مرور کتاب «سنج و صنوبر»
روزنامه شرق
داستان که شروع میشود، گویی فاکنر است که قلم به دست گرفته تا با آن زبان پیچاپیچش، فضایی از شهرهای تبآلود آمریکا را به تصویر بکشاند. اما هنچنان که متن پیش می رود، با اوج و فرود زبان، فضاسازی و رخدادها روبهرو میشویم. نویسنده با انتخاب پنج راوی، که صدای یک نفرشان (آفاق) صدای غالب است، به عمد یک دستی در نثر و زبان را از متن خود حذف کرده است. این امر، در نفس خود مانعی ندارد. موانع اعتلای مورد نظر این رمان خوب، در جای دیگری است.
نخست این که شمار شخصیتها یا بهتر بگویم «افراد» بسیار زیادند و بیشتر آنها در حد نام باقی میمانند. خیلی جاها از متن سهم دارند، ولی موجودیت رواییشان در حد حضور فیزیکی باقی میماند. دوم این که نویسنده با غفلت از این حرف نیچه که هنرمند هزار نکته میبیند، اما فقط یکیشان را جلوه میبخشد، موضوعهای مختلفی را در داستان آورده است، که گرچه حاکی از غنای تجربه زیسته نویسندهاند و به مثابه بازنمایی الگوها و سازمایههای فرهنگی از امتیازات رمان تلقی میشوند، اما همه چیز را گفتن، محورهای اساسی یک رمان را گم و گور میکند.
نکته سوم نقل و نقالی بعضی از راویها (مثلا ننه) است که خواننده را از شخصیتها و رخدادهای محوری دور می سازد. در عین حال، انقطاع روایی محسوسی در متن حس میشود، گویی بخش هایی حذف شدهاند. همین عدم تقارن و همنوایی را در تصویر موضوعها هم میبینیم، در حالی که مراسم عروسی به نحوی تحسینانگیز جلوه پیدا میکند، سیلی که قرار است اتفاق بیفتد در حد واژهها و بازتاب رفتاری و نه حتی روحی آدمها در بروز سیل، باقی میماند و اصلاً نمود نمییابد.
به لحاظ زبان، خصوصاً جاهایی که اعتقادات، باورها و الگوهای فرهنگی به میان میآیند. کار در مجموع موفق است، اما به نظر میرسد در انتخاب بعضی از واژههای محلی دقت نشده است، مثلاً اقل کمش و گاهسم در گویش محلی اقلنش و گاسم هستند همان طور که مرحوم چوبک آورده بود.
ساختارهای نحوه زبان اصلی فارسی هم بیاشکال نیست، اما در حد طولانی شدن دیالوگها و حجم گفت و گوها مشکلساز نشدهاند. اینها و نیز پرداختن به همه چیز، «محور اصلی روایت» را فاقد برجستگی کرده است، هر چند که پایانبندی خوب رمان دوباره محور را تا حدی پررنگ میکند. متاسفانه این پررنگی، با لاقیدی ظاهری آفاق، که چندان با پیشنشانههای قبلی سازگاری ندارد، ارزش معنایی خود را آن طور که باید و شاید نشان نداده است. زنی که پسربچهای را در امریکا به فرزندی قبول کرده است و با کلی امید به روستای مهجوری در سرزمین آبا و اجدادیاش برمیگردد تا «عشق دوران کودکیاش» را به عنوان شوهر با خود به آمریکا ببرد و حالا میبیند که این شخصیت «همان دنیای تنگ و کوچک، سنتی و تکافتاده» سالها پیش است، میتوانست با واکنش مطلوبتری، احساس باخت خود را نشان دهد و اندوه راستین را به دل خواننده بنشاند.
با تمام این احوال، اگر حدود صد و چهل صفحه (مربوط به توصیف جهان ساکن و دیالوگهای غیرپشیبرنده) حذف میشد و متن در هر سه عرصه معنا، ساختار و نثر ویرایش میپذیرفت، موافقیت بیشتری نصبیب نویسنده میشد. با همین وضعیت نیز نمیتوان دقت او را در بازنمایی حال و روز انسانهای حاشیهنشین و رنجدیده و توجه به مسائل اجتماعی و فرهنگی تبریک نگفت. بدون تعارف کریمی نشان داد که «نویسنده» است، آن هم از نوع مردمی و جدی. پس به عنوان همکار هنری این اجازه را به خود میدهم که بگویم آثار بعدیاش را «چندبارهنویسی کند» اما نه با حس و تفکر ثابت و تکراری، ضمن این که کنار آمدن با یک ویراستار چیرهدست نه تنها ضعف نیست که نشان از قدرت دارد- کریمی که خارج از کشور بوده، این نکته را بهتر از من میداند.