ظاهر و باطنِ یک جهانِ تکنفره در «گفتن در عین نگفتن» جواد مجابی
علی شروقی- روزنامه شرق ـ ۲۸ اسفند ۹۶
نقاشی نهچندان مشهور، که خود را هنرمندی جهانی میپندارد، در سن نودواندسالگی سالهای زیستهاش را میکاود و میکوشد کلافِ سردرگمی را که خودِ اوست از هم باز کند و این تقلا البته بر سردرگمی این کلاف میافزاید. نقاش که سالهایسال در عمارتی که میراثِ بهجامانده از پدرِ یاغی و غارتگر اوست زندگی شریرانهای داشته، اکنون در حالِ گذرانِ دوران پس از نودواندسالگی در هتلی است در ساحلِ جزیرهای. درواقع از انزوایی به انزوایی دیگر پناه برده است و «گفتن در عین نگفتن» جواد مجابی از منظری، یکسره شرح مردمگریزی و حصارکشیدن بین خود و دیگری است و بناکردن جهانی تکنفره که از بیرون گلوبلبل مینماید و پس پشت آن و در سردابه تاریکش اجساد «دیگران» تلنبار شدهاند. از چشمِ راویِ این رمان، دیگران سایههاییاند که تنها در حد سایهبودن خود مجازند به جهان او پا بگذارند؛ تنها تا آن حد که اسباب عیش و تفریح او را فراهم آورند. در این جهانی که راوی برای خود تدارک دیده است خودِ او تنها وجودِ موجود و مقتدر است. جهانِ او شبیه جهانی است که سیفالقلم - قاتل زنجیرهای رمان «سنگ صبور» صادق چوبک- رویای آن را در سر میپرورد و راوی «بوف کور» نیز پس از ارتکاب به قتل و بدلشدن به پیرمرد خنزرپنزری در آستانه آن میایستد؛ آستانهای که راوی «گفتن در عین نگفتن»، که او نیز مانند راوی «بوف کور» نقاش است، از آن برگذشته و از انزوای جمعوجور راوی «بوف کور» دری گشوده است به عمارتی و باغی که ربودهشده از «دیگری» است. از منظری میتوان گفت که سراسر رمان «گفتن در عین نگفتن» شرح تقلایی است برای طراحی انزوا از طریق دیوارکشیدن بین خود و جهان بیرون و فراتر از آن: نفی جهان بیرون و دیگرانِ ساکن در آن جهان و تمامی جهان را در عمارت و باغِ بیمردمِ خود خلاصهکردن. این اما یک طرفِ ماجراست چراکه نفی دیگران و جهان بیرون امری یکسویه است. آنها بههرحال هستند و از هفت سوراخ به خلوتِ خودساخته راوی رسوخ میکنند و در سکوت و اطاعتی ظاهری، رذیلانه او را به بازی و ریشخند میگیرند و حتی در سایه بودن خود نیز دست از سرِ این راوی برنمیدارند و جسم او را در تاریکی خود فرو میبرند و راوی تا از شرشان خلاص شود بعضی را میکشد و در سرداب دفن میکند و سرِ بعضی را به روشهای کمتر خشونتبار به طاق میکوبد تا تنهایی خود را هرچهبیشتر وسعت دهد. او که یکی از زنهایش را هم کشته و غیرمستقیم در قتل پدرش نیز دست داشته در دنیای تکنفره خود به اتحادی رذیلانه و ویرانگر با خویشتن دست یافته است؛ اتحادی که پایه آن بر هراس بنا شده است؛ هراس از دیگری که مبادا قدرت این غولِ بیشاخودُمِ متحد با خویشتن را محدود و او را مطیع و منقادِ خود سازد و جالب اینکه هراس راوی در لحظههایی به اوج میرسد که زنانی به زندگی او پا میگذارند که راوی بهآسانی حریفشان نمیشود و اگر هم به نحوی از زندگیاش بیرون میروند، به انحاء گوناگون بازمیگردند و آزارش میدهند و ریشخندش میکنند. گویی زنان بزرگترین تهدیدند برای او که در عمارت و باغ دلگشای خویش بر فراز اجساد دفنشده در سرداب بر اشباح و سایهها فرمانروایی میکند. او در برابر زنان همواره گویی دستبسته و معذب است حتی زمانهایی که ظاهرا بر آنها تسلط دارد. زنان قدرت او را چندان بهجد نمیگیرند و تماموکمال به آن گردن نمینهند. آنها تنها موجوداتی هستند که جهانِ تکنفره راوی را بهطور جدی آشوبناک میکنند، همچنانکه یکی از زنهای راوی بعد از اینکه به دست او کشته میشود با نیرویی چندبرابر بازمیگردد و راوی را در کابوسهایش شکنجه میدهد. بیهوده نیست که پدرِ راهزنِ راوی نیز زنانش را کشته است و تصادفی نیست تمامشدن رمان با حضورِ شبحِ سربریده مادرِ راوی که او در برابرش کودکی میشود خجول و دستپاچه و انگار تسلیم.
امیدوارم مخاطب را تا اینجای کار به این اشتباه نینداخته باشم که «گفتن در عین نگفتن» داستان تقابل یک وجودِ شرور با وجودهایی مظلوم و تحقیرشده و بیگناه است؛ نه، تقابل به این سادگی نیست؛ رمان درواقع داستان مواجهه وجودهایی است که همگی از مقادیر قابلتوجهی شرارت، زیرکی، ترس، آسیبپذیری و ستمدیدگی و حقهبازی برخوردارند اما همهشان شاید شرایط لازم را برای بهفعلدرآوردن این بالقوگیهای مهیب نداشته باشند. راوی اما این شرایط را دارد. ثروتش آنقدر هست که از دیگران بینیاز باشد و جایی هم که به آنها نیاز پیدا کرد نه با دریوزگی که از طریق تهدید یا تطمیع به دوستی با خود وادارشان سازد. دیگران اما ناچارند با یکدیگر سَر کُنند پس نه آشکارا بلکه زیرجُلکی به مواضع راوی حمله میبرند و تحقیرش میکنند. بهواقع آنها نیز همانقدر راوی را ندید میگیرند که راوی آنها را؛ رنجِ بزرگِ راوی اما در این است که آنقدر کُندذهن نیست که این موضوع را درنیابد و یکسره در پیله خودفریبی فرو رود و بو نبَرَد که دغلدوستانش، همان سایههای ناچیز، تحقیرش میکنند و عملا نادیدهاش میگیرند. عذاب در همین دانستن است؛ در وقوف به ضعفِ خویش؛ همین وقوفِ کشنده است که این راوی رذل را از همتایان شرورش جدا میکند. او از طریق اعتراف، از طریقِ کندوکاو در سردابهای درون خود، با دوزخِ خود روبهرو شده است و گویی هرچه دیوارهای میان او و دیگران بالاتر میروند، دوزخِ راوی ابعاد گستردهتری مییابد. او منزویتر میشود و با هرچه منزویترشدن، بیشتر در معرضِ تهدید دیگرانِ پشتِ دیوارمانده قرار میگیرد. گویی انزوا او را در برابر سایههای آنسوی دیوار بیدفاعتر و آسیبپذیرتر میسازد و راوی در برابر این آسیب، انهدامی محیلانه و وسیع را برای بعد از مرگ خود تدارک میبیند؛ اینگونه که با ظاهری مشفقانه وصیتنامهای تنظیم میکند و اموالش را به خویشان دور و نزدیکی که برایش باقی ماندهاند میبخشد. وصیتنامه کاملا قانونی است اما جوری تنظیم شده که عملا چیزی به وُراث نرسد و درعوض جنگی خونین و بیحاصل برای تصاحب مالی که همزمان صاحب آن و از آن محروم شدهاند، بینشان درگیرد. چنین است میراث انزوا.