منبع: مجلهی ادبی نبشت
نویسنده و روزنامه نگار: عزیز حکیمی
زندگی در بیرون از وطنی که با آن آشناییم، جزییات غیرمنتظرهای دارد که گاهی در تازگی و هیجانِ شکل و روشی متفاوت از زندگی جدید تجلی میشود و گاهی در دلتنگی نبود امری آشنا و مانوس؛ اگر «بود» کارناوال سالانه ناتینگهام در لندن میتواند برای مهاجر هیجانبرانگیز و تازه باشد، «نبود» نان تازه لواش نیز میتواند دلتنگی غریبی داشته باشد.
مجموعه داستان «قمو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» نوشتهٔ راضیه مهدیزاده که به تازگی از سوی نشر ققنوس در ایران منتشر شده، آمیزهای از همین تازگیها و دلتنگیهای زندگی بیرونوطنی است؛ تجربههای مشترک مهاجرانی که شاید تا قبل از آنکه به روال سفت و سخت زندگی در نیویورک و لندن و هامبورگ تن نداده بودند، نمیتوانستند تصور کنند که روزی وسط کافه شلوغ استارباکس احساس خواهند کرد که به «کرسی قرمز خانهٔ مادربزرگ» و «پلههای سنگی پشت دانشکدهٔ هنرهای زییای دانشگاه تهران» تعلق دارند.
راضیه مهدیزاده با ظرافت و ژرفبینی خاصی تکههای زندگی در نیویورک را کنار تکههای گذشته میگذارد و حس غربت را به عنوان یک واقعیت سادهٔ زندگی بیرونوطنی و بیهیچ شعار و قضاوتی با خواننده تقسیم میکند؛ واقعیت سادهای که ممکن است زیر تازگی و شلوغی زندگی جدید مهاجر دفن شود، اما هیچ وقت محو نمیشود.
شخصیتهای داستانهای مهدیزاده دلتنگی مزمن برای شهر و دیارشان را به عنوان واقعیتی از زندگی بیرونوطنی-اشان میپذیرند و با آن کنار میآیند. سعی نمیکنند «شرم» ترک وطن را با شعارهای احساساتی و ناواقعی جبران کنند. پذیرفتهاند که دلیلی موجه دارند که موقتا یا برای همیشه در محیطی جدید و ناآشنا زندگی کنند، از آن لذت ببرند و با این ناامیدی هم مواجه شوند که تصویر ذهنی غریبهها از آنها، آنقدر که خیال میکردند، درست نیست:
«قُمو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟» سومین مجموعه داستانی راضیه مهدیزاده است که انتشارات ققنوس آن را چاپ کرده است.
"بعد از آن بهار تصمیم گرفت سفیر صلح بشود و ایران را به هر آدمیکه میبیند و میشناسد به عنوان مظهر مهمان نوازی و فرهنگ و صلح و دوستی معرفی کند. از یک دوست سنگالی شروع کرد و گفت:«آیم فرام ایران» و منتظر بود دوست سنگالی قربان صدقهاش برود و کلی ذوق کند. اما دوست سنگالی گفته بود: «عراق؟ ایران؟ چطوری مینویسید؟ اسپلش کن لطفا؟ تا به حال نشنیدهام.
بهار کمی ناامید شد و سراغ یک دوست کاستاریکایی رفت و او کمی ذوق کرده و گفته بود میدانم زبان شما عربیست. بهار هم توضیح داده بود که الفبای ما با عربی مشترک است اما زبانمان فارسیست. دوست کاستاریکایی هم به نشانهی فهمیدن سری تکان داده بود، اما فردای همان روز وقتی بهار به او گز تعارف کرده بود، دوست کاستاریکایی با لهجهی غلیظ گفته بود: «شکراً!» ــ از داستان «نیویویوک شهر تو نیست، بگو که دلت هوای نان تازه کرده"
داستانهای راضیه مهدیزاده نکتههایی از مهاجرت را بازگو میکند که شاید به جز در قالب ادبیات داستانی قابل بازگویی و توضیح نباشد.
مثلا چطور میتوان به زبانی غیر از داستان توضیح داد که دیدار دوستی در خیابان برادوی میتواند به مثابه کشفی بزرگ باشد:
"حالا خوبیها و بدیهای مهاجرت باشد برای یک وقت دیگر اما از آن روزی که پوریا را وسط خیابان برادوی دیدم، فهمیدم کشف من بزرگتر از تمام کیفیات و کمیات مهاجرت است. کشف بزرگم این بود، آدم ها نمیمیرند. فقط از دنیایی به دنیای دیگر منتقل میشوند.» – از داستان «بگو در دنیای تازه خندههایت را هم آوردهای؟"
راضیه مهدیزاده در داستانهای کوتاه خود به ابعاد دیگری از زندگی بیرونوطنی نیز میپردازد. راضیه مهاجرت را به ورود به «دنیایی دیگر» تشبیه میکند: نوعی مرگ و زنده شدن دوباره:
«مثلا پریروز پسرعمه قاسم را دیدم که در دنیای اول محافظ آقای بوق بود. در دنیای اول پسرعمه قاسم، ریش سیاه کوتاهی داشت. ریشش نافرم بود و شبیه تنک های بیابان یکجا پرپشت بود و جای دیگر کم پشت. چشمهای سیاه درشت داشت و از جیب شلوارش هم ادامههای یک تسبیح دانه درشت، آویزان بود.یکبار به خاطر اینکه من از آقای بوق انتقاد کردم، دو ماه با من حرف نزد و روابط خانوادگیمان شکرآب شد. پریروز وقتی پسرعمه قاسم را در خیابان دیدم، کمی تعجب کردم. ریشهایش را مرتب کرده کرده بود. ریشهایش کمی بور شده بود. شلوارک آبی پوشیده بود و سوار دوچرخه بود. به جیب شلوارکش نگاه میکنم اما خبری از تسبیح نیست. قلادهٔ یک سگ قهوهای هم به دستهی دوچرخهاش وصل کرده بود.» از داستان «بگو در دنیای تازه خندههایت را هم آوردهای؟»
راضیه مهدیزاده (در گفتگو با نبشت) داستانهای خود را ترسیم «وضعیت آونگگونهٔ آدمهای همیشه مهاجر» توصیف میکند و میگوید: «ابنسینا برهانی دارد به نام انسان معلق در فضا. این برهان یکی از دلایل فلسفی و تجربی ابن سینا برای اثباتِ وجود نفس و مغایرت آن با پیکر انسان است. مهاجرت و زیستنِ همزمان در دو دنیا شاید به نوعی این مغایرت و این تجربه دو دنیای توامان در هر آن و لحظه است. داستان فقط در زیست جهان خودشان معنا دارند و میتوان آدم قصهها را صرفا در آن بستر شناخت و به نظاره نشست. اما وضعیت آونگگونهٔ آدمهای همیشه و تا ابد مهاجر، خودش گواهی است بر انسان معلق در هوای ابنسینا که سوار بر چرخ و فلکی میان زمین و آسمان در سیالان است. تصویر طرح جلد این کتاب هم به همین چرخش و حس تعلیق اشاره دارد و به سرمستی و سیال بودن و در جست و جوی خاکی گرم و پذیرنده برای دمی پیاده شدن از چرخ و فلک.»
نگاه راضیه در داستانهای این مجموعه، با وجود ظرافت شعرگونهٔ متن، نگرشی جدی و واقعگرایانه به مهاجرت و جزئیات «بیانگریز» آن است؛ حسی که زندگی بیرونوطنی دارد، چیزی نیست که بشود به سادگی و با کلمات روزمره به زبان آورد. میتوان از دلتنگی برای شهر و دیار خود گفت، از آفتابش و از رنگ خاکش و کوچههای پیچدرپیچش. اما انتقال آن حس پس ذهن با واژهها همیشه ممکن نیست. راضیه به جای «گفتن» این حس را «نشان» میدهد: دختر دانشجویی در نیویورک کالایی را آنلاین سفارش میدهد چون روی جعبه «نوشته شده بود میتونید باهاش نون درست کنید، حتی نون شیرینی!» یا دو تا ساعت دیواری میخرد که یک را روی ساعت تهران تنظیم کند و دیگری را به وقت نیویورک و یا:
"از هم خداحافظی میکنیم. یکی را میبوسم. یکی را بغل میکنم. به یکی دست میدهم. برای دیگری اندکی خم میشوم و لبخند میزنم. حواسم هست که با هرکس به سبک خودش خداحافظی کنم. کافیست اشتباهی به جای دو بوسه به رسم رایج ایرانی سه بوسه تقدیم کنم تا مجبور شوم فلسفهی سه بوسه را به غیرمنطقیترین روش توضیح بدهم.» – از داستان "کافههای شهر و سقراط آرزو"
"قُمو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟" سومین مجموعه داستانی راضیه مهدیزاده و شامل چهارده داستان کوتاه است که همه در نیویورک اتفاق میافتد و درونمایه اصلی آن مهاجرت است. از این نویسنده قبلا رمان «یک کیلو ماه» و مجموعه داستانی «موخوره» نیز در ایران منتشر شده است. راضیه مهدیزاده مدرک کارشناسی فلسفه از دانشگاه تهران و کارشناسی ارشد مطالعات سینمایی از دانشگاه هنر تهران دارد. او ساکن نیویورک است و دورههای نوشتار خلاق (Creative Writing) و دیگر آموزشهای هنری را نیز گذرانده است.
چاپ شده در مجله ی ادبی نبشت