گروه انتشاراتی ققنوس | من متاهلم آقا نگاهی به کتاب» « من مجردم خانوم
 

من متاهلم آقا نگاهی به کتاب» « من مجردم خانوم

هفته نامه ولایت قزوین 

«بـــی‌تا دارابــی»جوان که مجرد بود برگشت و توی چشمهای مینا نگاه کرد مینا که متاهل بود، چادرش را سفت گرفت و بازوهایش را داخل چادر کشید. جوان که دانشجو بود، حواسش اصلاً به اندازه اتاق‌ها و مدل خانه نبود. زن که خانه‌دار بود حواسش به جوان بود که چشم دوخته بود به وسایل خانه. در ترشی لیته را که برداشت بوی سرکه توی هوا پخش شد. زن فکر کرد صبح که در قوطی کنسرو را باز می‌کرد هم همین بو توی اتاق پخش شده بود. برای همین برگشت به سمت جوان و پرسید: به نظرتون ماهی اگر تو قوطی کنسرو باشه تازه می‌مونه یا گند می‌گیره. جوان گفت: بستگی داره قوطی‌اش چه جوری باشه! زن پوزخندی زد و با خودش فکر کرد، قوطی، قوطی است دیگر این را به جواد هم گفته بود «خانه، خانه است.» ولی جواد فکر می‌کرد خانه را که عوض کنند زندگی‌شان بهتر می‌شود. جوان به طرف در ورودی رفت و کفشهایش را از روی جاکفشی برداشت. دوباره نگاهی به اسباب و اثاثیة خانه انداخت و بعد نگاهش سر خورد به دستهای زن که گوشه‌های چادرش را گرفته بود. جوان گفت: خونه که می‌گین خوبه، همسایه‌هاش هم که خوبن پس چرا... زن گفت: اما شما گفتین بستگی داره به قوطی‌اش. جوان گفت: محاله بتونم اجاره‌شو بدم اینجا خیلی گرونه خانوم. زن در را بست و رفت سراغ ماهیتابه. مرتضی کربلایی‌لو نویسنده مجموعه داستان «من مجردم، خانوم» نفهمید که زن درست زمانی که کوکوها را توی تاوه برگرداند به چه چیز فکر کرد و لبخندش برای چه بود. زن کمی ترشی توی کاسة سفالی ریخت و روی میز گذاشت. مردهای عجیبی داره داستانتون! این را به مرتضی گفت و بعد رفت به سمت اتاق که گوشی تلفن را که سه تا زنگ خورده بود را بردارد. گوشی را برداشت. جواد بود، البته خودش می‌دانست که توی داستان جدید اسمش چیست؟ تنها گفت: از داستان عاشق زنگ می‌زنم. و زن یادش آمد، عاشق داستان همان مردی بود که نیمه شب دوستی درمانده به در خانه‌اش رفت و از او کمک خواست. گفته بود زندگی‌ام دارد می‌پاشد بگو چطور بگویم که دوستش دارم. زن که تمام داستان را می‌دانست، با صدایی که سعی می‌کرد بغضش را مخفی کند. گفت: بگو گوش می‌کنم. مرد منتظر ماند که دوستش چیزی بگوید. زن که پشت خط بود از همان دور هم می‌توانست صدای قلب دوست همسرش را بشنود. حتی لرزش پاها و گرمی دستهایش را هم حس کرد. دوست همسرش آرام گفت: بهش بگو عزیزم من تو رو می‌پرستم. قلب زن تند زد. بغض راه گلویش را بست. به همسرش گفت: بهش بگو راستی راستی دارم یک جورهایی می‌شوم. مرد نشنید. حس کرد زن آشتی کرده به خانه رفت زنگ در را که زد، داستان «عقاب شروع شد» و مرد شد راوی داستان: «زنم از خواب بیدار شده ولی هنوز دست و صورتش را نشسته است» این خط از داستان را که نوشت زن در چارچوب در ایستاد و گفت: مگه نمی‌ریم. مرد را که دید جواب سوالش را گرفت. «دوباره همه چیز شروع شد، همة همسایه‌ها باید بروند سیزده به در و ما در خانه بمانیم که دزد نیاید!» چیزی نگفت. مرد پرسید: به نظرت اسم داستانم رو چی بذارم؟ زن جواب داد: بذار عقاب. از نگاه مرد فهمید که منتظر توضیح است. «می‌دونی اون روز که سوار ماشین آقا محسن شدم یه عقاب به آینه‌اش آویزون کرده بود، مغرور و با ابهت، نگاش که می‌کردی دلت هری ریخته می‌شد، چشاش برق عجیبی داشت. انگار داره به یه آهو نگاه می‌کنه آهو هم می‌ترسه هم از برق چشای عقاب دلش تندتند می‌زنه. می‌خواد فرار کنه» مرد گفت: یعنی تو سوار ماشینش شدی؟! زن گفت: تو فکر می‌کنی ماهی‌های تو کنسرو تازه می‌مونند یا گند می‌زنند. بعد هم به طرف آشپزخانه رفت و در باز کن را از کشو بیرون آورد. مرد که می‌دانست زن همیشه بعد از گفتن این جمله می‌افتد به جان قوطی کنسرو و طبق معمول نمی‌تواند آن را باز کند، به آشپزخانه رفت و در باز کن را از دست زن گرفت. تازه گیریم که ماهی‌ها رو ریختی تو اون ظرفت، فرقی نداره براشون، اون جا هم مثل قوطی کنسروه! زن گفت: یه ذره هوا که می‌یاد. مثل این می‌مونه که عقاب تو رو با خودش ببره به آسمون گیریم از گلوت خون بچکه و نفست بگیره، عوضش تو آسمونی! مرد گفت: یعنی نفس کشیدن با من اینقدر برات سخته! زن گفت: دلم هوس آلبالوپلو کرده. مرد گفت: پس اسم داستانم رو می‌ذارم آلبالوپلو. داستان آلبالوپلو شروع شد، آلبالوپلو، داستان زنی بود که پنهان از شوهرش کارهای پیرزن همسایه را انجام می‌داد. یک روز دختر پیرزن از او خواست که به خانه‌شان برود و برای مهمانهایش آلبالوپلو درست کند. زن که داشت می‌رفت. به کوچه که رسید مرد را دید. نه مرد خودش را، شوهر زنی که برایش غذا درست کرده بود را. مرد به او نگاه کرد و بعد به سمت خانه رفت. بوی غذا را شنید و انگار دوباره چشمهای زن غریبه ذهنش را پر کرد. به سمت کوچه دوید، زن گفت: نرو خواهش می‌کنم. اما مرد رفت. زمانی به سر کوچه رسید که زن داشت سوار تاکسی می‌شد. زن نگاهش کرد و بعد سوار تاکسی شد. نگاهش دیگر به جایی نبود فکر می‌کرد باید از این کتاب فرار کند. «مردهای عجیبی داره داستانتون» این را که مرتضی می‌گفت، قلبش تند می‌زد. به تاکسی‌ران گفت: «آقا تندتر!» بعد هم با صدای بلند فریاد زد: من متاهلم آقا، فریادش آنقدر بلند بود که همة مردهای داستان مرتضی هم صدایش را شنیدند. اما هر کاری که کردند نتوانستند عاشق زن نباشند. 

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه