«شهر یک نفره» داستان تنهایی و ملال است؛ انسان هایی که در تهران زندگی می کنند و همه شان تنها و ملول هستند. خستگی آدم ها را می توان از لابه لای سطور داستان ها حس کرد. مرجان بصیری هم مثل خیلی از نویسندگان دیگر، این ملال را در تهران احساس می کند. می گوید کلیت زندگی را دوست دارد، اما روزهای تهران غمگین اش می کند. سال گذشته که تهران به اندازه این روزها خسته و ملول نبود، نخستین مجموعه داستان مرجان بصیری منتشر شد. و این روزها که تهران خسته تر و ملتهب تر است، «شهر یک نفره» یکی از سه نامزد بخش مجموعه داستان اول جایزه گلشیری شده. همین موضوع بهانه یی بود تا رو در رو درباره این مجموعه با مرجان بصیری گفت وگو کنم.
---
-«شهر یک نفره» نخستین مجموعه داستان شماست. داستان نویسی تان را از چه سالی شروع کردید و آیا دوره های کارگاهی دیده اید؟
من فکر می کنم از سال دوم سوم دانشگاه بود که به طور جدی شروع کردم به داستان نوشتن. آن موقع نافه بود و عصر پنجشنبه و برایشان داستان می نوشتم. کارگاه داستان هم خیلی پراکنده رفتم. این طور نبود که ثبت نام کنم و بروم. یک بار جلسه این نویسنده رفتم، بار دیگر جلسه نویسنده دیگری. کارهایم را برای خیلی از نویسندگان می بردم. بعد با آقای داود غفارزادگان آشنا شدم و داستان هایم را برای ایشان می بردم و کمکم می کردند. چیزی که خیلی کمکم کرد، جلساتی بود که با دوستان نویسنده ام داشتیم. هم نسل های خودم. در آن جلسات داستان می خواندیم و درباره داستان های همدیگر نظر می دادیم و به نظر من به همه مان خیلی کمک کرد. بعد چند کار سفارشی هم در قالب زندگینامه برای انتشارات رشد انجام دادم. من ابن هیثم را کار کردم. کتاب های قطع پالتویی برای نوجوانان. یک کار هم برای انتشارات سبزکامه درباره زندگینامه ورزشکاران انجام دادم. داستان های کوتاهم به صورت پراکنده در مجلات ادبی هم منتشر می شد. چند داستانم هم در مجموعه «قصه 85» چاپ شد و الان «شهر یک نفره» اولین مجموعه داستان مستقل من است.
-داستان های این مجموعه برآیند چند سال داستان نویسی تان هستند. چطور داستان ها را گزینش کردید؟
قدیمی ترین شان «اژدها» است که سال 83 نوشتم و بعدها چند بار هم بازنویسی اش کردم. و بعد داستان های دیگر را نوشتم. از بین داستان ها هم خودم انتخاب کردم.
-درباره بازنویسی گفتید. داستان هایتان از نظر زبان یا فرم روایی چقدر بازنویسی شده اند؟
از نظر زبانی داستان ها همیشه بازنویسی می خواهند. اما به لحاظ ساختار کلی داستان، برخی ها را کلاً تغییر دادم. مثلاً زاویه دید را از سوم شخص به اول شخص تغییر دادم یا داستان «اژدها» را در بازنویسی خیلی حذف کردم و چیزهایی را هم اضافه کردم. داستانی مثل «نادیا» را خیلی تغییر ندادم. به نظر خودم کامل بود. به نظر دوستانی هم که داستان را برایشان خوانده بودم هم همین طور بود یا داستان «آنها» داستان شکل گرفته یی بود بعد از نوشتن و در چارچوب خودش کامل بود.
-در چند سال اخیر خیلی از نویسندگان، خصوصاً نویسندگان زن از نوشتن دغدغه های شخصی ً درون چارچوب خانواده کناره گرفته اند و بیشتر به روایت تقابل افراد با اجتماع و آدم های جامعه می پردازند و شخصیت های داستان ها بیشتر دغدغه های اجتماعی دارند. در مجموعه شما اما کمتر این مورد دیده می شود. داستان ها آپارتمانی هستند و دغدغه های شخصیت ها مرتبط با فضای بیرون از خانه شان نیست. فکر نمی کنید شاید مخاطب این روزها بیشتر به دنبال دغدغه های اجتماعی شخصیت ها در داستان ها باشد؟
هیچ نویسنده یی نمی تواند برای خودش تعیین کند که از چه چیزی داستان بنویسد. این به جهان بینی نویسنده برمی گردد که طی سال ها در درون آدم شکل می گیرد. اینکه چه سوژه یی در درون تان مهم می شود. شخصیت ها و کاراکترهای این مجموعه شاید خیلی هم به من نزدیک نباشند. من خودم در داستان نویسی ترکیب عناصر داستان با یکدیگر را خیلی دوست دارم یعنی شما یک موضوعی را اتفاقی می بینید، یک موضوع دیگری را هم اتفاقی می شنوید و بعد در ذهن خودتان این دو را با هم ترکیب می کنید و داستان تازه یی از درون آن خلق می شود که هیچ ربطی هم به واقعیت ندارد و در ذهن تان ساخته می شود. من این کار را خیلی دوست دارم و در خیلی از داستان ها سعی کردم انجام بدهم. این به نگاه نویسنده برمی گردد و یک نویسنده خوب طی سال ها به این نگاه می رسد مثل کارور که یک نگاه ویژه یی در داستان هایش داشت. نویسنده یی که تازه نوشتن را آغاز می کند، بیشتر با داستان های رئال شروع می کند. من در این مجموعه، اغلب داستان هایم رئال است.
من وقت نوشتن این داستان ها خیلی برایم مهم نبود که ذهنم به چه سمتی می رود. نمی توانستم از بالا به خودم نگاه کنم و درگیر نوشتن بودم. آن موقع به این فکر نمی کردم که این موضوع را رها کنم، آن هم در حالی که به آن فکر می کردم و در ذهنم با آن در چالش بودم و به سمت موضوعات اجتماعی می رفتم. اینکه الان خیلی ها به سمت نوشتن از فضای اجتماعی رفته اند درست است و ممکن است مخاطبان خیلی به سمت داستان های این طوری کشیده شوند، اما هم سلیقه مخاطبان در آن دخالت دارد و هم اینکه نویسنده نمی تواند خودش را مجبور کند چون هم تجربه هایش و هم نوع نگاهش در نوشتن داستان ها تاثیر دارد. حالا یا روابط اجتماعی یا روابط دونفره. این موضوع ها به نظر من جالب بوده.
-معمولاً در نخستین مجموعه داستان یا رمان نویسنده ها، تجربه های شخصی شان خیلی حضور دارد. انگار می خواهند از تجربه هایی که تا وقت داستان نویسی شان داشته اند خلاص شوند. شما از حضور تخیل تان در نوشتن داستان ها حرف زدید یعنی تجربه های شخصی تان در نوشتن داستان های این مجموعه خیلی دخیل نبوده؟
من حرف شما را قبول دارم. کلاً نویسنده ها برای نوشتن کار اول شان خیلی از تجربه های عینی شان استفاده می کنند. شاید باید دوباره داستان هایم را بخوانم تا ببینم چقدر در داستان هایم حضور دارم. اما درصد زیادی از داستان ها را در اطرافم شنیده ام، درصد زیادی شان را هم در معاشرت هایم دیده ام. درصدی شان هم مثل داستان نارنجی، جرقه اصلی اش بر اساس یک جمله بود که از یک نفر شنیدم. یکی از دوستانم گفت من یک برنامه تلویزیونی رفتم که ضبط شد و بعد روز پخش الکی زیر آن نوشتند زنده. فقط همین را به من گفت. ولی من داستان نارنجی را به این شکل نوشتم یا مثلاً داستان «محرمانه». درباره آن داستان هم یکی از دوستانم ماجرای یک نامه را برایم تعریف کرد که بعد از آن، من این نامه را نوشتم. ولی مثلاً داستان «اژدها» یا «آنها» کامل تخیل خودم بود. یا داستان «شهر یک نفره». من با خانمی درباره این طور زن ها صحبت می کردم؛ زن هایی که همسر چندم هستند و اینکه چرا این اتفاق در جامعه ما می افتد. بعد من این داستان را نوشتم. خیلی ها هم از این داستان بدشان آمد. من در کتابخانه یی با یک خانم سلام و علیک داشتم. بعد از انتشار مجموعه ام به من گفت این چرت و پرت ها چی بود که در داستان آخرت نوشتی. تو از مردها دفاع کردی. که من می گفتم این طور نبوده و سعی کرده ام دو تا جهان متفاوت را نشان بدهم. شما که داستان را خواندید هم چنین برداشتی داشتید؟
-البته من با این نگاه قضاوتی داستان را نخواندم. اما فکر نمی کنم تصویری که از زن همسایه در این داستان ارائه کردید، تصویر مثبتی بوده باشد خصوصاً که زل زدن زن از کوچه به پنجره همسایه یا اصرارش بر آشنایی و سفر رفتن اتفاقاً حس خوبی را هم در خواننده نسبت به این زن ایجاد نمی کند. سوای اینکه رفتار زن، حس تنهایی اش را به مخاطب القا می کند، باز هم تصویر مثبتی از رفتارش در ذهن خواننده ممکن است ایجاد نشود. به نظر من بعد از شخصیت پردازی خوب این داستان، پایان بندی ابهام برانگیز و دوگانه اش خواندنی بود. صحنه آخر داستان و اینکه این دو زن به آغوش هم پناه می برند، می تواند دو برداشت متفاوت را در خواننده ایجاد کند؛ کشش یا تنهایی؟
هر دو این زن ها خیلی تنها بودند؛ چه آن زنی که صبح تا شب و سر کار هم با شوهرش بود، چه آن زنی که همسر چندم یک مرد بود و شوهرش را دیر به دیر می دید. هر دو اینها انگار نیازهایشان برآورده نمی شد و از زندگی شان راضی نبودند. من خودم هم این حس دوگانه را در پایان بندی رمان داشتم مثلاً مینا در بخشی از داستان زن همسایه را توصیف می کند که موهای بلندی دارد و درباره اندام و لباس اش هم نظر می دهد. و از طرف آن زن هم این کشش را حس می کنیم. هم می شود گفت تنهایی، هم می توان گفت کشش. به خاطر همین هم اسم داستان را گذاشتم شهر یک نفره چون به هر نحوی این دو زن تنها بودند و به هم مرتبط می شدند.
-تعلیق خوبی را هم در میان داستان ایجاد کردید که در نهایت به پاسخ روشنی هم خواننده را هدایت نمی کند. اینکه سامان، شوهر مینا، به این زن همسایه توجه می کند و رفت و آمدهایشان را زیر نظر دارد؛ رفتاری که کمتر در مرد ایرانی سراغ داریم که از رفت و آمدهای همسایه ها و اهل محل باخبر باشد و این شک را به روشنی مینا در ذهن خواننده هم ایجاد می کند و رفتار زن همسایه هم به این شک دامن می زند. اما پایان بندی رمان به خاطر مبهم بودنش، این ابهام را هم برطرف نمی کند.
من وقت نوشتن این حس را می کردم که این زن و شوهر قضاوت منفی درباره همسایه شان داشتند. ولی در این رابطه یی که اینها با هم دارند، می بینیم که هر دویشان خسته می شوند. و یک جایی در داستان هست که مینا به سامان می گوید بیا به پنجره اینها نگاه کن، از خانه ما پرنورتر است و دوتایی از خانه شان خیره می شوند به پنجره خانه روبه رویی. من این صحنه را خیلی دوست داشتم. یک جورهایی به نظرم نشان می دهد از هم کنده شده اند و به سمت دیگری جذب شده اند. و حضور این زن می تواند یک پیام باشد برای هر دو اینها که یک تحول و تغییری می خواهند.
-به نظر می رسد در برخی از داستان هایتان کمی شتابزده از شخصیت پردازی و پردازش داستان ها گذشته اید برای مثال داستان «نادیا» که یک داستان کاملاً رئال است، یک نقطه عطف دارد که بعد از آن رفتار شخصیت ها معنا پیدا می کند و آن صحنه دعوای نادیا و راوی در وسط مهمانی است. یک دعوای دخترانه که ادامه داستان در بستر همان اتفاق روایت می شود. اما شما از این نقطه عطف فقط در چند خط و خیلی ساده عبور کرده اید. در صورتی که به نظر من جا داشت کمی بیشتر صحنه دعوا یا حتی اتفاق ذهنی راوی برای حمله کردن به نادیا را توصیف کنید تا مخاطب بتواند رفتار شخصیت ها را بپذیرد و تحلیل کند.
در این داستان، قبول دارم که درگیری دو دختر نقطه عطف داستان بود. اما من از آن گذشتم به خاطر آنکه نمی خواستم تاکیدم روی این بخش باشد. می خواستم به پایان داستان برسم و روی پایان داستان تاکید کنم. ولی من کلاً وقت نوشتن خوشم نمی آید خیلی توصیف کنم. به نظرم هر چیزی به حدی که منظور را برساند باید مطرح شود. نه خیلی کم نه خیلی زیاد. اگر خیلی تاکید کنیم ممکن است خواننده را وادار به توجه کنیم. الان دعواهای جوان ها هم البته خیلی سطحی شده.
من این داستان ها را در موقعیت های مختلف زمانی نوشته ام. من نظر شما را قبول می کنم، و دوست ندارم بگویم که من همه تلاشم را کرده ام و داستان کامل است. این حسی که شما از داستان گرفته اید کاملاً محترم است، اما من وقت نوشتن داستان، فکر می کردم همین قدر که نوشتم، کافی است. شاید اگر من الان داستان «نادیا» را بازنویسی کنم، شاید تغییرش بدهم.