواننده‌بودن این‌اثرش به جذابیت این‌مساله توجه کرده که اعترافات و اندیشه‌های شخصی یک روان‌درمان‌گر برای بیمارانش یا علاقه‌مندان به روان‌شناسی، می‌تواند چه‌قدر جذاب باشد.

یکی از مفاهیم مهم این‌کتاب که بارها در قالب جملات مختلف، پیش‌روی مخاطب گذاشته می‌شود، این است که گذشته یقه آدم را می‌گیرد. پیرمردی چون ی الوم هم در ۸۵ سالگی نگران زوال مغزی خود و یادآوری (و بازسازی) خاطراتش است. یالوم که در این‌کتاب به‌طور مرتب به گذشته و حال سفر می‌کند، از آینده هراس دارد و این‌هول‌وواهمه را با مخاطبانش به اشتراک می‌گذارد. او می‌نویسد «من نمی‌توانم انکار کنم که سال‌های پایانی زندگی مملو از خسران است، یکی پس از دیگری، اما، با این‌همه، آرامش و شادی من در دهه‌های هفتم، هشتم و نهم عمرم بیش از آن بود که تصور می‌کردم.» یکی از نتیجه‌گیری‌های مهمی که می‌توان از همان ابتدای مطالعه کتاب داشت، این است که بدون گذشته، هیچ‌روانکاوی و تحلیل شخصیتی در کار نخواهد بود، چون آدم‌های بی‌گذشته، چیزی برای به اشتراک‌گذاشتن با دیگران ندارند.

با توجه به ساختار روایی کتاب که به آن اشاره کردیم، یالوم در برخی فرازها یعنی دو جای کتاب، دست به خلاقیت زده و خودش را در جای بیماری نشانده که مقابل روانشناسی به‌نام دکتر یالوم قرار دارد و برای درمانش با او گفتگو می‌کند. تکرار این‌کار در فرازهای دیگر کتاب می‌توانست به جذابیت آن، بیشتر بیافزاید اما یالوم تنها ۲ مرتبه این‌کار را کرده و ترجیح داده باقی واقعیت، تاریخ و ترس‌هایش را در قالب خاطره‌گویی ساده تعریف کند. او پس از سال‌ها نوشتن، در کتاب «آنگه که خود را یافتم» به این‌مساله اشاره کرده که وقتی نگارش این‌اثر به پایان برسد، کتاب دیگری (برای نوشتن) در انتظارش نخواهد بود و در صفحات پایانی کتاب هم می‌گوید: «بیش از پیش احساس می‌کنم که نیرویی مرا به‌سوی آغاز راهم می‌راند.» با این‌وجود، یالوم می‌گوید در ۸۴ سالگی‌اش، دویدن و بازی تنیس از فعالیت‌هایی هستند که به گذشته‌های دور تعلق دارند، اما او همچنان هر روز در نزدیکی خانه‌اش در مسیری مشخص، دوچرخه سواری می‌کند. و یکی از حسرت‌های زندگی‌اش در سال‌های پایانی عمر، پشیمانی از این است که با تک‌تک فرزندانش، وقت بیشتری را نگذرانده است.

یکی‌دیگر از اعترافات روانشناس مشهور آمریکایی که در ادامه بیشتر به آن خواهیم پرداخت، چگونگی کنارآمدن با مساله سالمندی و پیری است. او می‌گوید «از آن‌جا که من به بسیاری از افراد کمک کرده‌ام تا با مساله سالمندی کنار بیایند، تصورم این بود که خودم هم به‌طور کامل برای از دست دادن‌های در راه آماده‌ام، اما این مساله وحشت‌انگیزتر از آن است که تصور می‌کردم.»

*۱- زندگی شخصی و ورق‌زدن کودکی

کودکی و نوجوانی یالوم هم مانند هر فرد دیگری، دارای موهبت‌ها و کمبودهایی بوده است. یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های زندگی او، این بوده که فرد بالغی، همراه و راهنمایش باشد و این کمبودی است که او از جانب پدرش آن را حس می‌کرده است. با توجه به رویکردی که یالوم در کتاب «آنگه که خود را یافتم» یا به‌عبارت ساده‌تر کتاب خاطراتش دارد، و همچنین این‌واقعیت که «مسائل بسیاری در زندگی ما بود که هیچ‌گاه درباره‌شان صحبت نکردیم.» دست به بیان اعترافات و تشریح ترس و اضطراب‌های خود زده است. یکی از این اعترافات، خاطره فوبیای سوسک در سال‌های کودکی است و این‌که یالوم شب‌ها جرأت نمی‌کرده از ترس سوسک‌ها به دستشویی خانه برود. این‌روانشناس با اشاره به فراموشی‌ای که گاهی اوقات با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند، درباره همین فوبیای سوسک نوشته است: «من لابد تمام آن‌حس‌ها را از سر گذرانده‌ام اما بسیار اندک به خاطر می‌آورم.» خیلی از خاطراتی که او مرور می‌کند، از گفته‌های دیگران درباره خودش گردآوری شده‌اند و برخی از آن‌ها که به‌طور کامل از حافظه‌اش پاک شده بوده‌اند، با یادآوری دیگران، زنده شده‌اند.

یکی از مسائل مهمی که یالوم چندین‌بار در کتاب خاطراتش به آن اشاره می‌کند، مساله رابطه‌اش با پدرومادر خود است. به گفته خود رابطه‌ای خوب، هرچند با فاصله با پدرش داشته اما همیشه یک نارضایتی ناگفته هم از او داشته و آن هم، این بوده که هیچ‌گاه، حتی یک‌بار مقابل مادر یالوم نایستاده است. یکی از کمبودها و فقدان‌های زندگی یالوم این بوده که «طی تمام سال‌هایی که مادرم از من انتقاد می‌کرد و مرا خوار می‌شمرد، پدرم هیچ‌گاه با وی مخالفت نکرد.» او بارها خواسته به پدرش نزدیک شود اما مادرش بین او و پدر ایستاده بوده و رابطه بین پدر و مادر هم عاطفی بوده است. سکته قلبی پدر یالوم (که البته ۲۵ سال پس از آن به زندگی ادامه داد) موجب داد و فریادهای بی‌منطق مادر بر سر فرزند می‌شود. یالوم هم می‌گوید «در آن‌لحظه تصمیم گرفتم برای حفاظت از خود در را برای همیشه به روی مادرم ببندم.»

به‌این‌ترتیب یالوم در ابتدای جوانی از مادرش متنفر می‌شود و تصمیم می‌گیرد از او فاصله بگیرد اما سال‌ها بعد که تلاش کرده از زاویه دید مادرش به قضایا نگاه کند، به یک اعتراف می‌رسد: «به این می‌اندیشم که لابد زمانی که با هم زندگی می‌کردیم، من شادمانی بسیار اندکی به او می‌بخشیدم.» درباره اشتباهات جوانی و قضاوت‌های اشتباه، وقتی یالوم خود را به‌عنوان نمونه بررسی و روان‌کاوی، تشریح می‌کند، به این‌نتیجه می‌رسد که امتیازهای زندگی‌اش را نادیده گرفته بوده و گفتگو با یک‌دوست درباره گذشته، باعث شده ببیند پدرش با وجود اشتباهاتش، کارهای درستی هم انجام داده است. در مجموع با همه فرازوفرودهای احساسی و عاطفی که او در سال‌های کودکی و جوانی داشته، حالا در کهن‌سالی دلش می‌خواهد به پدر و مادرش بگوید: «می‌دانم چه کشیدید!» این‌نویسنده در فصل‌های پایانی کتاب خاطراتش، به دید روشن‌تری نسبت به رابطه‌اش با مادر خود دست یافته و به این‌نتیجه می‌رسد: «واضح است که مادرم احساس می‌کرد تنها پسرش اصلاً از او قدردانی نمی‌کند.» یالوم در همین‌فرازهای کتاب در فصل «مامان و معنی زندگی» از نیاز به تصدیق و تائید و ارتباط با والدین گفته و اعتراف می‌کند که در سنین کهن‌سالی در خواب‌هایش به مادرش برمی‌گردد.

یکی از واقعیت‌های مربوط به کودکی و جوانی اروین یالوم را می‌توان در بیرونِ آرام و درونِ ناآرام خلاصه کرد؛ این‌که به‌قول خودش اگر از بیرون نگاه می‌کردی، زندگی پر زرق و برقی می‌دیدی اما از درون، هیچ آرامشی در کار نبوده و یالوم هرگز اعتمادبه‌نفس نداشته و هیچ‌گاه به منبع اصلی اضطرابش دست نیافته استپدر یالوم، بقال یهودیِ بی‌حاشیه و سربه‌زیری بوده که در طول زندگی، هرگز درباره کار و زندگی پسرش سوالی نپرسیده و یالوم هم می‌گوید «من هم هیچ‌گاه به او نگفتم دوستش دارم.» با وجود رابطه فاصله‌دار و دست‌به‌عصایی که یالوم با پدرش داشته، مرگ پدر برایش ضربه‌ای سخت و جبران‌ناپذیر بوده که در پی آن، ظاهراً در ضمیر ناخودآگاه خود در پی نقطه اشتراکی با پدرش برمی‌آید: «شاید درگیری مادام‌العمر من با شطرنج به همین‌دلیل بوده است. شاید بازی شطرنج تنها وجه اشتراک من و پدر سختکوش و ملایمم بود…» نگارنده این‌نکته را به‌این‌دلیل مطرح می‌کند که در سنین پیری و زمانی که یالوم خودش تبدیل به یک پدر و پدربزرگ شده، با نوه‌اش شطرنج بازی می‌کند. به‌عبارتی او نقش پدری و پدربزرگی را همان‌گونه که پدرش با بازی شطرنج ایفا می‌کرده، برای فرزند و نوه‌اش ایفا می‌کند.

یالوم در دوران کودکی، خیالبافی‌هایی داشته که در آن‌ها پدرِ ایده‌آل یا در واقع مرشد و مراد خود را می‌ساخته است. او در تحلیل امروزی خود از آن خیالبافی‌های دیروز، می‌گوید: «این خیال‌پردازی بیانگر تمنای من برای نجات است.» و معتقد است این‌خیال‌بافی درباره به‌رسمیت شناخته‌شدن و نجات، به اشکال مختلف در درونش ماندگار شده است. یالوم در کودکی، بچه‌ای کتابخوار و علاقه‌مند به مطالعه بوده است؛ مشخصه‌ای که نقطه اشتراک او و همسرش برای نزدیک‌تر شدن به یکدیگر بوده است. خلاصه این‌که همان‌طور که خواهیم دید، علاقه‌اش به روان‌پزشکی را در ریشه علایقش نسبت به ادبیات می‌داند. او ابتدا به مدرسه پزشکی می‌رود و سپس در زمینه روان‌شناسی به تحصیل می‌پردازد. درباره انتخاب هدف هم در آن سال‌های جوانی گفته از سال اول مدرسه پزشکی می‌دانسته که روزی به روان‌پزشکی رو خواهد آورد.

خلاصه این‌که یکی از واقعیت‌های مربوط به کودکی و جوانی اروین یالوم را می‌توان در بیرونِ آرام و درونِ ناآرام خلاصه کرد؛ این‌که به‌قول خودش اگر از بیرون نگاه می‌کردی، زندگی پر زرق و برقی می‌دیدی اما از درون، هیچ آرامشی در کار نبوده و یالوم هرگز اعتمادبه‌نفس نداشته و هیچ‌گاه به منبع اصلی اضطرابش دست نیافته است.

زندگی پس از ازدواج

مرلین یا مارلین، همسر یالوم، نویسنده و تاریخ‌نگاری فمینیست است که مانند همسرش چهره‌ای علمی و دانشگاهی محسوب می‌شود. او چندماه پیش براثر بیماری درگذشت و یکی از ترس‌های یالوم یعنی مرگ همسر و تنهایی را محقق کرد. یالوم در سال‌های اخیر و زمانی که کتاب خاطراتش را می‌نوشته، ضمن اشاره به زندگی مشترکش با مرلین، می‌گوید با وجود این‌که در زندگی‌شان، سفرهای زیادی داشته‌اند، هرچه پیرتر می‌شود، بیشتر و بیشتر برای خروج از خانه اکراه دارد. او هیچ‌گاه احساس نکرده زندگی خانوادگی‌اش مانعی برای رشد زندگی حرفه‌ای‌اش بوده، اما مطمئن است برای مریلین این‌گونه نبوده است.

چندسال پیش فیلم مستندی با عنوان «درمان یالوم» درباره زندگی این‌روانشناس ساخته شد که یالوم می‌گوید هنگام تماشای آن با تماشاگران، بسیاری از مخاطبان فیلم به رابطه زناشویی محکم و جاودان او و همسرش اشاره کرده‌اند؛ در حالی‌که هر ۴ فرزند یالوم از همسرانشان طلاق گرفته‌اند. درباره موفقیت در زندگی مشترک و آرامش در سال‌های پیری، یالوم می‌گوید «من یاد گرفته‌ام که نقاط ضعف اندک وی (مریلین) را بپذیرم.» در مقابل، همسرش هم یاد گرفته نقاط ضعف او را نادیده بگیرد. «ما هر دو به این درک مشترک رسیده‌ایم که من جوانی بی‌قرار و یاری بی‌ملاحظه بوده‌ام که توان مشارکت بیشتر نداشته‌ام. دلواپسی اصلی ما امروز در مورد سلامتی یکدیگر است و وحشت از این‌که اگر یکی از ما زودتر از دیگری بمیرد، چه خواهد شد.»

یکی از فرازهای جالب زندگی یالوم هم، مربوط به زمانی است که نوشتن کتاب دانشگاهی برایش سود و موقعیت بهتر به ارمغان می‌آورد. او با چاپ کتاب «نظریه و عمل در روان‌درمانی گروهی» که به‌سرعت با موفقیت روبرو شد، سطح جدیدی از امنیت مالی را تجربه کرد. در نتیجه، مشاوره‌های آخر هفته خود را متوقف کرده و در عوض، دعوت به سخنرانی‌ها در زمینه گروه‌درمانی را پذیرفت. برای هر سخنرانی هم قرارداد می‌بسته و به‌گفته خودش سهمی منصفانه می‌گرفته است. به‌این‌ترتیب پس از سال‌ها تحصیل و تلاش، درآمد سخنرانی‌هایش خیلی زود، از حقوقش در دانشگاه بیشتر می‌شود و یکی از گشایش‌های زندگی، خود را به یالوم نشان می‌دهد.

* ۲- هویت یهودی

یالوم از نظر اصل‌ونسب و خانواده، یک‌یهودی است اما از نظر اعتقادی خود را یک‌فرد شک‌گرا معرفی می‌داند. او خودش را یکی از اعضای ارتش عظیم یهودیان غیرمنطقی معرفی می‌کند که باورهای مذهبی‌اش را دور ریخته است. با این‌حال با اشاره به این‌که نتوانسته از همه مراسمات مذهبی یهود فرار کند، می‌گوید هرسال عید پسح را با دوستانش به جا می‌آورد و البته به‌خاطر این‌که هیچ‌وقت زبان عبری را یاد نگرفته، از یکی از دوستانش می‌خواهد که دعای مراسم را بخواند.

درباره ریشه شک‌گرایی یالوم، باید به کودکی و نوجوانی او رجوع کرد؛ یعنی همان‌دوره‌ای که وقتی شنیده آلبرت اینشتین مردی خداباور بوده، دچار حیرت و شگفتی شده است. او در این‌مقطع و با آگاهی از خداباور بودن انشتین، به سمت پرسش از شک‌گرایی مذهبی خود می‌رود. در نتیجه از یکی از معلمان دبیرستان در این‌باره سوال می‌کند و با این‌پاسخ روبرو می‌شود: «خدای اینشتین، خدای اسپینوزاست.» کنجکاوی درباره شخصیت اسپینوزا هم از همان‌لحظه در درون یالوم شکل می‌گیرد که در سال‌های بزرگسالی به نوشتن کتاب «مساله اسپینوزا» می‌انجامد.

باوجود همه مسائلی که یالوم درباره بی‌اعتقادی به دین و یهودیت مطرح کرده، بر این‌مساله تاکید دارد که شاید پیرو مذهب خانوادگی‌اش نباشد اما خود را فردی ضدمذهب نمی‌داند و نگرش غیرمذهبی‌اش هرگز کار روان‌درمانی‌اش را تحت تأثیر قرار نداده استاروین یالوم، فرزند پدرومادری یهودی است که ریشه‌شان در روسیه است و به آمریکا مهاجرت کرده‌اند. پدر و مادرش، سعی کرده‌اند با فرهنگ و منش یهودی زندگی کنند اما یالوم مانند فرزند خیلی از مهاجران دیگر به آمریکا، چنین الزامی را برای خود قائل نبوده است. درباره پایبندی به فرهنگ یهودی و زبان ییدیش، می‌توانیم به این‌فراز از خاطرات یالوم مراجعه کنیم: «پدر و مادرم هیچ‌گاه با فرهنگ آمریکایی هماهنگ نشدند و تنها با خویشاوندان خود رفت و آمد می‌کردند؛ یهودیان دیگری که همگام با آنان از روسیه مهاجرت کرده بودند.» مهاجرت خانواده یالوم به آمریکا، بازه زمانی حوادث جنگ جهانی دوم را شامل می‌شود و همان‌طور که می‌دانیم، حوادث هولوکاست در اروپا، یکی از نقاط عطف زندگی یهودیان مهاجر در جهان است که خانواده این‌روانشناس سرشناس آمریکایی هم با آن دست‌به‌گریبان بوده است. یالوم در جایی از خاطراتش، وقتی درباره پدرش صحبت می‌کند، به این‌مساله اشاره دارد که پدر هیچ‌وقت درباره هولوکاست با او صحبت نکرده مگر یک‌بار؛ آن‌هم وقتی که اروین از پدرش می‌پرسد آیا به خدا اعتقاد دارد یا نه؟ که پدر در پاسخ می‌گوید «پس از آن‌مصیبت چگونه می‌توان به خدا اعتقاد داشت؟»

باور دینی خود و خانواده، یکی از مسائلی است که یالوم در خاطراتش، به‌طور مشروح به آن پرداخته است؛ یهودیانی که علی‌رغم هویت قوی یهودی‌شان، نویسنده کتاب نشانه‌های علایق مذهبی را در آن‌ها، بسیار اندک می‌دیده و البته دچار نوعی تناقض اعتقادی بزرگ بوده‌اند. یعنی مذهب را جدی نگرفته و نماز روزانه یهودیان را اجرا نمی‌کرده‌اند اما به برخی اصول و آداب رعایت وسواس داشته‌اند؛ مثل تأکیدی که پدر یالوم بر خوردن غذای حلال داشته است. اروین یالوم خود را یهودی معتقدی نمی‌داند، اما می‌گوید علی‌رغم خاطرات ناگوار کودکی، همچنان به دو نوع خوراکی که با آن‌ها بزرگ شده، علاقه‌مند است: خوراک‌های یهودی اروپای شرقی و غذاهای بدون گوشت. او رعایت چند آئین مذهبی را در خانواده خود حفظ کرده و پسرانش را به سنت یهود، ختنه کرده است. پسر بزرگش هم مراسم برمیتصوا یعنی جشن تکلیف پسران یهودی را انجام داده است. باوجود همه مسائلی که یالوم درباره بی‌اعتقادی به دین و یهودیت مطرح کرده، بر این‌مساله تاکید دارد که شاید پیرو مذهب خانوادگی‌اش نباشد اما خود را فردی ضدمذهب نمی‌داند و نگرش غیرمذهبی‌اش هرگز کار روان‌درمانی‌اش را تحت تأثیر قرار نداده است.

کندوکاو در گذشته یهودیِ خود، باعث می‌شود یالوم در بخشی از کتاب خاطراتش، به یکی از دیداروگفتگوهای روان‌کاوانه خود با یک خواهرمقدس مسیحی بپردازد و چنین بنویسد: «‌یک‌روز پس از جلسه با خواهرْمیریام، سوار بر دوچرخه متوجه شدم که تا چه‌اندازه با دقتی ویژه در مورد تردیدهای مذهبی خودم در مقابل این بانو سکوت کرده بودم.» خلاصه این‌که، روند آشنایی و مواجهه اروین یالوم با مذهب، در سال‌های نخستین زندگی‌اش، این‌گونه بوده که خانواده خود را چندان معتقد به اصول دینی نمی‌دیده و به قول خودش، «همچنان در ابهام به سر می‌بردم که چگونه پدر و مادرم هرگز حتی یک‌بار سعی نکردند زبان عبری یا اصول مهم دین یهود را به من آموزش دهند.» اما براساس همان تناقض اعتقادی که به آن اشاره شد، زمانی که یالوم به ۱۳ سالگی می‌رسد، پدرومادرش او را به اجرای مراسم برمیتصوا تشویق کرده و او را به کلاس‌های آموزش مذهبی می‌فرستند تا آئین یهود را یاد بگیرد ولی او سر باز می‌زند. یکی از لذت‌های حرام و نامشروعی که یالوم در خاطرات نوجوانی‌اش به آن اشاره دارد، رفتنش به همبرگرفروشی و خوردن گوشت حرام است. تحلیل روان‌شناسانه او از این‌خاطره و رفتار را می‌توان در این‌جملات مشاهده کرد: «این‌واقعیت که خوردن آن در دین من حرام بود، خوشمزه‌ترش می‌کرد. این اولین غذای حرامی (غذای غیرکوشر) بود که من در زندگی‌ام خوردم.»

همان‌طور که اشاره شد، بخشی از مطالب ابتدایی کتاب، گفتگوهای تخیلیِ جوانی‌های یالوم با یک‌روانشناس به‌نام دکتر یالوم است. او در استخراج افکار و خاطرات دوران نوجوانی‌اش، وقتی خودِ نوجوانش را در محضر روان‌درمانگرش می‌بیند، می‌گوید: «من فکر می‌کنم مذهب و نظریات زندگی پس از مرگ قدیمی‌ترین بازی و کلک دنیاست.» البته این‌عقیده، مربوط به دوران نوجوانی یالوم است و آن‌طور که در ادامه می‌بینیم، احتمالاً امروز دیگر چنین‌نظری ندارد. به‌هرحال، یکی از اعترافات و تذکرهای یالوم در خاطراتش، این است که بیش از بسیاری از روانپزشکان، به پرسش‌های مذهبی پرداخته است.

یکی از مسائل مهم تاریخی در خاطرات اروین یالوم، مساله هویت یهودی و چگونگی تطبیق یا عدم‌تطبیق آن با مفهوم شهروندیِ آمریکاست. پدرومادر یالوم به‌دلیل این‌که یهودی بوده‌اند، دیگران (غیریهودیان) را به حلقه دوستان خود راه نمی‌داده و با غیریهودیان دوست نمی‌شده‌اند. خود یالوم درباره دوره تاریخ نوجوانی‌اش نوشته در دوره‌ای زندگی کرده که یهودیان هرگز دعوا نمی‌کردند وکسانی بودند که کتک می‌خوردندتوصیف شرایط زندگی یهودیان مهاجر در آمریکا، یکی از مسائلی است که باید در خاطرات یالوم به آن توجه کرد. ممکن است عده‌ای تصور کنند با وجود آزار و اذیت یهودیان در اروپای جنگ جهانی دوم، مهاجرانی که خود را به آمریکا می‌رساندند، دیگر به دروازه‌های امنیت و آرامش رسیده بوده‌اند اما خاطرات یالوم، چیزی جز این را می‌گویند؛ این‌که مردم آمریکا هم نسبت به یهودیان تبعیض قائل می‌شدند و خانواده‌های مهاجری چون خانواده او، ناچار بودند با برخی نابرابری‌ها بسازند. نمونه بارز این‌واقعیات را می‌توان در سهمیه ۵ درصدی یهودی‌ها برای مدرسه‌های پزشکی آمریکای آن‌روزگار مشاهده کرد. یالوم می‌نویسد: «دانشجویان یهودی در مدرسه‌های پزشکی فقط ۵ درصد سهمیه داشتند. دانشکده پزشکی جرج واشینگتن برای کلاس‌های خود ۱۰۰ دانشجو می‌پذیرفت و هرساله تنها ۵ یهودی را قبول می‌کرد.» در آن‌شرایط، پسران یهودی مهاجری که پس از جنگ جهانی اول به آمریکا مهاجرت کردند، پزشکی را حرفه‌ای ایدئال می‌پنداشته‌اند و همان‌طور که یالوم در خاطراتش تعریف می‌کند، یکی از جوک‌های معمول آن‌زمان این بوده که «مرد یهودی دو راه در زندگی پیش‌رو دارد: یا دکتر شود یا بازنده.»

