گروه انتشاراتی ققنوس | منتقد فرم‌های سلطه
 

منتقد فرم‌های سلطه 1401/4/21

نمایش خبر

......................

روزنامه اعتماد

سه شنبه 14 تیر 1401

......................

زهره حسين‌زادگان

ماكس وبر (1920-1864) فيلسوف اجتماعي، مورخ، حقوقدان و اقتصاددان برجسته آلماني، در كنار آگوست كنت، كارل ماركس و اميل دوركيم يكي از بنيانگذاران جامعه‌شناسي محسوب مي‌شود و نويسنده آثار دوران ساز و برجسته‌اي چون «اخلاق پروتستاني و روح سرمايه‌داري» و «اقتصاد و جامعه» است. اين آثار به فارسي ترجمه شده‌اند اما متاسفانه شناخت اهل جامعه‌شناسي در ايران از اين انديشمند چند بعدي و عميق، بسيار سطحي و در حد كليشه‌هاي مفهومي است. آرش حيدري، دكتراي جامعه‌شناسي و عضو هيات علمي دانشگاه علم و فرهنگ، در گفت‌وگوي خواندني پيش رو، خوانشي نوين و جدي‌تر از آراي وبر را پيشنهاد مي‌كند.

    نظريات متفكران غربي قرن‌هاي گذشته در تبيين وضعيت موجود ما چه كاربردي دارند. آيا در آنها اين ظرفيت هست كه شرايط امروز ما را مساله‌مند كنند؟ 
به عنوان مقدمه بايد بستري را ترسيم كنم كه بخش بزرگي از نه ‌فقط پرسش‌ها درباره وبر بلكه ساير متفكران را دربرمي‌گيرد. به نظر من، با دو جريان اصلي در ايران امروز مواجهيم كه فهم وضعيت را براي ما ناممكن كرده‌اند. يكي جرياني است كه تصور مي‌كند با ترجمه‌گرايي صِرف مي‌شود وضعيت را مساله‌مند كرد. اين جريان به‌شدت هم پر‌طرفدار است و به جاي توضيح وضعيت تنها وضعيت را با مفاهيم مي‌نامد و معروف‌ترين نمايندگان آن را در بخشي از كساني كه به هر ترتيب نام انتقادي مي‌گيرند، مي‌توانيم ببينيم. ترجمه‌گراي ايراني به جاي اينكه به ما بگويد نوليبراليسم در ايران، يا مثلا به‌طور خاص در لرستان، چگونه متعين مي‌شود مي‌گويد همه اين‌چيزهايي كه مي‌بينيد اسمش نئوليبراليسم است. اين نوعي فرآيند ناميدن است به معناي جادويي كلمه. يعني به جاي توضيح وضعيت صرفا وضعيت را مي‌ناميد. اين شكلي از توهم فهم وضعيت ايجاد مي‌كند كه به نظرم خصوصا در سه دهه گذشته اين توهم فهم وضعيت، به قالب ناميدن بي‌تفاوت وضعيت، وضعيت را براي ما مبهم‌تر نيز كرده است. صرفا مجموعه‌‌اي از مفاهيم را به كار مي‌گيريم و به واقعيت الصاق مي‌كنيم؛ بدون اينكه فرآيندها را توضيح بدهيم. به همين خاطر است كه اگر دقت كنيد بخش بزرگي از منازعات، منازعه بر سر معناي واژه‌هاست تا توضيح وضعيت‌. البته اين به اين معنا نيست كه ترجمه نكنيم؛ حتما بايد ترجمه كنيم و امكانات مفهومي داشته باشيم. اين رابطه، رابطه عاشقانه با نظريه است. صورت دوم نوعي عوام‌زدگي است كه ذيل رئاليسم خام قابل توضيح است. اسمش را مي‌گذارم راهكارگرايي. پرسش غالبا خام‌انديشانه «راهكار شما چيست؟» كه حل مساله را از فهم مساله جدا مي‌كند. توهم دارد كه مساله را مي‌شناسد و حالا بايد حلش كند براي همين بدون مفهوم‌پردازي وضعيت سريع مي‌پرسد «راهكار شما چيست؟ رابطه اينها با نظريه رابطه نفرت است. نظريه نمي‌تواند موضوع عشق و نفرت باشد، نظريه ابزار تحليلي ماست و بدون نظريه نمي‌توانيم جهان را بفهميم. واقعيت درون نظريه معنا دارد. ترجمه‌گراها در يك رابطه عاشقانه با نظريه نسبت نظريه با وضعيت را منحل مي‌كنند و رئاليست‌هاي خام يا همان پوزيتيويست‌هاي عوام‌زده، در يك رابطه نفرت بار 
با نظريه قرار مي‌گيرند. به اين معنا، حتما نظام‌هاي نظري به ما كمك مي‌كنند و چه كسي بهتر از ماكس وبر. او به عنوان يكي از جامع‌الاطراف‌ترين جامعه‌شناسان كلاسيك يك «جعبه ابزار»، در‌اختيار ما قرار مي‌دهد كه با آن بتوانيم بخش بزرگي از نظام اجتماعي، ساختارها و سازوكارهاي تاريخي اجتماعي را رويت‌پذير كنيم. اگر برويم سراغ نظام‌هاي مفهومي و به اين پرسش پاسخ بدهيم كه با چه صورت‌بندي‌هاي مفهومي مي‌شود وضعيت معاصر «ما» را توضيح داد ماكس وبر هنوز هم ظرفيت‌هاي فراواني دارد. 
    اين ادعاي بزرگي نيست كه ما مي‌توانيم با نظرياتي كه بيش از يك سده از آن گذشته است جامعه معاصر را بفهميم؟
در علوم ‌انساني برخورد ما با نظام‌هاي نظري نوعي برخورد بازاري است. گويي هر نظريه‌اي كه جديدتر باشد حقيقي‌تر است، اين منطق فشنِ يا مد است. مي‌توان به جرات گفت عادت‌‌واره مصرف عميقا فضاي انديشه را پر كرده است. در بازار هر چيزي كه جديدتر است، مد روزتر هست اما در انديشه چيزي كه جديدتر باشد حقيقي‌تر نمي‌شود. يعني خيلي رويكردها براي فهم وضعيت ممكن است جديدتر باشند اما كاذبند. جديد تقويمي با معاصر بودن فرق دارد. اين عادت‌واره تمايز بين علوم طبيعي و علوم انساني (براي وبر هم مهم بود) را در نظر نمي‌گيرد. شايد در علوم طبيعي مقاله‌ سال 2021 كه در مورد ويروس X نوشته شده از مقاله 2010 شايد حقيقي‌تر باشد اما در علوم انساني لزوما اين‌طور نيست. فكر مي‌كنم هنوز مفهوم «معاصر بودن» را درست متوجه نشده‌ايم. چيزي كه ماكس وبر عميقا آن را متوجه شده بود. معاصر براي ما يك معناي تقويمي دارد در حالي كه اين مفهوم لزوما معنايي تقويمي ندارد. طبعا زمانه‌اي كه در آن زندگي مي‌كنيم با زمانه وبر تفاوت‌هايي دارد اما همچنان در تداوم آن است. يعني مسائل و بحران‌هايي كه ماكس وبر به آنها اشاره مي‌كند همچنان ادامه دارند (و بحران‌هاي جديدي هم به آن اضافه شده است)، لذا توضيح‌پذيري لحظه‌هاي معاصر ما ذيل تصويري كه ماكس وبر ارايه داده است ممكن مي‌شود. مثال ديگري بزنم، من عميقا فكر مي‌كنم كه حافظ عميقا با ما معاصر است ولو اينكه در قرن هشتم زندگي كرده باشد. نزاع ميان زاهد و رِند، دفاعش از زندگي و جريان سيالش را به تصوير مي‌كشد هنوز هم تداوم دارند، هنوز هم مساله ما هستند لذا همچنان معاصرند. معاصر بودن نسبتي تجربي است و هم‌ارزي يك بيان يا تصوير است با تجربه اكنوني «ما». اگر صرفا تقويمي نگاه كنيم چنين باشد آنگاه احتمالا بايد بزرگاني چون هگل، فرويد، هايدگر، اسپينوزا، نيچه و... را دور بريزيم چون‌ اينها نسبت به آنچه جديدتر است قديمي‌تر محسوب مي‌شوند. شايد فرويد از ليوتار قديمي‌تر باشد، اما خيلي معاصرتر است. شايد وبر از گيدنز قديمي‌تر باشد اما به نظر من خيلي از گيدنز معاصرتر است و جهان پيرامون ما را عميق‌تر و حقيقي‌تر توضيح مي‌دهد. 
     با اين توضيحات پس مي‌توان از وبر بهره برد. بخش مهمي از انديشه وبر روي «خردگرايي غربي» متمركز است كه از يك سو بر عقلانيت تمركز دارد و از ديگر سو نگاه به كاپيتاليسم. آيا وبرقصد دارد كه نتيجه بگيرد خِرد‌گرايي غربي منجر به كاپيتاليسم مي‌شود؟
بگذاريد بر لحظه‌اي تمركز ‌كنيم كه وبر به مساله عام و خاص (جزء و كل) بازمي‌گردد. كاپيتاليسم و عقل ابزاري در يك مكان خاص و در يك زمان خاص چطور شكل مي‌گيرد. اين پرسشي است از آغازگاه. «اخلاق پروتستاني و روحيه سرمايه‌داري» ذيل اين پرسش خلق مي‌شود. وبر مساله «فرديت تاريخي» را پيش مي‌كشد. مساله‌اي كه در ايران امروز بسيار نادر طرح مي‌شود. دوم: اين الگوي خاص چگونه جهانگير شد؟ چگونه در فضاهاي متفاوت تعينات متفاوتي يافت؟ درست است كه اين عقلانيتِ غربي در يك فضاي خاص، در اروپاي غربي زاييده شد؛ اما اولا جهانگير شدن آن را مي‌توان با توجه به مجموعه بزرگي از مطالعاتي كه پيرامون تاريخ استعمار، تاريخ گسترش كاپيتاليسم، تاريخ تولد دولت‌‌ملت‌ها و... توضيح داد. دوم (و مهم‌تر) به اين پرسش پاسخ داد كه اين چيزي كه در مغرب‌زمين به اين شكل زاييده شد، وقتي به كشورهاي غير‌غربي رفت چه شكلي به خود گرفت و چه نتايجي داشت؟ پس اينجا يك امر عام داريم كه اسمش مي‌شود كاپيتاليسم و يك امر خاص كه تعين خاص اين كاپيتاليسم در وضعيتي خاص است، مثل اين پرسش كه كاپيتاليسم در وضعيت خاص خود در ايران چه صورتي به خود گرفت؟ حالا در خود ايران هم مي‌شود جزءترش كرد اين كاپيتاليسم به‌گونه‌اي كه در سيستان‌و‌بلوچستان متعين مي‌شود به همان صورت در تهران متعين نمي‌شود. ولي از يك قاعده مركز پيرامون تبعيت مي‌كند و ساختاري مشابه دارد (با تظاهراتي كه مي‌توانم خاص فضا-زمان‌هاي متفاوت باشد). مجموعه بزرگي از گفتارهاي غالب كه تلاش دارند درباره ايران طرح مساله كنند اين خاص‌بودگي و نسبتش با امر عام (كاپيتاليسم جهاني) را محو مي‌كنند و فقط يك تصوير فقداني ارايه مي‌كنند. وبر نمي‌خواست فقط به ما نظريه درس بدهد، نظريه او نظريه‌اي فروبسته نيست كه يك بار براي هميشه چيزهايي را توضيح داده باشد. با وبر مي‌توان تعينات همين كاپيتلاسيم را در فضا و زمان‌هاي متفاوت بارهاو بارها تحليل كرد. بر اين مبنا وبر و چشم‌انداز و جعبه ابزار او معاصر است چون مي‌تواند مساله حل كند (در مورد ساير وجوه انديشه او از قدرت و اقتدار گرفته تا منطق كنش نيز چنين است).
    اين نحوه مواجهه روش‌شناختي چگونه ما را با مفهوم «افسون‌‌زدايي» وبر آشنا مي‌كند چيزي كه براي جامعه ايران خيلي مساله مهمي هم هست.
مساله وبر، مانند بسياري ديگر از متفكران جامعه‌شناسي، تحليل فرم روابط اجتماعي، يا به تعبير دقيق‌ترش، فرم كنش است. درست است كه وبر از تفسير و معناكاوي به يك معنا صحبت مي‌كند اما مساله اصلي‌ او اين است كه كنش‌ها چگونه به قالب‌هاي فرم‌يافته‌اي درمي‌آيند و امكان گسترش در سطوح متفاوت را پيدا مي‌كنند. زماني كه با تكوين چيزي به عنوان عقلانيت غربي، يا كاپيتاليسم در يك فضا-زمان خاص در اروپاي غربي، مواجهيم با پيامدها و صورت‌بندي‌هايي مواجه مي‌شويم كه نتيجه اين فرآيندند. يكي از اين نتايج همين «افسون‌زدايي» است. مساله اساسي وبر در اينجا چيست؟ در آغاز با هم‌ارزي يا در واقع قرابت انتخابي Elective affinity بين يك صورت‌بندي جديد مذهبي و يك شرايط اقتصادي خاص مواجهيم. درنتيجه همايندي اين دو، يك كنش پديد مي‌آيد با فرم و محتواي خاص خودش. در اين فرم جديد، كنش مذهبي ذيل اضطراب رستگاري در خدمت مجموعه بزرگي از كنش‌هاي كاپيتاليستي درمي‌آيد. در آن لحظه آغازين، كنش فرد مذهبي معنايي الاهياتي دارد. اما در نتيجه پيچيده‌شدن فرم‌هاي كنش، محتواي اين كنش كه همانا يك معناي مذهبي است، محو مي‌شود ولي فرم آن باقي مي‌ماند (معناي وسواس در روانكاوي چنين چيزي است). اين فرم نوپديد چيست؟ به قول ماركس: «انباشت كن، انباشت‌كن»؛ كار كن، رياضت بكش و تمام آن دلالت‌هايي كه به قالب كنش درآمده‌اند و معنايي نوپديد گرفته‌اند (شايد بشود اسمش را اضطراب موفقيت گذاشت در برابر اضطراب رستگاري فرد مذهبي). كنشي كه در آغازگاه خودش معنا= محتوايي الهياتي دارد و اتفاقا افسون‌زدوده هم نيست، جلوتر كه مي‌آيد فرمي زميني مي‌گيرد و از معناي مذهبي تهي مي‌شود. فرمي كه روي زمين آمده و به تعبير دقيق‌تر، ديگر معنا و دلالتي الهياتي ندارد، بلكه كنش عقلاني معطوف به هدف است. كنشي كه غايت آن خودِ انباشت است تا بي‌نهايت. نتيجه ناخواسته اين فرآيند شكل‌بندي «قفس آهنين» عقلانيت است. چون در اينجا فرم كنش خود ارجاع شده است. اين همان لحظه‌اي است كه وبر و زيمل به‌شدت به‌هم گره مي‌خورند (زيمل در جستار «تضاد فرهنگ مدرن» چنين نگاهي دارد) اين همان چيزي است كه وبر ذيل مفهوم سكولار شدن، افسون‌زدايي يا هر چيزي شبيه به آن مي‌خواست به ما بگويد. كنشگر اينجا انباشت كردنش ديگر ناظر به لحظه‌اي بيرون از اين جهان نيست بلكه حاصل تبعيد شدن به همين جهان است و خوشبختي و بدبختي‌اش را بايد در همين جهان رقم بزند. از اين حيث، فرآيند افسون‌زدايي نتيجه منطقي سرمايه‌داري است (البته افسون‌زدايي را در نسبت با مدرنيته نيز مي‌توان خواند، بايد توجه كرد كه مدرنيته و سرمايه‌داري اگرچه همايندند اما از نظر تحليلي مي‌توانند از هم تفكيك شوند، يعني بنا نيست كه مدرنيته همواره و قطعا تعين سرمايه‌دارانه داشته باشد). اين چيزي است كه در ايران امروز عميقا بايد به آن فكر شود. خيلي‌ها در ايران تصور مي‌كنند كه شما مي‌توانيد سرمايه‌داري داشته باشيد و اين سرمايه‌داري كنش را زميني نكند ولو اينكه شما از ايدئولوژي‌هاي غير زميني حرف بزنيد همواره همه‌چيز را در خدمت منطق انباشت درخواهيد آورد. اين يك انتخاب نيست بلكه ضرورت ساختاري سرمايه‌داري است. چه در ايران باشد چه در ايتاليا چه در اوگاندا، هر جاي ديگري هم باشد، سرمايه‌داري تمام ميراث معنوي (ديني، روحي و...)، يا هر چيزي شبيه به آن را مي‌گيرد و به مثابه ابزاري در خدمت انباشت به كار مي‌گيرد نه به مثابه غايت كنش. در همين جا است كه فرم‌يابي و نظامات محتوايي فرمِ سرمايه‌داري در فضا-زمان‌هاي مختلف فرديت‌هاي متفاوتي به بار مي‌آورد ولي در سطح ساختاري‌اش و در سطح غاياتش يك امر عام است: انباشت، نابرابري و... البته با محتواهاي متفاوت بومي پر مي‌شود. در اينجا كل آن گفتار كه ظاهري غيرزميني دارد چيزي نيست جز محتوايي در خدمت همين سرمايه‌داري مُتعين روي زميني سرد. اين فرآيندي است كه همه جا را دربر گرفته است (با تفاوت‌‌هايش) از جمله ايران امروز.
    از يك طرف با وبري روبه‌رو هستيم كه نظريه بروكراسي را مطرح مي‌كند (كه رشته‌هاي مختلف مديريت و علوم اجتماعي و سياسي و... با آن سروكار دارند). اين بروكراسي پايه‌ و ستون‌ سرمايه‌داري صنعتي نيز هست. از سوي ديگر با وبري مواجهيم كه نظريه «قفس آهنينْ» را مطرح مي‌كندكه نوعي منظر انتقادي به نظام سرمايه‌داري است. اين دو سويه وبر با هم متناقض نيستند؟
خوانش‌هاي محافظه‌كارانه از وبر به هسته مركزي نظريه او وفادار نيستند و با زدودن لحظات انتقادي او، وبري«بي يال و دم و اشكم» به ما تحويل مي‌دهند و مي‌خواهند از دل آن به مجموعه و شبكه‌‌اي از الگوها و (راهكارها: واژه‌اي كه خيلي‌ها عاشقش شده‌اند!) برسند كه در خدمت نظم موجود درمي‌آيد. اين اتفاق فقط براي وبر هم نيفتاده كه در واقع ابتر كردن متفكران انتقادي است. در ايران براي پير بورديو يا استيوارت هال و... به شكل حادتري اين اتفاق افتاده است. مثلا بورديويي كه ما در ايران مي‌شناسيم يك موجود ابتر و بي‌خاصيت است كه فقط درباره «سرمايه‌ فرهنگي، سرمايه اجتماعي و سرمايه اقتصادي» حرف مي‌زند كه بايد آنها را با پرسشنامه سنجيد و سطحش را گزارش كرد! ساختارهاي محافظه‌كار، انديشه انتقادي را سر مي‌برند تا از خونش راهكارهايي براي حفظ امر موجود بيرون بكشند. وبر هم دچار اين كج‌خواني شده است. فراموش نكنيم وبر متفكري نيچه‌اي است با پرسش و تعصبي عميق نسبت به زندگي و توانش‌هايش، تمايزهايش. مساله‌ اصلي وبر، يا حداقل خوانشي كه من نوعي از آن دفاع مي‌كنم، خود زندگي و فرم‌هايي است كه بر اين زندگي غالب مي‌شوند. هر فرمي كه در خدمت زندگي اجتماعي نباشد شر است. بروكراسي در خدمت زندگي اجتماعي و براي زندگي بهتر و راحت‌تر آري! بروكراسي به مثابه يك نظام خودارجاع با رازهاي هميشگي و بحران‌هايي كه براي زندگي اجتماعي مي‌سازد خير! بروكراسي در خدمت زندگي آري! اما زندگي در خدمت بروكراسي نه. آن اندوه و تلخي وبر در انتهاي «اخلاق پروتستاني» تصوير زندگي در خدمت بروكراسي است. وبر به تمامي فرم‌ها‌يي مي‌تازد كه حيات و زندگي را تسخير كرده‌اند. به اين معنا، وبر وقتي از بروكراسي حرف مي‌زند سر تا پاي متنش (اگر به خود متن مراجعه كنيم، نه متن درجه چندم بخوانيم و بعد بخواهيم با آن پايان‌نامه درب و داغان بنويسيم حالا در هر رشته‌اي) نسبت زندگي با فرم‌هايي است كه در خدمت آن يا عليه آن هستند كه اين اتفاق زياد مي‌افتد. وبر در وهله نهايي به ما مي‌گويد كه بروكراسي وقتي غايتش خودِ سيستم (و نه ابزاري براي حيات اجتماعي) و بقاي سيستم است چگونه تجلي يك عقلانيت صوري است كه محتواي زندگي را منكوب مي‌كند. وقتي كه بروكراسي براي خودش اسراري خلق و خود را پاسدار آن امور هميشه محرمانه مي‌كند چگونه در برابر زندگي قد علم مي‌كند. به منطق محرمانگي بروكراسي ايراني نگاه كنيم مضحك و رنج‌آور است: مثلا از نظر بروكراسي بيمارستاني پرونده (كامل نه خلاصه) خودِ بيمار براي خودش محرمانه است! به تصوير هر روزه مردمان اين سرزمين در ادارات و سازمان‌ها نگاه كنيم، ازدحام، انتظار، ابهام، زندگي‌هاي گير افتاده در چنگ ساخت اداري حاكم تصوير تلخ و اضطراب‌آوري است. روزگاري كه خيلي‌ها از سوسك مي‌ترسند اما از بروكراسي عليه زندگي نه، روزگار تلخي است. كافكا تصوير روشني از اين وضعيت دارد كه به وضعيت كافكايي معروف است و ايران امروز يك‌سر در اين وضعيت است. وبر منتقد فرم‌هاي سلطه است و اين جنبه انتقادي را نمي‌توان از وبر جدا كرد، اما مي‌شود وبر را قطعه قطعه كرد و هر قطعه‌اش را به بدن ناقص ديگري پيوند زد؛ بديهي است كه اين پيوند پس زده مي‌شود. 
    اين خوانش شما از وبر كل نظامي را كه از وبر در رشته مديريت خوانده بوديم زير سوال مي‌برد. اما درباره جايگاه وبر در نظريات سياسي مدرن، يا به تعبيري جايگاه وبر در انديشه سياسي مدرن كجاست؟ آيا نظريات وبر بيشتر در حوزه اقتصاد و فرهنگ و جامعه نيست؟
به نظر من اين نگاه كه حاصل «پارسونزيه كردن وبر» است كه در ايران رايج‌تر است. به نظر مي‌آيد مواجهه غالب ما با وبر مواجهه‌اي است كه از مسير پوزيتيويسم‌ كاركردگرايانه پارسونزي شكل گرفته، به همين خاطر است كه چشم‌اندازي انتقادي كه بر ‌آن تاكيد داشتم از وبر زدوده مي‌شود. وقتي به خوانش پارسونز مي‌نگريم باAGILمعروفش با چهار خرده‌نظام مواجهيم: سياست، اقتصاد، اجتماع و فرهنگ و اين بازي را پارسونز با نسبت خاصي كه با دوركيم، وبر و فرويد دارد صورت‌بندي مي‌كند. دوركيمي ابتر، فرويدي تهي‌شده از لحظات انتقادي و وبري سترون تركيب مي‌شوند و سيستم پارسونزي را مي‌سازند. جدي گرفتن و واقعي دانستن اين تفكيك‌هاي چندگانه در هزارتوي پارسونزي اساسا نسبتي با هستي‌شناسي وبري ندارد. درست است كه وبر راجع ‌به اقتصاد، جامعه و سياست و فرهنگ به مثابه قلمروها و ايده‌آل تايپ‌هايي متمايز حرف مي‌زند، اما اينها چهارپاره مجزا از هم نيستند بلكه افق‌هاي متفاوتي از يك كل به نام «جامعه» هستند. جامعه براي وبر يك امر پاره پاره به اجزا و عناصر نيست جامعه يك كليت= totality دارد. به اين معنا وبر در اين لحظه كاملا با دوركيم و ماركس هم‌ارز است. اما كليتي كه وبر از جامعه ترسيم مي‌كند با كليتي كه ديگر متفكران كلاسيك ترسيم مي‌كنند متفاوت است (بيشترين نزديكي را به زيمل دارد). كليت مدنظروبر كليتي متخلل است، برخلاف كليتي كه دوركيم به ما نشان مي‌دهد. كليت وبري يك‌دست نيست؛ لحظاتي از آشوب‌، نزاع و تمايزهاي بسياري در درون آن هست كه اين لحظات را حالا مي‌شود با مفهوم‌پردازي و مطالعات تجربي صورت‌بندي كرد. اين تمايزات، تحليلي‌اند نه واقعي. خوانش وبر و حتي دوركيم در كاركردگرايي امريكايي به اين توهم تبديل شد كه گويي جامعه قطعه قطعه است و تمايزات اقتصاد، اجتماع، فرهنگ و سياست با خط‌كش قابل اندازه‌گيري‌اند. گويي انساني داريم كه يك تكه اقتصادي، يك تكه اجتماعي، يك تكه فرهنگي و يك تكه سياسي دارد و آن‌وقت اينها به‌هم چسب شده‌اند. خير، ما انساني داريم كه زندگي اجتماعي خود را زيست مي‌كند و اين ابعاد نه به عنوان چهار جزو جدا از هم كه در قالب يك كل واحد وجود دارد، كلي متخلل، متحرك و با ميانجي. به لحاظ تحليلي مي‌توانيم عناصر و اجزا را از هم جدا كنيم (مشروط به آنكه نسبت‌شان باهم را پاك نكنيم) تا بتوانيم منطق كنش را توضيح دهيم. كنشي كه در بازار اتفاق مي‌افتد (كنش اقتصادي) با كنشي كه در آكادمي اتفاق مي‌افتد (علم به مثابه حرفه) مي‌توان نظام منطقي و ارزشي متفاوتي داشته باشد (البته در نوع ايده‌آلش) و اينها با كنشي كه در قلمرو سياست اتفاق مي‌افتد (سياست به مثابه حرفه) واجد تفاوتند. اين كنش‌ها اولويت‌ها، نظامات معنايي، صورت‌بندي‌ها و غايات متفاوتي دارند و البته درهم‌تنيده‌اند و قلمروها در هم فرو مي‌روند. مساله اصلي وبر تحليل فرم كنش است و از آنجا كه سياست هم قسمي كنش‌ است به وضوح مي‌شود وبر را براي فهم سياست به كار گرفت. آن‌چنان كه در آن مقاله درخشانش، «سياست به مثابه حرفه»، توضيحي است كه از سياست‌ورزي به مثابه كنش مي‌دهد. يا درباره دولت، منطق قدرت و اقتدار و... بحث مي‌كند. چيزي كه ايران امروز بايد بارها و بارها به آن برگردد آن‌چنان كه بايد بارها و بارها به ايده‌هاي «علم و سياست به مثابه حرفه» بازگشت خاصه در زمانه‌اي كه با زوال علم‌ورزي و سياست‌ورزي مواجهيم. اگر متفكري مثل وبر را تحليلگر كنش بدانيم آن وقت وارد اين بازي نمي‌شويم كه وبر از اقتصاد حرف مي‌زند يا از سياست يا از اجتماع يا از فرهنگ، وبر از كنش حرف مي‌زند و از آنجا كه كنش‌ها مي‌توانند اقتصادي، اجتماعي، سياسي و فرهنگي باشند پس براساس الگوي وبر مي‌شود كنش‌هاي سياسي را عميقا مورد تحليل قرار داد. آنچنان كه وبر يكي از بزرگ‌ترين متفكران جامعه‌شناسي سياسي است.
    آيا اين تقليل دادن سياست نيست كه سياست را به يك كنش سياسي محدود بكنيم؟ 
پسِ پرسش شما اين تصور حاكم است كه وقتي از كنش صحبت مي‌كنيم گويي از فردِ روان‌شناختي حرف مي‌زنيم. دولت هم يك نهاد كنش‌گر است، احزاب هم كنش‌گرند. كنش يعني عمل معنادار، واحد اين عمل معنادار درست است كه در كوچك‌ترين جزء، فرد است اما معناي اين حرف اين نيست كه نهادها نمي‌توانند كنش‌گراني مستقل از افراد باشند. بانك در ايران امروز يك كنش‌گر است. بانك خودش يك نظام معنايي مستقلِ خودارجاع دارد كه اتفاقا زندگي را بر همه ما تنگ كرده است و در خدمت گروه‌هاي ذينفع خاص عمل مي‌كند. مقاله معروف «طبقه، منزلت، حزب» را مي‌خوانيد، وبر آنجا تمام نظام معنايي را كه حزب در آن كنش مي‌ورزد تحليل مي‌كند و اين‌جا با فرد روان‌شناختي درون حزب لزوما كار ندارد بلكه با خود حزب مثابه يك كنش‌گر كار دارد كه به ميانجي اعزايش عمل مي‌كند. اين لحظه مهمي است در كار وبر. وبر صرفا مساله‌اش اين نبود كه وارد جمجمه افراد شود و نيت‌كاوي كند بعد اسمش را بگذاريم فهم همدلانه وبر منطقي لزوما روان‌شناختي ندارد بلكه فهم نظام معنايي حاكم بر يك فرم خاص از كنش است (فرد، نهاد و...). به اين معني البته كه تقليل‌گرايانه است كه عمل سياست را به جهان ذهني يك سياستمدار فرو بكاهيم، اينكه همان روانشناسي‌زدگي است كه تمام جامعه‌شناسان به آن نقد دارند. اما اگر خودِ نظامِ حزبي يا دولت را به عنوان يك واحد در‌نظر ‌گيريم و عمل معنادارش را (از خلل كارگزاران و كردارهاي مادي‌اش) تحليل كنيم چه خواهيم ديد؟ آنجا ديگر لازم نيست تك‌تك كارگزارها را تحليل كنيم، چون خودِ اين كليت، خود اين امر تفرد يافته و خودسامان به مثابه يك نيرو قابل تحليل است. اين الگو بعدها تكامل پيدا كرد. به اين معني در كار وبر، واحد زنده جامعه‌شناختي sociologic لزوما با واحد زنده امر بيولوژيك نيست. در كار وبر دولت زنده است، بانك زنده است، حزب زنده است، بيمارستان زنده است و اينها هر كدام‌شان واحد كنش قابل تحليل هستند چون يك نظام معنايي خاص در قالب يك شبكه‌اي از قواعد خاص را ممكن مي‌كنند و ديناميسمي دارند. اين واحدها مي‌توانند درون‌فهمي بشوند، بانك يك واحد كنش‌گر است كه غايتش سود است، يك نظام معنايي خاص خود را دارد كه فهم همدلانه با اين نظم معنايي كار دارد: بانك چه مي‌خواهد و بر‌اساس چه اهدافي اعمالش را سازمان مي‌دهد. ارتش و نيروي نظامي، بيمارستان، دولت و... همه با منطق وبري قابل تحليلند.
    اگر در انتها صحبتي داريد، بفرماييد. 
خيلي ضرورت دارد كه از يك متفكر كلاسيك و پراهميت مثل ماكس وبر حرف بزنيم. مثلث وبر، زيمل و ماركس، براي من خيلي جذاب‌تر است به شكلي كه در وسط اين مثلث هم بتوان فرويد را قرار داد، به عنوان شبكه‌اي از متفكراني كه مساله‌محوري آنها زندگي و فرم‌هايي است كه بر زندگي غالب مي‌شوند. جريانِ زندگي به معنايي كه موجودات زنده را خلق مي‌كند و فرم‌هايي كه مي‌خواهند به اين زندگي جهت بدهندو در غالب اوقات خودشان به چيزي عليه زندگي تبديل مي‌شوند. چگونه مي‌شود فرم‌هاي حيات را در خدمت حيات درآورد نه بالعكس؟ اين پرسشي مهم و عميقا انتقادي و زايش شناسانه (genealogy=ژن شناسانه=تبارشناسانه) است. واقعيت ماجرا اين است كه هدف متفكران انتقادي عرضه بصيرت يا بينشي هستي‌شناسانه، معرفت‌شناسانه و روش‌شناسانه است كه از طريق آن بتوانيم اينجا و اكنون خود را فهم كنيم، نقد كنيم و به واسطه اين فهم و درك كرداري را خلق كنيم كه از نيروهاي عليه زندگي و شر فراتر برويم. آنچه امروز در فضاي غالب با آن مواجهيم شكلي است از تبديل كردن فهم به نوعي كالا، نوعي فرآيند هويت‌يابي خام، و تهي كردن فرآيندِ انديشه‌ورزي و پژوهش از خصلت‌هاي ايجابي و انتقادي آن‌. هر انديشه‌اي و هر كنش پژوهش‌گرانه، انديشمندانه، ترجمه‌گرايانه و امثال آنكه اين تخيل ايجابي را در تحليلش كنار بگذارد چيزي جز تكرار بي‌تفاوت و بي‌حاصل شكلي از مصرف كه اين‌بار مصرف انديشه است، نخواهد بود. مساله بر سر فراتر رفتن و تداوم زندگي در توانش‌هايش است با ابزارهايي كه در خدمت زندگي‌اند نه برعكس. 


بورديويي كه ما در ايران مي‌شناسيم يك موجود ابتر و بي‌خاصيت است كه فقط درباره «سرمايه‌ فرهنگي، سرمايه اجتماعي و سرمايه اقتصادي» حرف مي‌زند كه بايد آنها را با پرسشنامه سنجيد و سطحش را گزارش كرد! ساختارهاي محافظه‌كار، انديشه انتقادي را سر مي‌برند تا از خونش راهكارهايي براي حفظ امر موجود بيرون بكشند.
به نظر من اين نگاه كه حاصل «پارسونزيه كردن وبر» است كه در ايران رايج‌تر است. به نظر مي‌آيد مواجهه غالب ما با وبر مواجهه‌اي است كه از مسير پوزيتيويسم‌ كاركردگرايانه پارسونزي شكل گرفته، به همين خاطر است كه چشم‌اندازي انتقادي كه بر ‌آن تاكيد داشتم از وبر زدوده مي‌شود. 

ثبت نظر درباره این خبر
عضویت در خبرنامه