«آقا ابراهیم مسلمانی است که از چهل سال پیش در پاریس و در محله یهودیها زندگی میکند. او همیشه لبخند میزند و کم حرف است.» او با نوجوانی یهودی به نام موسی دوست میشود. و چه کار سادهای است در این جهان، یافتن یک دوست آن هم از جنسی دیگر و در عین حال چه زیبا و چه سؤالبرانگیز میتواند باشد این دوستی. دوستی که هر چند پیر است، اما همیشه برای تو است و با تو. چه در لحظههای روشن زندگی و چه در تاریکترین دقایق تنهایی. پیرمردی که برخلاف ظاهر و شغلش راز خوشبختی و لبخند را میشناسد و به تو میشناساند. این دوستی هر چه باشد و بین هر که باشد در هر زمان و هر مکانی برای جهان ما بزرگ است. برای جهان مطلقها و پیشداوریها، جهان سوزاندن تنها به این گناه که از قبیله دیگری هستی، جهان دریدن به این جرم کوچک که به راه و مذهب دیگری تعلق داری و...