درِ یکی از اتاِها بسته بود. آن را باز کرد و بیآن که تو برود گردن کشید و داخلش را دید. در را بست و به آن یکی رفت. چشمش به تشک و متکای دونفرهای که روی زمین پهن بود افتاد. گودیِ به جا مانده از دونفری که تویش خوابیده بودند هنوز دست نخورده مانده بود. مینا نزدیک درِ اتاِ آمد و گفت: «باید ببخشین که یهکم به هم ریخته است. میخواستم روتشکیها رو بشورم که...»