گروه انتشاراتی ققنوس | مگر تمام تاریخ ما قصه نیست؟ یادداشتی بر کتاب - آبی‌تر از گناه
 

مگر تمام تاریخ ما قصه نیست؟ یادداشتی بر کتاب - آبی‌تر از گناه

مجله هفت 

برندة جایزة پکا در سال 1384 کاندیدای جایزة بنیاد گلشیری آبی‌تر از گناه عنوان داستان بلندی‌ست نوشتة محمد حسینی، چاپ شده به سال 1383 ، به وسیله نشر ققنوس. نوشته‌ای مشتمل بر ده فصل، که تو را از جملة اول تا پایان روایت لحظه‌ای رها نمی‌کند. کتابی‌ست که می‌توانی به دست گیری، سوار اتوبوس شوی، و از تجریش که برسی به توپخانه، بگذاری در کیف‌ات و فکر کنی به فرجام راوی و باقی آدم‌های دور و برش. روان خواندن‌اش دلیل ضعف‌اش نیست. از یک نفس گفتن آن همه حرف و حدیث راوی برمی‌آید، و گاه حتی پر می‌گوید و دوست داری یقه‌اش را بگیری و بگویی: «کمی هم می‌توانی به عقل و هوش و تخیلم اعتماد کنی.» آبی‌تر از گناه کتابی‌ست که می‌توانی در پایان روزی ملال‌آور و خاکستری‌ بخوانیش. می‌توانی در نظر آوری آن راوی خسته و زیاده‌گوی کتاب را در هیأتی جوان، ایستاده در پیشگاه عدالت که از خود و رابطه‌اش با شازده و عصمت می‌گوید. شازاده‌ای از نوادگان شاهان قاجار. با همان روحیه و صلابت خاک گرفته در کنار زنی قمارباز و شوخ‌چشم، که هنوز اندک ملاحتی از روزگاران دور، بر چهره دارد و راوی گوشة چشمی سوی او روانه کرده و قصه از لابه‌لای این روابط مرده قرار است نقل شود. راوی متهم به قتل، در همان فصل اول می‌گوید که نه او بلکه عصمت، قصد جان شازده را کرده و می‌خواسته همراه راوی – با ربودن گنج شوهر به شیراز بگریزد. اویی که حالا مرده است. به جای سوسک‌ها. کسی چه می‌داند. راوی هم چنین می‌گوید از پدر و مادری ساکن شهرستان . پدری شبیه تمام پدرهای ایرانی. شاید کمی آرام‌تر و مادری پاک و مطهر که همیشه خود را قربانی خواسته‌های دیگران می‌کند . پدر دل خونی از طایفة قاجار دارد. نمی‌دانی چرا. ولی می‌دانی نه می‌توانی به پدر اعتماد کنی و آن نرمش‌های گاه‌به گاه‌اش در برابر پسر، نه به معصومیت پیچیده در سکوت مادر. همچنان که به شازده و شوق شنیدن شعرش اعتماد نداری. شازده از راوی می‌خواهد که از اجل بخواند. با تحکم فرمان می‌راند. راوی می‌خواند که از اجل بخواند. با تحکم فرمان می‌راند. راوی می‌خواند گاه بی‌غلط و گاه هم با اشتباه شازده همواره در سکوت گوش می‌دهد. بیش‌تر در کار فرمان دادن است. سخت می‌گیرد، هم بر خود، هم بر دیگران. و تو صدای راوی را می‌شنوی. از اجل می‌خواند. بی‌اختیار فکر می‌کنی به مرگ. یادت می‌رود نام سعدی ، شیخ اجل بوده، نه اجل. سعدی با مرگ تنافر دارد. سعدی با فرجام تنافر دارد. راوی اجل خانوادة شازده را در گوش‌هایت می‌نوازد، آرام بر فکر بد لعنت می‌کنی. ادامه می‌دهی. می‌رسی به «مهتاب»، به نور. نازل شده بر بخش‌های تاریک زندگی راوی. مهتاب از جنس زنانی‌ست با مشخصاتی آشنا. بی‌شباهت نمی‌نماید گاه حتی به زن لکاتة هدایت. سبکسر است و پرجنب و جوش. از سروگردن راوی بالا می‌رود. می‌شود مزاحم . صدای اضافی. شاید تنها صدای مخالف خوان داستان. نُت هشتم. صدای باقی آدم‌ها،‌ همه پیر است و خموده . تاریخ تولید و مصرف‌شان گذشته است. روابط‌شان جنسی تازه ندارد. تو را به یاد فضای شازده احتجاب می‌اندازد و آن نثر فاخر و بی‌مانند کسی «گلشیری» نام. اویی که با ایجازی در خور طومار دودمان فاجر قاجار را درهم پیچید. تو حالا از آبی‌تر از گناه انتظار دیگری داری. اتفاقی که فکر می‌کنی به مدد حضور مهتاب در شب روابط روایت می‌درخشد. تا حدی هم برآورده می‌شود انتظارت وقتی می‌آید و بی‌سروصدا به زندگی در کنار راوی تن می‌دهد. در تمام لحظه‌هایی که آرام می‌شوید و می‌روبد و قرار هم نیست که زیاده دیده شود،‌سخت به چشم‌ات می‌آید. می‌بینی‌اش، جوان،‌زمینی،‌ریشه دوانده در خاک خانه‌ای آشنا. در سودای عشق می‌پزد و می‌خورد. می‌سوزد و می‌سازد. می‌فهمی چرا کلید آن خانه در دست او تصویر می‌شود. او کلید باز شدن دری را دارد که می‌شناسد جنس‌اش را. می‌داند از کدام سمت بچرخاند تا باز شود، شکفته شود. او را به زندگی پیوند دهد. تو را به زندگی پیوند دهد. وقتی صدای جرجر لیوان را زیر فشار آب درمی‌آورد: «آرام و خونسرد دو قطره مایع چکاند روی لیوان. شیر آب را باز کرد. صدای جرجر لیوان را درآورد و شیر را بست. بعد رفت در یخچال را باز کرد. گفت:‌«بااین آشغال‌ها آدم شاخ درمی‌آورد که نمرده‌ای.» هنوز نمی‌توانستم حرف بزنم کاسة برنج ماندة نمی‌دانم چه وقت را بیرون آورد. گفت: «خشک کرده‌ای برای زمستان؟» و گذاشتش کنار ظرفشویی. کاسه‌های خورشت و کنسروهای نیم خورده را بیرون می‌آورد و غرغرکنان می‌گذاشت کنار کاسة برنج. عقلم کار نمی‌کرد. فقط نگاهش می‌کردم. (صفحه 24) بلند می‌شوی. آب می‌نوشی. تشنه می‌خوانی. راوی از دیدارش می‌گوید با حکیم مسایف. با آن اسم عجیب و غریب در فصل اول هم آمده بود. تو ندیدی یار راوی نگفت؟ نمی‌دانی. اما صورتی در ظاهر ندارد. خبث باطن دارد او نیز دل بستة عصمت است. پیش‌تر از شازده گویا سروسری هم با او داشته. خیال می‌کنی کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش مخفی‌ست. دیریا زود می‌فهمی چیست آن راز خلیده به ذهن‌ات، در هیأت خاری با اسمی عجیب. از درون اسم این آدم می‌شنوی صدای چکاچک شمشیرها را. جنگی در سر دارد این حکیم. این دوای درد بیماران، خود دردی‌ست بی‌درمان. و باز صدای راوی و پدرش را می‌شنوی که از قاجار می‌گویند و خاصیت نوکران و درباریان‌اش: به پدرم گفتم: «من به ملعون بودن‌شان کاری ندارم. کار است این هم. نوة حامد میرزا نباشد، نوة یک عوضی دیگر» فقط می‌گفت: «نه» و هی هی‌ می‌کرد. هیچ وقت نشنیدم که بگوید: «فرق می‌کنند باهم.» هی هی می‌کرد و می‌گفت: «عزیزم، عصایم.» (صفحة 60) صدای پدر در ادامة صدای شازده در سرت می‌پیچد. لحن عصا خواستن‌شان یکی‌ست. شاید هر دو یک نفرند، در قالب‌هایی متفاوت. صدای‌شان شبیه صدای حامد میرزاست. یا معین‌الرعایا، مظفرالدین شاه، نمی‌دانی. دنبال مهتاب می‌گردی. دنبال کمی نور. رطوبت. صدای آب طع شده. صدای دعوا و مرافعهةهای راوی پژواک دارد میان واژه‌ها. نمی‌دانی چرا نمی‌توانی حق ندهی به او، به مهتاب، عصمت، شازده یا همان دکتر مسایف. به همة آن چه می‌بینی، اعتماد نداری. یعنی خاصیت قصه‌های پلیسی همین است. از همان صفحة اول می‌شود فکر کرد، راوی کسی را نکشته است، یا می‌توانستی فکر کنی اجل همین بازجو هم سر آمده است. می‌خوانی، از نرمش‌های راوی در پیشگاه مهتاب روایت. این که مهتاب او را روزی در پارک محله دیده و همین ساکت بودن‌اش، خیال را تسخیر کرده و گردن نهاده به عشقی کور. راوی در خیال عکس‌های عصمت غوطه‌ور شده، دیگر مهتاب را نمی‌بیند. از دست رفته می‌بینی‌اش. اصلاً می‌توانی فکر کنی از سطرهای ابتدایی روایت عصمت و شازده را زنده ندیدی. نه چیزی می‌خوردند، نه حرفی می‌زدند. گاه ناسزایی در کار بود و بعد سکوت. حتماً از همان قهوة قجری هم خبری نبود. مرده‌هایی بودند برخاسته از ذهن راوی. اصلاً شاید راوی همه چیز را در خواب می‌بیند. مگر نه این که به هیچ چیز این دنیا نباید اعتماد کرد. دنیایی با این مشخصات از ذهن بیمار یک نمونه‌خوان برمی‌آید. ناخودآگاه ذهن یک کارمند ساده پر شده از عناصر کپک زده. به تازگی حتماً کتابی تاریخی خوانده. ساده است و شهرستانی. هم مذهبی‌ست، هم با دختر زیبارویی «مهتاب» نام در یک خانه می‌رود. می‌خوابد تازه نماز هم می‌خواند. حرام و حلال سرش می‌شود. شاید زمانی هم برای کسی گلستان سعدی خوانده. همه یک واگویة هذیان‌وار ذهنی‌ست خسته. بازمی‌خوانی. مادرش را می‌بینی نگران. نگران تنهایی‌اش، خانه نداشتن‌آش. مادر است و هزار آرزوی کلیشه‌ای. باشکوه ولی تکراری. دوست دارد پسر را در دامان خود تا ابد نگه دارد. عروس‌دار شود و بعد هم شاید معجزه‌ای شد و بچه‌ای در کار شد. مادر از وجود مهتاب بی‌خبر است. راوی که انگار زبان ندارد. حرف نمی‌زند و گاه در حد یک جمله یا دو جملة ناقص، ناکارآمد. بار کنایی دارد حرف‌هایش. حاصل بگو مگوی منفعلانه‌اش با شازده چیزی نیست جز ظهور خشمی غیرعادی. پرده‌ای می‌بینی کنار رفته از پیش چشم‌هایت. خطرناک‌تر از حکیم مسایف و آن شیشة زهر، همین راوی بی‌دست و پا و عقیم جلوی دستت بوده است. همو که مهتاب را خاموش کرد. از نشاط و سرخوشی تهی کرده گوشه‌ای وانهاده. او سبععیت شازده و اعوان و انصارش را اگر به حکم غریزه می‌شناسد دلیلی ندارد جز آن که خود یکی از آن‌هاست. حالا فرضاً اگر شجره‌نامه‌اش برسد به فلان تاجر و حکیم و دانشمند، طرفه چه حاصل؟ عروق‌اش را کینه و نفرت مالامال بسته است. در دیده‌ات خون می‌نشیند و در مَشام‌ات بویی ترش و شور. او دیگر از مادر و مهتاب و عصمت نمی‌گوید. نرمی نمی‌شناسد. از معین‌الرعایی می‌گوید که بی‌شباهت نمی‌داند به خویش. کتاب از نیمه گذشته و شب خاکستریِ خاکی دراز است و قلندر بیدار. بیداری. اما در خواب می‌بینی راوی را که از اصل و نسب خود می‌گوید. پرده از رازی برمی‌دارد، تاریخی. کینه‌ای، وصیت شده. از خون ناحق بر زمین ریخته از پنج انگشت بریدة مردة با کفایت. «معین‌الرعایا» نام. خرد شده در پیش همسر و فرزند. مرگ را نه در آرامش که در جنگ یافته است. به قلم نمی‌آید شرح فجایع آن لحظه‌ها. باور نمی‌کنی‌اش. مگر یک شاهزادة قجری آدم نبوده است؟ کجایی مهتاب؟ هوایی نیست در این اتاق تا نفسی بکشی. از تاریخ سراسر خون و عداوت بگریزی. عصمتِ روایت، زنی می‌شود دسیسه کار، مهتاب شریک جرم راوی و عاقبت دکتر مسایف آدمی بوده است خیالی. فکرش را هم نمی‌کردی: درست حدس زده‌اید، حکیم مسایفی در کار نیست. او را با مشارکت مهتاب ساختم. و با چه لذتی. موبه‌مو پیش آوردیمش تا به وقت ضرورت همه چیز را متوجهش کنیم. هماهنگ بودیم تا اگر پای او، مهتاب، به ماجرا باز شد، به موقع از مسایف بگوید، نه یکباره که به قدر ضرورت و آرام آرام، هر چه مرموزتر جلوه می‌کرد جستن ما، اگر به دام می‌افتادیم، آسان‌تر بود. (صفحه 120) به راوی آفرین می‌گویی. به خلاقیت‌اش. بیش‌تر نمی‌خواهی بدانی. ولی راوی همه چیز را عین به عین می‌گوید. شبیه سریال خانم مارپل. تمام بی‌گناهان در کار کشتن آماده می‌شوند. بلند می‌گویی نیازی نیست. می‌بندی کتاب را و با خود می‌گویی باقی جریانات مهم نیست. وسوسة خواندن رهایت نمی‌کند. شاید راوی دوباره آسی رو کند. می‌خوانی و چیز خوانده نمی‌شود جز گره‌گشایی از گره‌هایی که دوست داری بسته بمانند عقیم بمانند مثل خود راوی. همه چیز دارد می‌شود شکل واقعیت. دیگر شکل قصه نیست، قطعی شکل مربع است. شبکة دال‌ها و مدلول‌ها از اول تا این جا بی‌خود بود و بی‌جهت چرا راوی گذاشته تمام چارچوب‌ها در آخر کار روی هم‌ تلنبار شود؟ چاره‌ای نداری. می‌رسی به فصل آخر. راوی دوباره می‌گوید کسی را نکشته است همه چیز می‌تواند از نو آغاز شود. اعتماد نداری به او. او یکی از هزار آدمی می‌تواند باشد که در کنار تو، هر روز در اتوبوس قصه‌ای می‌گویند. راوی جادوی قلم‌اش را خود باطل کرد. راوی خودش را باطل کرد. می‌توانست با کمی اعتماد به تو همه چیز را بگذارد در یَدِ متخیل و مهار گسیخته‌ات. چرا فکر نکرد تو هم جزئی از همان تاریخی هستی که او می‌گوید. از نوادگان هزاران میرزا و شازده و زنان پرمکر و حیله‌ای هستی که هنوز کنار تو می‌خورند، می‌خوابند، راه می‌روند، حرف می‌زنند، حتی گاه هزار بار قوی‌تر از همان تاریخ نرسیده به دستت، قصه می‌گویند و تو را میراث‌خوار جهانی‌ می‌کنند که گریزی نداری از آن و نیز گزیری. و مگر تاریخ همان قصه نیست؟ و قصه همان تاریخ خفته در ناخودآگاه‌مان؟ در شبی خاکستری، خاکی، خسته، به خواب می‌روی. در خواب می‌بینی ماه بالا می‌آید. شبی مهتابی طلوع‌ می‌کند. صدایی روشن، قصه‌های ناشنیده را می‌گوید برای تو. برای راوی قصه‌ای دیگر. باید به او اعتماد کنی. هویت تاریخ را همین اعتماد تو می‌سازد. 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه