هفته نامه شرق
کازوئو ایشى گورو که پنجاه سال دارد در بچگى به انگلستان آمده و امروز در خانهاى زیبا در لندن زندگى مىکند. در سالنوسیع منزلش با آن مبلهاى راحت چرمى، در گوشهاى یک پیانو و چند گیتار یادآور بلند پروازىهاى نویسنده رمان «هنرمنددنیاى شناور» در زمینه موسیقى است. موسیقیدان غمگینى که سپس به ادبیات روى آورد و به زودى به موفقیت دست یافت.در سال 1983 مجله «گرانت» او را در فهرست بهترین نویسندگان جوان انگلیسى جاى داد؛ فهرستى که شامل مارتینایمیس، جولین بارنز، ویلیام بوید، ایان مک اون و گراهامم سوئیفت بود. در آن هنگام بحث در باره تقاطع فرهنگها، اهمیترمانهاى قومى و جهانى بودن رمان - که از سوى منتقدین بیش از حد انگلیسى تلقى مىشد - در آن کشور جریان داشت. بااین حال در رمانهاى ایشى گورو تبار پرسوناژها که در اولین رمانش ژاپنى و در رمانهاى بعدى انگلیسى هستند، اهمیتچندانى ندارد، زیرا پیش از هر چیز موجوداتى هستند که به شبانگاه زندگانى خود رسیدهاند؛ افرادى که مىخواهند بهمسیرى که طى کردهاند مفهومى ببخشند و از این رو غرق یادآورى خاطرات مىشوند. پرسوناژهاى ایشى گورو با اشتباهاتگذشته خود رو در رو مىشوند و به عزاى توهماتى که در باره خود و دورانشان داشتهاند مىنشینند.
ایشى گورو در آخرین رمانش «همیشه نزدم بمان» درون مایههاى همیشگى خود را در فضایى الهام گرفته از ادبیاتفانتاستیک باز مىسازد. کتی در انگلستانی مجازى خاطرات نوجوانى خود را در مؤسسه هیلشام به یاد مىآورد، مؤسسهاى کههزاران شاگرد در آن تحصیل کره بودندو رمان که گردشى در مسیر نوجوانى و آماده شدن براى پذیرش در جامعه را دربردارد، و در عین حال آکنده از نوستالژى است، کتابى ضد آرمانشهر نیز به شمار مىآید؛ کتابى که در آن پدیدههاى هولناک بانقاب روزمرگى به میدان مىآیند، همه شاگردان هلشام، کولونهایى (انسانهاى شبیهسازى شده) هستند که قرار است پیشاز «پایان» اندامهاى داخلى بدنشان برداشته شود. موضوع مد روز است؟ با این حال در «همیشه نزدم بمان» نه پرداختن بهحکایتى با نتیجهگیرى اخلاقى یا سیاسى در کار است، نه افشاگرى سیستم یا ایجاد پرسش در باره تکنولوژىهاى زیستى،بلکه تمرکز رمان بر روى روابط شاگردان قدیم مؤسسه هیلشام و آرزوها، امیدها و ناکامىهایشان پس از رسیدن به بزرگسالىاست. در زیر مصاحبه با نویسنده روابط ناممکن را مىخوانید که با نثر پاکیزهاش ایهامات روابط و خاطرهها را به بهترین وجهبیان مىکند.
* مگزین لیته رر: با رمان «همیشه نزدم بمان» به درون مایههاى جدید علمى - تخیلى و تضاد با آرمانشهر پرداختهاید.
مىتوان آن را چنین پنداشت، اما موضوع این رمان بیشتر از نهایى شدن یک پروژه ناشى مىشود تا گزینشى آگاهانه. در سال1980 به شوخى به همسرم مىگفتم در حال نوشتن رمانى در باره دانشجویان در محوطهاى دانشگاهى - که تمى کاملاًانگلیسى است - به سبک آثار دیوید لاج هستم، در حالى که در دست نویسم نه از استادان خبرى بود، نه از دانشگاه. صرفاًدانشجویانى بودند که در یک مزرعه متروک در گوشهاى که به منطقه نورفالک (که در رمان «همیشه نزدم بمان» با آن روبرومىشویم) شباهت داشت زندگى مىکردند. دانشجویان در ماجرایى در رابطه با سلاحهاى هستهاى درگیر بودند - اینبهانهاى بود براى به صحنه آوردن آدمهایى که زمان عمرشان محدود مىشد. اما آن پیرنگ کارساز نبود و از طرف دیگر ایدهدرستى به فکرم نمىرسید. تا سال 2001 که تصادفاً به یک برنامه رادیویى در باره تکنیکهاى زیستى و آدمهاى شبیهسازىشده به کمک ژنتیک گوش مىکردم، در ذهنم جرقهاى زد و همین موضوع را به صورت استعاره در رمانم به کار بردم. بنابرایناز ناچارى به ژانر علمى - تخیلى روى آوردم؛ نه به دلیل علاقه، بلکه به خاطر نیاز دراماتیک و براى ایجاد انسجام در رمان. ازاین رو قلب رمان آنجا نیست، «همیشه نزدم بمان» حاوى حکایتى سیاسى با نتیجهگیرى اخلاقى نیست.
* در واقع شما بیشتر به روابط میان جوانان و نحوه پشت سرگذاشتن ایام کودکى توجه دارید...
بله، مىخواستم به مسیر میان کودکى و جوانى و جوانى تا مرگ از نزدیک بپردازم. در واقع صرفاً از آنچه به سر همه مىآید حرف مىزنم... عمر کوتاه پرسوناژها که حداکثر بیش از سى سال نیست، باعث مىشود دورانى فشرده را به نظر بیاورم کههمه بحرانها و رسیدن به آگاهى را در برمىگیرد. ما همگى با ساعتى در ذهن زندگى مىکنیم و پروژهها و برنامهها را با توجهبه سنمان تنظیم مىکنیم، بىآنکه بىپایان عمر بیندیشیم. «همیشه نزدم بمان» به ما مجال مىدهد تا این چشم اندازهاى آشناو از یاد رفته را با دیدى تازه بنگریم و دوباره ارزیابى کنیم.
* فقدان شورش در قهرمانان «همیشه نزدم بمان» که با وضعیتى تحملناپذیر روبرو هستند، جلب توجه مىکند.
بله، آنها هم مانند استیونز، قهرمان رمان «نشانههاى روز» زندگى را چنان که هست مىپذیرند و مىکوشند تا نقش کوچکىرا که سرنوشت به آنها محول کرده، به بهترین وجه ایفا کنند. مىخواهند در آن منزلتى بیابند، بىآنکه هیچگاه سیستمى را کهپیچ و مهرههاى آن هستند، به زیر سوال ببرند. خیلى زود فهمیدم که موضوع به شورش با گریز مربوط نمىشود، در داستاندیگرى در باره طبقه استثمار شده که به رغم خطر مرگ، علیه سرکوبکنندگان خود به پا مىخیزد نیست. وانگهى فیلماسپارتاکوس قبلاً ساخته شده...
* یا فیلم جزیره که گریز کولونها را به روى صحنه مىآورد.
همین طور است. هنگام نوشتن «همیشه نزدم بمان» در باره این فیلم هیچ نمىدانستم، اما بعداً نفس راحتى کشیدم... فیلمجزیره همزمان با انتشار کتاب من اکران شد، ولى خوشبختانه رمان من مسیر دیگرى را مىپیمود. در واقع به نظرم نوشتنرمانى در باره استثمار و شورش یک طبقه اجتماعى، بیش از انداره آشکار و ساده مىآمد. من مىخواستم جهانى بسازم کهدر آن هیچ امکانى براى فرار از سرنوشت فراهم نیاید، مىخواستم آینهاى براى نمایاندن رابطه انسان با مرگ باشد. البته هیچکس تصور نمىکند که با پریدن در یک اتومبیل و رفتن تا آن سر دنیا از رویارویى با مرگ رهایى مىیابد... مذهب مىتواند یکراهحل باشد. روبرو شدن با یک عشق بزرگ نیز چنین است و به شیوهاى غیرمنطقى قواعد بازى را تغییر مىدهد. «همیشهنزدم بمان» به جایگاه عشق و هنر در زندگى ما مىپردازد. این جوانان اهمیت بسیارى به آن مىدهند و تصور مىکنند برایشانمهلتى ایجاد مىکند؛ اما اصل موضوع این نیست، بلکه در واقع عشق و دوستى عمر کوتاهشان را غنىتر مىکند و مانند هنر بهآنها این امکان را مىبخشد که در خاطره دیگران به زندگى ادامه دهند.
* شما بازى با افسانهها و پندارهاى قالبى را دوست دارید - در این رمان یک مدرسه شبانهروزى انگلیسى، در رمان«نشانههاى روز» یک پیشخدمت در ملکى بزرگ و اشرافى و در «وقتى یتیم بودیم» شانگهاى آن روزها...
در «نشانههاى روز» آگاهانه افسانههایى را که در باره انگلستان بر سر زبانهاست، بىتوجه به تجربه شخصىام به کار گرفتم.من در این کشور بزرگ شدهام، اما هرگز با آدمهایى که در یک ملک بزرگ زندگى مىکنند و پیشخدمت مخصوص دارندبرنخوردهام. این انگلستان از میان رفته، اما مىتوان آن را به عنوان استعارهاى با ابعاد جهانى به کار برد. وقتى در باره یکپیشخدمت مخصوص در منزلى اشرافى حرف مىزنید، یک آرژانتینى یا یک چینى آن را مىفهمند. استیونز (پیشخدمت)مىتواند مظهر ترس از زخمى شدن احساسات یا نمادى سیاسى باشد. تقریباً همه ما به نوعى استیونز هستیم: به دور از مراکزقدرت، به حرفهایى که داریم مىپردازیم و ارضا و منزلت خود را در آن مىجوییم، بىآنکه پى جوى چگونگى جاىگیرىآن حرفه در سیستم کلى باشیم. در واقع با اعتقاد به مافوق خود به او کار عرضه مىکنیم. من همیشه به دنبال چنیناستعارههایى هستم تا پیرنگ و پرسوناژها در زندگى واقعى پژواکى بیابند. با وجود این در مورد شانگهاى قضیه کمى فرقمىکند. این شهر جایگاه خاصى در خیالپردازى من دارد: پدرم در شانگهاى به دنیا آمده و فیلمها و عکسهاى دورانپدربزرگم را که در این شهر کارخانهدار بود، حفظ کرده است. دیدن آنها برایم سحرآمیز بود. نزدیکانم در آنها دیدهمىشدند، در حالى که نمىتوانستم باور کنم روزى دنیایى که در آن به سر مىبردم، با جهان فیلم به تقاطع برسد.
* ابتدا مىخواستیم موسیقیدان شوید، آیا ترانه هم مىنویسید؟
ابتدا نمىخواستم نویسنده شوم. در بیست و سه سالگى ناگهان در خود تمایلى به نوشتن در باره ژاپن احساس کردم: کشورىکه در پنج سالگى ترک کرده بودم و خاطرههاى آن را رفته رفته از یاد مىبردم. پیش از آن حرفه مورد علاقهام موسیقى بود وزیاد کتاب نمىخواندم. در راه ترانه سرایى همه فرمها را به کار بردم و در باره نوشتن بسیار آموختم. ترانههایم هرگز موفقیتىبه دست نیاوردند، اما این کار برایم به منزله تمرین نوشتن بود، به طورى که نخستین داستانهایم فوراً به چاپ رسیدند،همچنین اولین رمانهایم. به نظرم راه امروزم با گذشته تفاوتى ندارد و سبک محتاطانهام که بر ناگفتهها، بىپیرایگى و لزومخواندن بین سطرها استوار است از تجربه ترانه سرایى مىآید. اما در رابطه با ژاپن باید بگویم که پس از نوشتن دو رمان که دراین کشور مىگذشت، احساس کردم به بیان دنیاى ذهنى خود پایان بخشیدهام. من در انگلستان بزرگ شدهام و نوشتن در بارهاین محیط برایم طبیعىتر است؛ وانگهى نمىخواستم برچسب فرمگرایى بخورم. مىدانید منظورم این تمایلى است که حالافراوان شده: نویسندگان چینى - امریکایى، چینى - امریکایى مىنویسند، نویسندگان انگلیسى - هندى، انگلیسى - هندى...
* رمانهاى قومى که در امریکا پرطرفدار است...
دقیقاً. و اروپایىها هم از آن پیروى کردند. عادت به طبقهبندى نویسندگان نکته تعجبآورى است. براى نویسندگانى کهمىخواهند در باره ریشههاى فرهنگى خود بنویسند آزار دهنده نیست، اما وضعیت من چنین نیست. ابتدا تصور مىشد رابط فرهنگى ژاپن در حوزه ادبى هستم؛ به همین دلیل هم رمانهایى بىارتباط با آن کشور نوشتم.
* بسیارى «نشانههاى روز» را منبع اطلاعاتى قابل توجهى در باره طرز تفکر انگلیسى مىدانند...
به همین خاطر بود که در چهارمین رمانم رئالیسم را رها کردم. غالباً اولین رمانهایم را بیش از آنچه خواسته من است،رئالیسمى مىپندارند. در حالى که مایلم بگویم نه تاریخ نگارم، نه جامعهشناس و نه مردمشناس؛ من فقط رمان نویسم. اگر یک زمان یا دوره تاریخى براى پیرنگ رمانم مناسب باشد، آن را به کار مىبرم. در مورد «نشانههاى روز» بسیارى گمانمىکردند که مىتوان رمان را به بررسى شرایط زندگى یک پیشخدمت انگلیسى در انگلستان پیش از جنگ دوم جهانى کاهشداد. البته این هم از جنبههاى رمان است، اما مىخواستم خوانندگان را به این فکر بیندازم که شرایطشان تا چه حد به وضعزندگى استیونز شبیه است... شاید به همین خاطر بود که بعداً به ایجاد فضاهایى که به جهان ناخودآگاه یا رؤیا تعلق دارد،متمایل شدم - چنان که در رمان «تسلى نیافته» به چشم مىخورد. خوانندگان بلافاصله پى مىبردند که با بازسازى سادهجهان واقعى روبرو نیستند، بلکه چشم انداز رمان نمادین است. در رمان «تسلى نیافته» مىخواستم دنیاى ذهنى بیافرینم، امااز یک نظر پروژه این کتاب با «نشانهاى روز» تفاوت چندانى نداشت: پرسوناژى که سنى از او گذشته خاطراتش را مرورمىکند. از دیدگاه ادبى این فرایند پیش پا افتاده به شمار مىآید، اما در «تسلى نیافته» همه چیز مانند رؤیا عمل مىکند،قهرمانان کتاب در جهانى در عین حال آشنا و عجیب گشت و گذار مىکند، فرافکنى بخشهایى از گذشتهاش را برمىتابد و ازطریق برخوردهایش خاطرههاى دوستان و عشقهاى قدیمش را باز مىیابد.
* قهرمانان رمانهاى «نشانههاى روز» و «هنرمند دنیاى شناور» باورهایى داشتند - یکى (استیونز) به یک مرد (لرددارلینگتن) و دیگرى به یک جنبش (تبلیغات میلیتاریستى ژاپن) - که زندگى خود را وقف آن کردند، اما عاقبت به اشتباهخود پى بردند.
وقتى رمان «هنرمند...» را به پایان رساندم، گمان مىکردم چگونگى بر باد رفتن زندگى یک مرد را تمام و کمال نمایاندهام،ولى صرفاً از دیدگاه شغلى. به رغم صحنههاى خانوادگى به نظرم مىآمد که زندگى شخصى قهرمان در چشم اندازى بسیاردور بیان شده است. بعد این پرسش برایم در دو سطح مطرح شد: چگونه مىتوان زندگى را هم از این دیدگاه حرفهاى و هم ازمنظر خصوصى هدر داد؟ از این رو استیونز بدل هنرمند است در حالى که شکستش بعدى اضافى دارد: هر چند پیشخدمتخوبى بوده، ولى از دیدگاه اخلاقى و عشقى شکست خورده است. از یک کتاب به کتاب دیگر، حول یک محور مىچرخم و سعى در ایجاد ژرفاى بیشترى دارم.
* سرگذشت جایگاه ویژهاى در رمانهاى شما دارد،به طورى که در عین حال هست و نیست، مانند افقى براى پرسوناژها، در«نور کمرنگ روى تپهها» بمباران ناکازاکى در پس زمینه قرار دارد، در حالى که «نشانههاى روز» در دورانى پرمعنىمىگذرد، از سال پیش از جنگ جهانى تا بحران سوئز...
جهانى که مىشناسم براى پروراندن موضوعهاى مورد علاقهام فاقد غناى لازم است. بسیارى از هم نسلان من که در اروپاىصلحآمیز زندگى مىکنند، همین مشکل را دارند: احساس مىکنند که بحرانهاى مهم در زمان دیگرى به وقوع پیوسته یا درمکانهاى دیگرى رخ مىدهد - مثلاً در آفریقا. به همین سبب چارهاى بجز سفر در زمان باقى نمىماند؛ علاقه نویسندگان بهدوران جنگ دوم به همین سبب است، یعنى نه به خاطر جنبه نظامى، بلکه براى نمایاندن تأثیرات اجتماعى آن. براى منوضعیت ژاپن و انگلستان درست پیش یا پس از یک جنگ بسیار جالب توجه است. دوران میان جنگ اول و دوم جهانى را درنظر بگیرید: در این دوران بحران اقتصادى به گونهاى بود که به نظر مىآمد دموکراسى آخرین نفسهاى را مىکشد.
رژیمهاى دیکتاتور تقریباً همه جا به قدرت مىرسیدند، همچنین پس زمینهاى اضطرارى و گونهاى شتابزدگى وجودداشت... با وجود این تکرار مىکنم که به هیچ وجه تاریخنگار نیستم، اگرچه ممکن است رمانهایم به شکل شهادتهاىتاریخى خوانده شوند؛ باید بگویم که براى این که اشتباه نکنم، پیش از نوشتن هر رمان به تحقیقات گستردهاى در باره پسزمینهاى که به کار خواهم گرفت مىپردازم. یکى از دلایل گزینش جهان داستانى «همیشه نزدم بمان» همین بود: در این رمانناچار نبودم نگران درستى و دقت رویدادها و واقیتها باشم و این نکته به آزادىام کمک مىکرد. به نظرم پرداختن بهواقعیتهاى تاریخى کار دانشگاهىها یا روزنامهنگاران است. دغدغه من بیشتر رابطه ما با جهان، دیگران و مرگ است؛واقعیتهاى روانى و مربوط به هستى.