در مجموع، یکی از مسائل مهم تاریخی در خاطرات اروین یالوم، مساله هویت یهودی و چگونگی تطبیق یا عدم‌تطبیق آن با مفهوم شهروندیِ آمریکاست. پدرومادر یالوم به‌دلیل این‌که یهودی بوده‌اند، دیگران (غیریهودیان) را به حلقه دوستان خود راه نمی‌داده و با غیریهودیان دوست نمی‌شده‌اند. خود یالوم درباره دوره تاریخ نوجوانی‌اش نوشته در دوره‌ای زندگی کرده که یهودیان هرگز دعوا نمی‌کردند و کسانی بودند که کتک می‌خوردند. با همین‌رویکرد (سازش و دعوا نکردن)، تبعیض نژادی و یهودستیزی در سهمیه‌بندی مدارس پزشکی آمریکا، یالوم را خشمگین نکرده و او سعی کرده بدون پرداختن به حاشیه، درس خوانده و ترقی کند. با این‌حال، به خطری که در جامعه آمریکا در کمین یهودیان بوده، هم اشاره دارد و می‌گوید: «خطر در کمین بود و هراس داستان‌های یهودیانی که در اروپا دستگیر می‌شدند و به قتل می‌رسیدند بر سر ما سایه افکنده بود. گریز تنها راهکاری بود که پدرم به من آموخت.»

در نتیجه همان‌رویکرد کتک‌خور بودن و فرار که پدر یالوم به او می‌آموزد، نویسنده رفتاری را در پیش می‌گیرد که خاطراتش را این‌گونه رقم می‌زنند: «من هیچ‌گاه خود را در موقعیت یک کنشگر مخالف قرار ندادم و حتی از این بی‌عدالتی وسیع در نظام آموزشی به جوش و خروش نیافتادم. اکنون که به آن زمان می‌نگرم، باور دارم که آن خونسردی و خشمگین نشدن دلیل ضعف عزت‌نفس من بوده _ من تسلیم جهان‌بینی ستمگران شده بودم.»

در مجموع، اگر بخواهیم باور مذهبی یا یهودی امروزِ اروین یالوم را با گذشته‌ای که مرور شد، خلاصه کنیم باید به این‌جمله او توجه کنیم که می‌گوید همسرش، مذهبی متعصبی نیست اما مخفیانه به مقدسات تمایل دارد و خودش هم یک شک‌گرای پایدار است.

یکی از فرازهای کتاب هم که اشاره به یهودی و غیریهودی دارد، جایی است که یالوم مشغول روایت سفر دونفره خود و همسرش به یونان است و با لحن قصه‌گویش، ماجرای دیدار و سروکله‌زدن با «پیرمرد فرتوت یهودی» عتیقه‌فروش را تعریف می‌کند و جالب است که پیرمرد مذکور فردی حقه‌باز و جاعل است.

* ۳- گروه‌درمانی، آموزه‌ها و جملات قصار یالوم

اروین یالوم در کار روان‌درمانی، صداقت شخصی و شفافیت را بر هویت حرفه‌ای ترجیح می‌دهد و صداقت را در اولویت اول یک‌درمان‌گر قرار می‌دهد. در مقام یک روان‌درمان‌گر، برای رشد و بالندگی، یالوم مطالعه را به‌تنهایی کافی نمی‌داند بلکه قائل به رویکرد عملی و شرکت در تمرینات ژرف‌اندیشانه مهم است که یکی از آن‌ها گروه‌درمانی است. او در سطور و صفحات کتاب خاطراتش، مطالب زیادی درباره گروه‌درمانی دارد اما از نظر او، گروه‌درمانی تنها گونه تمرین ژرف‌اندیشانه نیست. به‌همین‌دلیل هم در برهه‌ای از زندگی خود به هند سفر می‌کند تا در تمرین‌های تمرکزی راهبان معابد هندی شرکت داشته باشد و در همین سفر هم هست که یکی از جملاتی را که رویش تأثیر داشته‌اند، نقل می‌کند. این‌جمله توسط یک زن هندی (مسافری که همراه با او در قطار به سمت معبد می‌رفته) در این‌سفر به یالوم گفته شده است: «خاطرات گذشته و آرزوهای آینده، تنها مولد تشویش و دلواپسی‌اند.»

«چیزی عمیقاً در فرهنگ ژاپنی ریشه دوانده که در نقطه مقابل روان‌درمانی غربی قرار دارد، مخصوصاً روان‌درمانی گروهی: عمدتاً شرم از برملا کردن خود یا فاش‌کردن رازهای خانوادگی.»خودِ یالوم در مقطعی از زندگی‌اش، به یک روان‌درمان‌گر به‌نام اولیو اسمیت مراجعه می‌کند و او را گزینه مناسبی برای درمان روانی خود نمی‌یابد. نتیجه دیدار و برگزاری جلسه روان‌درمانی با این‌فرد، این می‌شود که یالوم در خاطراتش بنویسد: «بارها این افکار نامهربانانه به ذهن من خطور کرده بود که آنچه من از روانکاوی شخصی‌ام آموختم این است که چگونه روان‌درمانی نکنم.»

اما گروه‌درمانی یکی از حوزه‌هایی است که یالوم، تلاش زیادی برای بالندگی و بازکردن مسیرهای جدید در آن داشته است. شاید فیلم‌ها یا آثار نمایشی مختلفی مانند «دیوانه‌ای از قفس پرید»، «ژاکت» یا «مسافران» و … دیده باشیم که در آن‌ها، تعدادی درمان‌جو دایره‌وار نشسته و یک روان‌درمان‌گر هم مشغول گفتگو با آن‌ها و رهبری گروهشان است. یالوم پس از کارِ درمانیِ بسیار با خانواده‌ها یا افراد، سرانجام رو به گروه‌درمانی می‌آورَد و در جایی از کتابش که به سفر یک‌هفته‌ای خود به توکیو اشاره دارد، نکته جالبی را درباره تقابل فرهنگ شرق و غرب در زمینه روان‌درمانی مطرح می‌کند: «چیزی عمیقاً در فرهنگ ژاپنی ریشه دوانده که در نقطه مقابل روان‌درمانی غربی قرار دارد، مخصوصاً روان‌درمانی گروهی: عمدتاً شرم از برملا کردن خود یا فاش‌کردن رازهای خانوادگی.»

یالوم درباره رهبری یک گروه، نظریات متفاوتی دارد و معتقد است در کار گروه‌درمانی رهبری مؤثر، مستلزم الگوسازی برای گروه با خودافشایی شخصی و مخاطره‌پذیری است. از نظر او، تا پیش از آن‌مقطعی که او منویات جدید خود درباره گروه‌درمانی را به کار بگیرد، از آن‌جاکه ابزار حرفه‌ای اصلی هر درمانگری، وجود خودش بوده، خودافشایی و افشای کمبودهای شخصی حس خطری مضاعف داشت؛ یعنی نه‌تنها احتمال داشت درباره شخصیت فرد قضاوت شود، بلکه درباره شایستگی حرفه‌ای او هم داوری می‌شد. اما درباره درمان‌جویانی که در گروه‌درمانی شرکت می‌کنند، یالوم خاطراتش را این‌گونه جمع‌بندی می‌کند «واضح بود که گروه‌درمانی به اعضای خود موقعیتی ارزشمند اعطا می‌کرد تا آنان بتوانند راجع به خود اجتماعی‌شان بازخورد بدهند و بگیرند. به نظر می‌رسید گروه‌درمانی عرصه‌ای قوی و منحصر به فرد برای رشد بود که به اعضا اجازه می‌داد تا بخشی از خودِ میان‌فردی‌شان را کاوش و ابراز کنند و واکنش به رفتارهایشان را از گروه بشنوند.»

در زمینه مقایسه گروه‌های مختلف درمانی، یالوم گروه‌های کوچک را با بازخورد آنی اعضا، بهتر از گروه‌های دیگر می‌داند و می‌نویسد: «گروه‌های آموزشی کوچک، که اعضای آن به‌طور آنی به یکدیگر بازخورد می‌دادند، از گروه‌های دیگر بسیاربسیار پویاتر و پرکشش‌ترند.» ظاهراً آوردن نظریات جدید و ساختارشکنانه توسط یالوم و روان‌شناسان مشابهش باعث واکنش‌هایی توسط روان‌پزشکان شده بوده، چون یالوم در جایی از کتاب خاطراتش، وقتی مشغول روایت درباره گروه‌درمانی و فواید آن است، می‌نویسد: «این عجیب نبود که روان‌درمانی به شدت باعث تهدید روانپزشکان شده بود، چرا که آنان خود را مالکان روان‌درمانی می‌دانستند و این‌روش رویارویی گروه‌درمانی را عملی ماجراجویانه و غیرمجاز و تجاوز به قلمرو خود می‌پنداشتند.» خود یالوم هم درباره ساختارشکنی‌اش نوشته از دنباله‌روی نکردن از هیچ‌یک از مدارس سنتی روان‌درمانی بسیار خشنود بوده و زمام خود را رها کرده بوده تا رویکردهای جدیدی خلق کند.

توصیه‌ای که یالوم به دانشجوهای روان‌درمانی دارد، این است که «آنِ خود»، بهترین ابزار برای کارِ روان‌درمانی است و بهتر است تا جایی‌که می‌توانند، خودشان را بهتر بشناسند. او همچنین معتقد است دانشجوهای روان‌درمانی نباید اجازه بدهند نقاط کور وجودی‌شان، سد راه قدرت درک و همدلی‌شان با بیمار و درمان‌جو بشوند. او می‌گوید درمان‌گر و درمان‌جو مانند دو همسفر هستند...یالوم یکی از نتیجه‌گیری‌های مهمش از تجربه گروه‌درمانی را تمرکز واحد بر مفاهیم «این‌جا» و «حالا» عنوان کرده است و می‌گوید این‌نتیجه‌گیری را با شدت‌تمام در کارهای درمانی‌اش به کار گرفته است. البته این‌توضیح را هم اضافه کرده که علاوه بر تمرکز بر این‌جا و حالا، باید استدلال و نقشه راهی هم در اختیار گروه درمان‌جویان قرار بگیرد. این‌روان‌شناس یک‌نتیجه‌گیری تجربی دیگر هم در زمینه گروه‌درمانی دارد و معتقد است مراجعانی که به شکلی مؤثر برای گروه‌درمانی آماده‌شان کرده باشند، مراحل گروه‌درمانی را به مراتب بهتر از کسانی طی می‌کنند که آماده‌شان نکرده باشند.

یکی‌دیگر از ساختارشکنی‌های یالوم و روان‌شناسان همفکرش این بوده که درمان‌گر، حین کار درمان، زیرنظر گرفته شود. او در این‌باره می‌گوید بسیاری از درمانگران کهنه‌کار از این‌که دیگران کار درمان‌شان را زیر نظر بگیرند، مضطرب می‌شوند و احساس تهوع می‌کنند، اما خودش حین درمان یک‌درمان‌جو با مشاهده‌شدن توسط دیگران مشکلی نداشته و ندارد.

روان‌شناسِ اگزیستانسیالیست آمریکایی، از خلال تجربیات زیسته و روانکاوانه‌اش، عمر آرامش را کوتاه می‌داند و یکی از حرف‌های مهمش درباره پیری این است که «به‌معنای رهاکردن کارها و چیزهای مختلف آن‌هم، یکی پس از دیگری است.» توصیه‌ای که یالوم به دانشجوهای روان‌درمانی دارد، این است که «آنِ خود»، بهترین ابزار برای کارِ روان‌درمانی است و بهتر است تا جایی‌که می‌توانند، خودشان را بهتر بشناسند. او همچنین معتقد است دانشجوهای روان‌درمانی نباید اجازه بدهند نقاط کور وجودی‌شان، سد راه قدرت درک و همدلی‌شان با بیمار و درمان‌جو بشوند. او می‌گوید درمان‌گر و درمان‌جو مانند دو همسفر هستند و عجیب نیست که درمان‌جو، در این‌سفر دونفره، دیدنی‌هایی را می‌بیند و می‌پروراند که درمان‌گر از دیدن همه آن‌ها غافل شده است. درباره توجه به دونفره بودن یک‌جلسه روان‌درمانی، یالوم به نیروی تحول موجود در روان‌درمانی اشاره دارد و معتقد است این نیروی تحول، درون‌بینی خردورزانه، تحلیل معنای یا تخلیه روانی بیمار نیست بلکه باید ملاقاتی قابل‌اعتماد و کامل بین دو شخص باشد. چنین‌آموزه‌ای در تضاد با تصویر عمومی از روان‌درمانی است. یالوم هم، خود به زدودن تصاویر رایج اشاره غیرمستقیمی دارد و می‌گوید: «من نهایت سعی‌ام را می‌کنم که به دانشجویان دقیقاً خلاف آنچه بسیاری از آن‌ها در دوره‌های آموزشی رفتاری شناختی آموخته‌اند بیاموزم.»

یکی از موضوعاتی که یالوم در کتاب خاطراتش به آن پرداخته، گونه درمانی پیامکی است. یکی از نتیجه‌گیری‌هایش هم درباره این‌گونه روان‌درمانی، این است که بسیاری از درمان‌جویان، به‌خاطر آن‌حالت گمنامی موجود در درمان پیامکی، احساس امنیت بیشتری نسبت به گفتگوی حضوری دارند. او می‌گوید با این‌که درمان پیامکی، مظهر بی‌عاطفگی و نقطه مقابل رویکرد صمیمی و دمساز او با روان‌جو است، به‌نظر می‌رسد گفتگو و درمان پیامکی، در آینده روان‌درمانی، نقش مهمی ایفا کند. او پیش از این‌که چنین نتیجه‌ای بگیرد، به این‌مساله اشاره کرده که بازده روان‌درمانی ویدئویی با روان‌درمانی حضوری تفاوت زیادی ندارد.

از نظر اروین یالوم، بازآفرینیِ خود، به انسان احساس غرور می‌دهد، اما درعین‌حال حس بی‌پایه و بی‌ریشه بودن را هم در انسان ایجاد می‌کند. پیش‌تر به دغدغه فراموشی یالوم در پیری اشاره کردیم. او درباره بازآفرینی خود و مرور خاطرات در ذهن، می‌گوید «وقتی وقایع را با خواهر یا عموزاده‌هایم یا دوستانم تطبیق می‌دهم، از این‌که تا این‌اندازه اتفاقات را متفاوت با هم به خاطر می‌آوریم غافلگیر می‌شوم. و در کار روزمره‌ام، همچنان که به درمانجویانم کمک می‌کنم تا جوانی خود را در ذهن بازسازی کنند، به‌شکلی فزاینده متقاعد می‌شوم که طبیعت واقعیت‌ها تا چه اندازه سیال و شکننده است.» به باور یالوم، خاطرات و احساسات، رابطه‌ای منحنی‌شکل دارند و عواطف بسیارِ زیاد یا بسیارِ کم، هر دو باعث کاهش حافظه می‌شوند. او با ذکر مثال‌هایی از شیوه روان‌درمانی‌اش، می‌گوید از این‌که چگونه اغلب بیماران یا درمانجویانش با مشاهده مراحل مختلف زندگی فرزندانشان، خاطرات خود را در همان‌دوره زندگی به یاد می‌آورند، تعجب می‌کند.

باور یالوم درباره رابطه‌های انسانی، این است که انسان رابطه را پیدا نمی‌کند، بلکه آن را می‌سازد. او همچنین می‌گوید «تأثیر ما بر دیگران، مانند ریزموج‌های درون برکه است که آن‌قدر حرکت می‌کنند تا از نگاه ما مخفی شوند اما همچنان تا سطح میلیاردم به حرکت خود ادامه می‌دهند.»

یکی دیگر از جملات قصار یالوم این است که رازها تصویری از پشت پرده وضعیت انسانی بدون حاشیه‌های اجتماعی، تظاهر، لاف و گزاف و نقش‌بازی‌کردن ارائه می‌دهند.

* ۴- در راه روانشناسی اگزیستانسیال

یالوم، پدیده میرایی را نقطه ورود خود به بینش اگزیستانسیالیستی می‌داند. درباره پیشینه حرکت این‌روانشناس هم به‌سمت اگزیستانسیالیسم، باید گفت با تشویق همسرش به مطالعه آثار کافکا و کامو رو آورده و سپس سارتر، مرلوپونتی و دیگر نویسندگان اگزیستانسیالیست را در دستور کارِ خواندن قرار داده است. او در این‌مسیر عاشق کافکا می‌شود و رمان «مسخ» را اثری حیرت‌آور می‌یابد. کتاب‌های «بیگانه» و «تهوع» از کامو و سارتر هم به‌قول خودش، تکانش می‌دهند. از دید یالوم نکته مهم در کار نویسندگان مورد اشاره، این بوده که با استفاده از داستان‌سرایی، نقب عمیقی به مساله موجودیت زده بودند؛ طوری‌که مطبوعات روان‌پزشکی هم توانایی انجامش را نداشته‌اند. در ادامه همین‌مسیر، کتاب «اگزیستانس» نوشته رو مِی، روانشناس آمریکایی به دست یالوم می‌رسد که زندگی‌اش را متحول می‌کند. رو می در کتاب مذکور، پایه‌های تفکر اگزیستانسیال را ترسیم کرده و یالوم با مطالعه این‌کتاب، با کی‌یر کگور، نیچه و دیگر متفکران اگزیستانسیالیسم، بیشتر با این‌مکتب فکری آشنا می‌شود.

اما پیش از خواندن آثار و اندیشه‌های اگزیستانسیالیستی، مقطع مهم زندگی یالوم، احساس نیازش به فلسفه است. یعنی زمانی که به‌قول خودش پس از خواندن آثار ادبی که به آن‌ها اشاره کردیم، و پس از خواندن کتاب «اگزیستانس» متوجه می‌شود که وقت تحصیل فلسفه فرا رسیده است. او درباره آن‌بازه زمانی نوشته است: «نمی‌دانستم چگونه قادر خواهم بود این‌دانش را وارد حوزه روان‌درمانی کنم، اما در سطحی عمیق‌تر آگاه بودم که مسیر کاری‌ام در زندگی‌ام را پیدا کرده‌ام.»

روانشناس، داستان‌نویس می‌شود

یالوم در اندیشه‌های درونی خود، گاهی به این فکر کرده که نویسندگی‌اش، تلاشی است تا گذر زمان و اجتناب‌ناپذیری مساله مرگ را از خود دفع کند. او که از نوشتن مقاله‌های پژوهشی و کتاب دانشگاهی در زمینه روانشناسی به نویسندگی برای عموم متمایل شده بوده، در ۵۶ سالگی تصمیم به انجام یک‌تحول اساسی در زندگی‌اش می‌گیرد. این‌تحول هم، در اولویت قراردادن داستان نسبت به مسائل تئوری و نظری است. خودش درباره این‌مقطع مهمِ زندگی‌اش نوشته است: «احساس کردم زمان آن رسیده که این قصه‌گوی درون را رها سازم.» در نتیجه شروع به استفاده از سخنان مراجعانش برای نوشتن داستان‌های روانشناسی می‌کند. این‌تصمیم و اتفاق مربوط به پاییز سال ۱۹۸۷ است؛ زمانی که همه فرزندانش اصطلاحاً بزرگ شده و خانه را ترک کرده بودند.

یالوم، در حالی که نیت‌اش، افزایش آگاهی درمان‌گران در زمینه مسائل وجودی در زندگی درمانجویان‌شان بوده، به یک‌مساله مهم در زمینه باورهای اگزیستانسیالیستی‌اش اشاره می‌کند؛ باور به خدا. او در خاطراتش درباره برهه شروع تفکرات اگزیستانسیالیستی‌اش، نوشته است: «باور این که خداوند برای زندگی ما هدفی تعیین کرده، بسیار اطمینان‌بخش است.»همان‌طور که می‌دانیم مساله آزادی، نگرانی اصلی و محوری بسیاری از متفکران اگزیستانسیال مانند سارتر و کامو است. همان‌آزادی‌ای که انسانِ قرار گرفته در زندگی باید برای استفاده از آن‌ها دست به انتخاب بزند. یالوم هم معتقد است چنین‌آزادی‌هایی مولد اضطراب‌های بسیار هستند. مقصودش هم از این‌آزادی، همان‌گونه اگزیستانسیالیستی آزادی است که پیرو آن، همه آدم‌ها در دنیایی بدون طرح ذاتی (و نقشه قبلی) زندگی می‌کنند و باید نویسنده زندگی، انتخاب‌ها و اعمال خود باشند. به‌این‌ترتیب یالوم، در حالی که نیت‌اش، افزایش آگاهی درمان‌گران در زمینه مسائل وجودی در زندگی درمانجویان‌شان بوده، به یک‌مساله مهم در زمینه باورهای اگزیستانسیالیستی‌اش اشاره می‌کند؛ باور به خدا. او در خاطراتش درباره برهه شروع تفکرات اگزیستانسیالیستی‌اش، نوشته است: «باور این که خداوند برای زندگی ما هدفی تعیین کرده، بسیار اطمینان‌بخش است.»

«وقتی نیچه گریست» یکی از آثار مشهور اروین یالوم است. این‌رمان درباره مواجهه خیالی و روان‌درمانی نیچه نزد استاد فروید است. یالوم نیچه را این‌گونه تعریف می‌کند: «مردی برجسته اما بسیار منزوی و مأیوس و به‌شدت نیازمند کمک». همین‌نیازمندی نیچه به کمک و روان‌درمانی باعث می‌شود یالوم به نوشتن این‌رمان بپردازد و خلاصه طرحِ آن هم، این‌گونه است که نیچه برای درمان مسائل روانی‌اش نزد دکتر بروئر یعنی همان راهنما و معلم زیگموند فروید می‌رود تا حرف‌هایش را برای او بزند. در نتیجه، یالوم دست به خلق گفتگوهای خیالی نیچه و روان‌شناس‌اش می‌زند و پس از چاپ کتاب هم، متوجه می‌شود در عالم واقعیت، الیزابت خواهر نیچه مانع دیدار برادرش با دکتر بروئر شده است. یالوم می‌گوید نیچه خواهر خود را «غاز یهودی‌ستیز» می‌خوانده و بروئر هم یک یهودی بوده است. بنابراین نظر نگارنده این‌مطلب این است که انتخاب دکتر بروئر برای داستان یالوم، شاید ناشی از انتخاب یالوم در ضمیر ناخودآگاهش، به‌خاطر یهودی‌بودن این‌روانشناس بوده باشد. حالا که صحبت از ضمیر ناخودآگاه شد، بد نیست به یکی از اشارات یالوم در خاطراتش درباره نوشتن «وقتی نیچه گریست» بپردازیم. او سال‌ها پیش از نوشتن این‌رمان، در شهر وین حضور داشته و در پیاده‌روهایش قدم زده است. در این‌باره در خاطراتش نوشته است: «مشاهده خانه فروید و قدم‌زدن در خیابان‌های شهر وین سی‌سال بعد، زمانی که رمان وقتی نیچه گریست را می‌نوشتم، به کار آمد.» او درباره فروید تذکری همیشگی به دانشجویان و شاگردانش داشته مبنی بر این‌که، فروید تنها خالق روانکاوی (که فقط یک درصد از انواع درمان‌های امروزه را در بر می‌گیرد) نیست، بلکه مخترع حوزه روان‌درمانی است.

به‌جز ضمیر ناخودآگاه، صحبت یهودی‌بودن شد. بد نیست در این‌فراز از مطلب، به یک‌روانشناس مهم یهودی دیگر هم اشاره کنیم که در بخش‌هایی از خاطرات اروین یالوم حضور دارد؛ ویکتور فرانکل روانپزشک اتریشی و مبدع معنادرمانی که با اثر مشهورش «انسان در جستجوی معنا» در ایران و جهان شناخته می‌شود. یکی از جملات مهم یالوم با اشاره به آشنایی و دیدارهایش با فرانکل، این‌چنین است: «افسوس که نیاز به تحسین و تمجید گاهی حتی والاترین ما انسان‌ها را نیز کور می‌کند.» درکل، آشنایی یالوم با فرانکل، آموزنده بوده اما شیرین نبوده است.

ترس از مرگ و معنای زندگی

مرگ یکی از اصلی‌ترین مسائل و دغدغه‌های اگزیستانسیالیست‌هایی مثل اروین یالوم است. او معتقد است مرگ در پس شکایات بسیاری از درمان‌جویان مضطرب قرار دارد و از آن‌جایی که مرگ، مثل یک‌خارش، همیشه در حال خاریدن است، کمک به درمان‌جویان برای نگاهشان به این‌مساله، فواید زیادی برایشان دارد. نکته جالب در کتاب خاطرات اروین یالوم، این است که در مقام یک‌روانشناش اگزیستانسیالیست که در پی کمک به درمان‌جویان است، در سال‌های پایانی عمر و البته پیش‌تر در میان‌سالی‌اش، خودش هم با ترس از مرگ روبرو شده و اصطلاحاً خیاط هم داخل کوزه افتاده است.

جایی از کتاب هست که یالوم درباره اتفاقاتِ پایان سال ۲۰۱۵ می‌نویسد؛ مقطعی که پس از مرگ خواهر و ۳ دوست صمیمی خود، به‌شدت بیمار می‌شود و احساس می‌کند شاید در حال مرگ باشد. فکری که یالوم در آن‌برهه سعی داشته با آن، خود را تسکین بدهد، این بوده: «هرچه حس زندگی‌نکردن بیشتر باشد، وحشت مرگ نیز بیشتر است.»ترس از مرگ و پایانی که ویژه اندیشه اگزیستانسیالیستی است، از ابتدا تا انتها در کتاب خاطرات یالوم وجود دارد؛ مثلاً در صفحه ۳۱ ابتدای فصل چهارم یعنی «چرخش معکوس» می‌گوید: «مطمئنا من هم به پایان نزدیک می‌شوم، من هم احساس می‌کنم بیشتر و بیشتر چرخشی معکوس به سمت آغاز دارم.» یا ضمن تکرار این‌مساله که «گذشته او را به خود فرا می‌خواند»، چندین‌مرتبه می‌گوید در دهه هشتم زندگی‌اش، هرچه پیرتر می‌شود، تصاویر بیشتری از کودکی‌اش به ذهنش سرازیر می‌شوند. یکی از حرف‌های مهم یالوم درباره عمر، پیری و مرگ، این است که بازنگری زندگی‌اش در میانه دهه هشتم زندگی‌اش، ترسناک و گاهی همراه با تنهایی است. چون در این‌سن‌وسال دیگر نمی‌شود به حافظه اطمینان کرد و تعداد اندکی از شاهدان دوران کودکی‌اش هم زنده هستند. او می‌نویسد: «خواهرم که هفت‌سال از من بزرگ‌تر بود اخیراً دار فانی را وداع گفت و اکثر دوست و آشنایانم از این دنیا رخت بربسته‌اند.» جایی از کتاب هست که یالوم درباره اتفاقاتِ پایان سال ۲۰۱۵ می‌نویسد؛ مقطعی که پس از مرگ خواهر و ۳ دوست صمیمی خود، به‌شدت بیمار می‌شود و احساس می‌کند شاید در حال مرگ باشد. فکری که یالوم در آن‌برهه سعی داشته با آن، خود را تسکین بدهد، این بوده: «هرچه حس زندگی‌نکردن بیشتر باشد، وحشت مرگ نیز بیشتر است.»

بنابراین یک‌متفکر اگزیستانسیالیست مانند یالوم هم نیاز به زندگیِ همیشگی و اصطلاحاً جاویدان را درک می‌کند اما شاید در جستجو یا مصداق آن، دچار اشتباه شود. او می‌گوید احساس می‌کند، زمانی‌که جان خود را از دست می‌دهیم، همه خاطرات ارزشمند، لذت‌بخش و منحصربه‌فرد هم همراهمان ناپدید می‌شود. به‌هرحال همان‌طور که خواهیم دید، یالوم هم مانند متفکرانی که آثارشان را خوانده، در جستجوی معناست و نزد متفکران اگزیستانسیالیست، این‌جستجو را در دنیایی بی‌معنا یافته است.

یالوم معتقد است اکثر کابوس‌های انسان، انباشته‌ای از اضطراب مرگ‌اند که از حصار خود فرار کرده‌اند. در همین‌حال می‌گوید خیره‌شدن مستقیم به مرگ می‌تواند نتایج خوبی داشته باشد و یکی از این‌نتایج که او در کتاب خاطراتش با اشاره به کتاب «خیره به خورشید» به آن اشاره می‌کند، این است که مرگ تجربه‌ای است که به ما می‌آموزد چگونه تمام و کمال زندگی کنیم.

این‌روان‌شناس سرشناس آمریکایی در ادامه مسیری که از پزشکی به ادبیات و از ادبیات به فلسفه داشته، سراغ فلاسفه‌ای چون هوسرل و هایدگر می‌رود. خودش هم درباره دورشدن از علوم پزشکی و نزدیک‌تر شدن به علوم انسانی نوشته: «من نیچه، سارتر، کامو، شوپنهاور، اپیکور و لوکرتیوس را در آغوش گرفتم و از کنار کانت، لایب‌نیتس، هوسرل و کی‌یر کگور گذشتم، چراکه در نظریاتشان کاربرد بالینی نیافتم.» او در ادامه مسیر فلسفه‌ورزی خود، سراغ رمان‌نویسان و فیلسوفانی می‌رود که در آثارشان به مشکلاتی پرداخته‌اند که مراجعان او با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کردند. در این‌زمینه می‌توانیم به این‌بخش از خاطرات یالوم اشاره کنیم: «کتاب‌خواندن من به‌شدت به‌سوی ادبیات و فلسفه متفکران اگزیستانسیال تغییر جهت داده بود، نویسندگانی مانند داستایوفسکی، تولستوی، بکت، کوندرا، هسه، موتیس و هامسون که عمدتاً با مسائلی مانند طبقه اجتماعی، عاشق‌پیشگی، موضوعات جنسی، اسرار و انتقام سر و کار نداشتند. موضوعات آنان بسیار عمیق‌تر بود، آنان پارامترهای وجود را لمس می‌کردند. آنان در جستجوی معنا در دنیایی بی‌معنا دست‌وپا می‌زدند و آشکارا با مرگ اجتناب‌ناپذیر و شکاف‌ناپوشیدنی انزوا رویارویی می‌کردند. من حس سرگردانی آنان را در این فناپذیری لمس می‌کردم.»

اشتباهی که یالوم در این‌نتیجه‌گیری مرتکب می‌شود، تمرکز بر فناپذیری است. چون اگر انسان را موجودی فناناپذیر تلقی کنیم که پس از مرگ هم به زندگی ادامه می‌دهد، ظاهراً همه مشکلات و گره‌های ذهنی این‌روانشناس، قابل حل و گشوده‌شدن هستند. به‌هرحال یکی از مسائل مهم و قابل‌توجه درباره کارِ یالوم با بیماران سرطانی درآستانه مرگ، این بوده که ترس و کابوس خود او از مرگ را هم بیدار کرده استمرگ در برهه‌ای از زندگی اروین یالوم، به‌شدت ترسناک و کابوس‌وار بوده است. درباره این‌برهه، او به بیدارشدن‌هایش از خواب با فکر مرگ اشاره کرده است؛ این‌که فکر مرگ اغلب در ذهنِ در حال بیدارشدنش شناور بوده و در خواب‌هایش او را به وحشت می‌انداخته است. در نهایت هم به این‌نتیجه می‌رسد که در رویکرد اگزیستانسیالیستیِ روان‌درمانی، تمرکز اصلی باید بر مقابله با مرگ باشد. به‌این‌ترتیب یالوم به این‌نتیجه می‌رسد که با توجه به این‌واقعیت که مرگ ممکن است ما را نابود کند، فکرکردن درباره‌اش می‌تواند نجات‌مان دهد. او کار درمان را با جمعی از بیماران در حال مرگ، دنبال کرده و درباره آن‌مقطع از زندگی‌اش می‌گوید کار با این‌بیماران، به‌تدریج او را به رویارویی با مراجعان سالم سوق داد تا با تمرکز بر امر فناپذیری آنان، به کمک‌شان بشتابد تا روش زندگی خود را تغییر بدهند. اشتباهی که یالوم در این‌نتیجه‌گیری مرتکب می‌شود، تمرکز بر فناپذیری است. چون اگر انسان را موجودی فناناپذیر تلقی کنیم که پس از مرگ هم به زندگی ادامه می‌دهد، ظاهراً همه مشکلات و گره‌های ذهنی این‌روانشناس، قابل حل و گشوده‌شدن هستند. به‌هرحال یکی از مسائل مهم و قابل‌توجه درباره کارِ یالوم با بیماران سرطانی درآستانه مرگ، این بوده که ترس و کابوس خود او از مرگ را هم بیدار کرده است.

یکی از اندیشه‌های اگزیستانسیالیستی یالوم هم درباره حسِ بودن، مربوط به پدیده شهرت است. او در این‌باره می‌گوید «با وجود تلاش بسیارم از بری نگاه‌داشتن خود از نشانه‌های شهرت و آوازه، بی‌شک این‌نشانه‌ها به حسِ بودن من افزوده‌اند.»

با رسیدن به این‌جای مطلب، شاید مخاطب بپرسد پس اروین یالومِ روان‌شناسِ اگزیستانسیالیستِ شک‌گرا، معنای زندگی خود را در چه‌عاملی می‌بیند؟ پاسخ این‌سوال را می‌توان در فراز دیگری از کتاب که البته درباره مرگ نیست، پیدا کرد. یالوم در فراز مورد اشاره نوشته است: «به‌ندرت می‌شنوم که درمانگری شکایت کند زندگی‌اش بی‌معناست. زندگی ما صرف خدمت به دیگران می‌شود و ما نگاهمان را به احتیاجات دیگران می‌دوزیم.» بنابراین اگر دنبال پاسخی صریح باشیم، به احتمال زیاد، او معنای زندگی خود را در کمک و خدمت به درمان‌جویان، جستجو کرده و می‌کند.

* ۵- درباره شوپنهاور و «درمان شوپنهاور»

یالوم رمان مشهوری به‌نام «درمان شوپنهاور» دارد که مانند دیگر آثار موفق او تلفیق فلسفه، روانشناسی و ادبیات است و همان‌طور که از نامش مشخص است، محور موضوعی آن، آرتور شوپنهاور فیلسوف شکاک (از نظر شک‌گرا بودن با یالوم شباهت دارد) و بدبین آلمانی است. بهانه اصلی خلق این‌کتاب، این بوده که یالوم، با مطالعه شوپنهاور و آشنایی با او، این‌فیلسوف را مثل نیچه (شاگرد معنوی شوپنهاور) مردی به‌شدت نیازمند روان‌درمانی یافته و جلسات خیالی روان‌درمانی‌اش را در قالب این‌کتاب نوشته است.

رمان مورد اشاره را می‌توان حاصل دلسوزی اروین یالوم برای شوپنهاور دانست. چون از نظر یالوم، شوپنهاور همیشه در رنج و عذاب بوده و نیروی پیشران در خلق نوشته‌هایش هم همان بدبینی، انسان‌گریزی سرسختانه و مغبونیتش از زندگی بوده استاو شوپنهاور را به‌عنوان سلف فروید در زمینه نظریه تأثیر غریزه جنسی در ضمیرناخودآگاه معرفی می‌کند و این‌حرف خود را در دهان فیلیپ، یکی از شخصیت‌های رمان «درمان شوپنهاور» گذاشته که «بدون شوپنهاور، فرویدی هم وجود نمی‌داشت.» رمان مورد اشاره را می‌توان حاصل دلسوزی اروین یالوم برای شوپنهاور دانست. چون از نظر یالوم، شوپنهاور همیشه در رنج و عذاب بوده و نیروی پیشران در خلق نوشته‌هایش هم همان بدبینی، انسان‌گریزی سرسختانه و مغبونیتش از زندگی بوده است. خود یالوم هم می‌گوید اولین‌بار که با شوپنهاور و نظریاتش روبرو شده، از میزان بدبینی و یاس و ناامیدی موجود در نوشته‌های او حیرت کرده است. یالوم می‌گوید علاوه بر بدبینی مفرط، تمایل جنسی شدید شوپنهاور برایش عذاب‌آور بوده و ناتوانی‌اش در برقراری رابطه غیرجنسی با دیگران، دلیل بداخلاقی شدیدش بوده است. بنابراین، فقط در سال‌های کودکیِ پیش از بلوغ و پیریِ منتهی به پایان عمرْ بوده که شادی را (به‌خاطر کم‌شدن میل جنسی) تجربه کرده است.

شکل‌گیری طرح رمان «درمان شوپنهاور» در ذهن یالوم، همان‌مقطعی است که شوپنهاور و گروه‌درمانی در ذهن او به هم می‌رسند و یالوم از این‌رهگذر، یک‌نتیجه‌گیری جانبدارانه به‌نفع گروه‌درمانی می‌کند: «به پیامی که من در حوزه کاری خودم می‌فرستم فکر کنید: اگر گروه‌درمانی بتواند به آرتور شوپنهاور، بدبین اعظم و مردم‌گریزترین در طی قرن‌ها، کمک کند، پس گروه‌درمانی می‌تواند به هرکسی کمک کند!»

در فراز پایانی مطلب، حالا که از برداشت‌های اروین یالوم درباره شوپنهاور گفتیم، بد نیست به یکی‌دیگر از برداشت‌های او درباره یک‌چهره حوزه کتاب و فرهنگ بپردازیم. او درباره ارنست همینگوی هم تاملات جالبی دارد که خلاصه و چکیده‌شان را می‌شود در این‌جملات بیان کرد؛ او در صحبت از همینگوی، از حس بی‌کفایتی خفته در پس ظاهر پرطمطراق می‌گوید و معتقد است با این‌که همینگوی، سرسخت شده و بی‌رحمانه خود را به سمت چالش‌های سخت مردانه‌ای مثل بوکس، ماهیگیری در دریا و شکار می‌برده، در نامه‌هایش به ژنرال لنهام، کودکی آسیب‌پذیر بوده است.

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه