گروه انتشاراتی ققنوس | نقد «جهان کتاب» بر کتاب «والس یک نفره»
 

نقد «جهان کتاب» بر کتاب «والس یک نفره»

والس، رقصی دو نفره است. داستان می‌خواهد روایتی داشته باشد از والس یک نفره. برای روایت تنهایی زنان. زنان از یک

نفره ماندن می‌هراسند و از آن می‌گریزند. می‌خواهند تکیه کنند. دلناز می‌گوید بدون تکیه‌گاه نمی‌تواند. والس یک نفره

شاید می‌خواهد دعوتی باشد به نوعی از تنهایی و با خود بودن: «می‌گویم: لازم نیست حین رقصیدن به حرکاتت فکر کنی.

خودت را بسپر به موسیقی! همه‌ی اندامت را.» این جملات سایه (راوی) به دخترش مامک است. والس یک نفره شاید

دعوتی باشد از زنان که با خودشان هم می‌توانند زندگی کنند و خوش بگذرانند. عرشیا، استاد دانشگاه و همسر پیشین دلناز،

همیشه او را دعوت به این با خود بودن می‌کند و تنها بودن با خودش. این که چگونه می‌تواند تنهایی با خودش خوش

بگذراند: «می‌گفت، مثلاٌ بگو من با خودم رفتم سینما، من با خودم قدم زدم، من با خودم رفتم خرید، یعنی بدون همراهی یک

نفر دیگر هم باید می‌توانستم خوش باشم.»، «می‌گفت هی به خودت بگو بهترین پشت و پناهت خودت هستی. خودت باید یک

وقت‌هایی خودت را بغل کنی. باید بتوانی پریشانی‌هات را مهار کنی.» اما زنان داستان دعوت داستان به والس یک نفره را

رد می‌کنند. آن را پس می‌زنند: «دلناز گفته بود: «همیشه از تنهایی ترسیده‌ام. کاش هیچ وقت نفهمی جا گذاشته شدن یعنی

چی؟» دلناز والس را فقط دو نفره می‌فهمد. برای همین یک نفره شدن را تحمل نمی‌کند و در نهایت خودش را می‌کشد.

زنان داستان هر کدام به نوعی این دعوت را پس می‌زنند و انکارش می‌کنند. نمی‌توانند با خودشان خوش بگذرانند. یک

راوی اصلی داستان «سایه» است. دو زن دیگر خود را در روایت او جا داده‌اند. یا روایت درهایش را باز کرده و گذاشته تا

آن‌ها هم در اتاق روایت حضور داشته باشند. دلناز از گوشه و کنار روایت، هر جا که فرصتش را پیدا کند وارد روایت سایه

می‌شود. او را کنار می‌زند تا بگوید با حرف‌های اشی (عرشیا) مخالف است: «اوقات آدم وقتی خوش است که یک همراه

داشته باشد. به اشی می‌گفتم نمی‌شود تنهایی قدم زد، تنهایی کتاب خواند، تنهایی...» دلناز ناگهان وارد روایت سایه می‌شود.

نمی‌دانی از کجا آمده، کیست، چرا این جاست. اول‌هایش، خواندن را دچار اختلال می‌ند. سرنخ‌های داستان گم می‌شود و

حواس را پرت می‌کند. باید برگشت، دوباره خواند و سرخط‌ها را پیدا کرد. شگرد جالب و کارآمدی است. در آغاز، فکر

می‌کنیم نوعی به‌هم ریختگی است. ارتباط‌ها را پیدا نمی‌کنیم. در کوچه پس‌کوچه‌هایی که روایت باز می‌کند، مسیر اصلی

را گم می‌کنیم. اما به‌تدریج سبک و سیاق آن را پیدا می‌کنیم. سبک و سیاقی که با فعل «گفتن» سر و سامان یافته است.

فصل او با این فعل به صورت ماضی مطلقِ گفتم و گفت آغاز می‌شود. ذهن راوی اول شخص، روایتش را این گونه تنظیم

کرده است. برخی مواقع وقتی دو نقطه را می‌گذارد، وارد نقل‌قول مستقیم می‌شود. در فصل اول با گفتم، بعد گفت و انگار

گفت آغاز می‌شود. در فصل دوم صرف فعل از ماضی به مضارع می‌غلتد: می‌گویم، سام می‌گوید، شاهکار می‌گوید، در

میانه‌ی همین فعل‌ها ناگهان می‌گوید: دلناز می‌گوید. دلناز گفت. جملات دلناز در مورد سال کبیسه و حساب و کتاب‌ها

می‌آید و قطع می‌شود. یک نوع شگرد پارازیتی است. پارازیت در روند روایت. پارازیت روایتی، انتخابی آگاهانه توسط

نویسنده است تا شکل تازه‌ای به رمانش بدهد. اول اختلال ایجاد می‌کند و بعد روندی جذاب و چندجانبه به رمان می‌دهد.

شاید مهم‌ترین وجه ساختار پارازیتی، شکستن انحصار روایت اول شخص باشد. کاری که توسط همان راوی صورت

می‌گیرد. گونه‌ای دیگر از روایت چند صدایی. به جای این که فقط صدای سایه را داشته باشیم، صدای دو زن دیگر را هم

در کنار او می‌شنویم: دلناز (همسایه آپارتمانی سایه) و لی‌لی (رقیب یا دشمن سایه). لی‌لی عشق دوران نوجوانی و جوانی

سام (همسر سایه) بوده. در فصل اول و در همان اولین خطوط روایت جفت پا پریده وسط زندگی سایه. و مثل کنه به ذهن

سایه چسبیده. هر جا سایه هست او هم هست. لی‌لی برای سام تمام شده. اما برای سایه پایانی وجود ندارد. فصل اول با صدای

لی‌لی از گوشی تلفن آغاز می‌شود. در فصل 56 (فصل پایانی)، لی‌لی بیش از آن که در بیرون و در واقعیت حضور داشته

باشد، در ذهن سایه هست: «می‌گویم: هست... می‌خواهم بگویم: لی‌لی غم مدامی شده که افتاده به جانم. می‌خواهم بگویم:

نزدیکی‌هاست.» توصیفاتی که او در مورد بودن لی‌لی به‌کار می‌برد، شبیه توصیفاتی است که باورمندان به خدا، در مورد

خدا به‌کار می‌برند. با این تفاوت که این بودن به باورمندان آرامش می‌بخشد، اما سایه را به فروپاشی و جنون نزدیک کرده

در فصل‌های اولیه با دلنازْ گفت‌ها و جملات او گیج می‌شویم. فصل‌ها که پشت هم می‌آیند، نرم نرم گیجی را عقب

می‌رانند و تصویر دلناز روشن‌تر می‌شود. ورود او به خانه‌ی سایه هم مثل روایت‌هایش ناگهانی است: «دفعه‌ی اول که

در را روی دلناز باز کرده بودم به محض اولین تعارفم... آمده بود تو... گفته بود: متنفرم از این آشپزخانه‌‌های بی‌حیا!» اما

روایت خودش مثل آشپزخانه‌های اوپن، بازِ باز است. وارد هر دوره از زندگیش که می‌شود بی‌محابا از آن می‌گوید. از

کودکی‌اش و مادرش قدسی، از شب ادراری‌هایش یا ترس‌هایش: «دلناز گفته بود: ترس و دلهره بود که می‌شد شاش و

فرومی‌رفت توی زمین. کف کلاس ما خاکی بود و...» او از شلوارهای خیسش هم می‌گوید که از ترس تنبیه آن‌ها را

نفره‌گی یا تنها ماندن، بزرگترین هراس سه زن داستان است.

دائماٌ فکر می‌کنم هست. همیشه هست. پیش از این هم بود. هر جا من هستم. او هم هست. لی‌لی یک جایی همین

است.

می‌گذاشته زیر کرسی و... دلناز با عرشیا که استاد دانشگاه است و هجده سال بزرگتر از او ازدواج کرده یا به عبارتی با

برعکس روایت دلناز، روایت سایه در ابهام است، مثل خودش در سایه. دلناز با خودش روراست است و سایه رو بسته. وقتی

از تنها بودن وحشت دارد همان را می‌گوید. وقتی بدون تکیه به مردان نمی‌تواند به زندگی ادامه بدهد، باز بی‌پرده‌پوشی از

آن حرف می‌زند و در نهایت خودش را می‌کشد. سایه و لی‌لی هم بدون مردان، یعنی بدون تکیه‌گاه عاطفی و دوست داشته

شدن از جانب مردان، نیستند. هر کدام به نوعی این نبودگی را در گفتار خود گنجانده‌اند. با توجهی که از مردان می‌گیرند

احساس بودن و هویت می‌کنند. سایه در کل روایت به دنبال اعتراف زبانی از سام است. نه اعتماد و احترام سام را می‌فهمد

و نه عشق و علاقه‌ی او را. لی‌لی هم وارد روایت می‌شود. او از کامران (شوهرش که مرده) می‌گوید و از کودکی‌اش. او

هم روایتی خاص از مردان دارد: «لی‌لی گفته بود: به خیال مردها همه‌ی زن‌ها تاریخ مصرف دارند. یائسه که می‌شوی

تاریخ مصرفت تمام می‌شود.» و زن‌ها از ترس‌هایشان می‌گویند و از همیشه ترسیدن. ترس از تنهایی. ترس از

بی‌تکیه‌گاهی. «شاهکار می‌گوید: زن‌ها از پیری می ترسند. شاید برای همین خیلی به خودشان می‌رسند.» سایه می‌گوید:

«زن‌ها همشیه می‌ترسند، نه فقط از پیری..» و سایه می‌ترسد. می‌ترسد ساسان او را دوست نداشته باشد. می‌ترسد لی‌لی

زندگیش را نابود کند. می‌ترسد تنها شود. دلناز گفته بود: «آدم طاعون داشته باشد اما تنها نباشد. من که همیشه از تنهایی

می‌ترسم. ترس‌ها آدم‌ را آن قدر دنبال می‌کنند تا بالاخره یک جایی خرش را می‌گیرند. روایت در کنار دلناز عرشیا را

گذاشته، مردی که در کل زندگی دلناز، همیشه او را تشویق به استقلال و با خود بودن کرده و تکیه نکردن به هیچ کس. در

کنار سایه، سام حضور دارد تا دیدگاه‌های بسته و محصور شده‌ی سایه را به چالش و پرسش بکشاند. و به باورهای فیکس او

تلنگر بزند. به‌خصوص قضاوت‌های او در مورد زنان. هر زنی با معیارهای سایه هماهنگی نداشته باشد، متهم است و شاید

بدتر از آن مجرم. حتا اگر زن تنهای همسایه باشد. زنی با چکمه‌های قرمز. سایه فکر می‌کند ارتباط‌هایی پنهان میان زن و

شاهکار (پسرش) وجود دارد. سام آن را نشانه‌ی بزرگ شدن پسرش می‌داند و سایه می‌گوید: «به نظر تو این هرزه چه

جور آدمیه؟» سام جمله‌ی او را باز می‌کند و نشانش می‌دهد: «تو که اظهارنظرت را توی سوالت کردی!» سایه باز ادامه

می‌دهد: «این جور زن‌ها... از این جور زن‌ها خوشم نمی‌آید.» می‌گوید: «این زن با آن رفتارهای زیادی زنانه‌اش.» سام

او را دعوت به شناخت می‌کند و درک تفاوت آدم‌ها. می‌گوید: «تو داری جلوی اسم همه‌ی زن‌ها علامت سوال

یکی دیگر از امتیازات نویسنده، تمایل او به فشرده‌گویی است و اختصار. شخصیت‌های زیادی در داستان او حضور دارند،

غیر از سه زن اصلی، زنان دیگری هم هستند، قدسی (مادر دلناز)، فرنگ (خدمتکار دلناز) و زالوهایش، نانا مادر عرشیا و

ملیسا دختر عقب‌مانده مجموعه‌ی آپارتمانی، ایجاز و فشردگی، شامل فصل‌ها هم شده‌ است. فصل‌ها اکثراً کوتاه‌اند.

بلندهایش، پنج الی شش صفحه هستند. و همین باعث جذابیت، زیبایی و چند لایگی داستان هم شده است. و مهم‌تر از همه

ناجی روایت‌های خود شده از افتادن به ورطه‌ی پرگویی، که مثل ابولا به جان آثار نویسندگان امروز افتاده است.

فشار مادرش (قدسی) صیغه‌ی محرمیت خوانده. روایت وارد بخش‌های دیگر کودکی او هم شده است.

می‌گذاری؟» لی‌لی را هم مجرم می‌داند. سایه به تعبیر لی‌لی فقط یک «هرزه» است.

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه