منبع: روزنامه سازندگی
دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۸
................................
چرا یک پرسش پرسیده میشود؟ یا دقیق تر وقتی پرسشی را می پرسیم انتظار چه واکنشی را داریم؟ احتمالاً در جواب گفته می شود که می پرسم چون پاسخی می طلبیم.
به نظر میآید که ارائه سوال به معنای جستجوی جواب است اما گاهی چنین نیست. باید به یاد آوریم که پرسیدن گونهای عمل است و مانند هم اعمال انسان میتواند اهداف گوناگونی داشته باشد. برای نمونه گاهی می پرسیم چون گمان می کنیم که پرسشی در میان نیست یا به بیانی می¬پرسیم تا سوالی را محو کنیم یا از اهمیت و جایگاه آن بکاهیم. می پرسیم تا در جستجوی پاسخ، درگیری ذهنی ایجاد کنیم. این روال ممکن است تا جایی پیش برود که نه از تاک نشان ماند و نه ازتاکنشان؛ پرسش به گونهای محو شود گویی از ابتدا نباید پرسیده می شد. پس گاهی ارائه سوال برای حذف پیش فرضی نادرست و ایجاد منظری جدیبد و متفاوت است.
"قم را بیشتر دوست دوست داری یا نیویورک"؟ چه سوال سادهای؟ واضح است که.... . گویا به سادگی می شود پاسخ داد اما واقعاً فرق می کند و داستان های کتاب با صدای بلند فریاد می زنند ساده نگیرید. که این سوال آن قدرها که فکر می کنید ساده نیست. در روای تفاوت های که می-بینید تفاوت های مکانی، زمانی .... آدم ها، انسانند و بسیار شبیه و اتفاقا در این جا بسیار شبیه تر و البته توامان به تصور تفاوت.
"خاله، اصلاً نگران نباشید. این جا یه ذره هم حس غربت وجود نداره. از بس که همه غریبن. وقتی که همه غریبه باشن امکان آشنایی و دوست شدن بیشتر وجود داره."
مطمئن هستید راجع به تهران حرف نمی زنید.
دنیای نویسنده کتاب از یک تقابل پر است یک تهران گذشته، یک شیراز گذشته، یک قم گذشته، یک شمال و جنوب و شرق و غرب گذشته و یک نیویورک امروز. یکی حسرت ساز و خوشبو، با رنگ و بوی قدیمی دیگری در امروز و متفاوت.
اما جایی که روزگار جدیدتر می شود و زمان فاصله ساز نیست، دیگر قضاوت دشوارتر می شود. گذشته این سو با گذشته آن سو بسیار شبیه است. میان قدیمی های این طرف- آوای اسپانیایی و زن دایی طاهره- در داستان راز بهارنانج، شباهت هست و می توان بین آدم های جوان این سو و آن سو دنبال چهره های آشنا بگردی و البته اختلاف هایی هم هست. می شود روی تفاوت هایی دست گذاشت اما راستش اگر دقیق باشی هر وقت تفاوتی می بینی ردپای آن را در روزگار معاصر و دنیای امروز مردم خودت می بینی.
وقتی نیویورکی معرفی می شود که درآن همه سر در کار خود دارد و چهره در چهره و چشم در چشم شدن نوعی تعرض به حقوق دیگری و بی ادبی محسوب می شود، یاد خیل آدم های اطراف می افتادم که سوال های خصوصی و نیمه خصوصی و داستان های شخصی راننده تاکسی را با انزجار نگاه می کنند و البته این دوستی ها و احساس نزدیکی حالتی است که دیگر در جوان های همه ی مکان ها شاید کمتر دیده شود به دلیل فردگرایی پررنگ که خواسته وناخواسته از سر تا پا با رسانه های دور و نزدیک احاطه شده اند. این ها وصف جهانی دور نیست، وصف اینجاست. تفاوت ها تفاوت مکانی نیست، زمانی است. یا فرای زمان با کیفیتی فرهنگی و جان دارتر و لازمان و لامکان در ارتباط است.
پس بیایید سوال را دوباره بخوانیم. قم را بیشتر دوست دوست داری یا نیویورک؟ خوب چه تفاوتی دارند؟ کدام شهر در کدام زمان. حسرت کدام را بکشم و کدام یک می تواند دنیای من باشد. گویا بحث از دو دنیا در میان نیست و تنها یک داستان در میان است که اگر بخواهیم این داستان درباره شهر خاصی باشد حتماً باید نام ها را فریاد بزنیم اما باید در لحظه به یاد بیاوریم که نام ها و مکان ها و زمان ها در این قصه ها باید به دست فراموشی سپرده شوند برای درک زیست جهان داستان هایی که انگار راوی های پیر و جوان و به هم پیوسته ای هم دارند. داستان های کتاب را بدون این اسامی بخوانید. آیا نمی توانیم اسامی را تغییر دهیم و داستان هایی از کشور مقابل بسازیم و یا بالعکس؟ داستان ها را دوباره از این منظر می خوانم. می ترسم از آنچه هستیم و داریم می شویم.
----------------
کتاب "قمو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟" شامل چهارده داستان کوتاه با نام های چهارده قصه به نام های "چشماتو ببند، بعدش بهشته»، «کافههای بیقرار قارههای دور»، «خانه نیستم، برگشتم تماس میگیرم»، «قم رو بیشتر دوستداری یا نیویورک؟»، «بوی کتلت در عید شکرگزاری»، «پوریا و پریا»، «چشمهای مامی»، «زن در میدان زمان»، «راز بهار نارنج»، «رودخانه هادسون و ماهیهای نورانیاش»، «قطار لرزان»، «دودنیاییها»، «راز فارسی من و مام هالیما» و «بگو دلت هوای نان تازه کرده)
.
بیمکانی و نداشتن قرار، موضوع اصلی این داستانهاست. یکی را برای یافتن شهری آرمانی به سقراط و خرابههای یونان میکشاند و دیگری را به کشتن مادربزرگ و فرستادنش به بهشت. یکی دیگر را به خانهای در شهر نیویورک امید میدهد و آن یکی فکر میکند در چشمهای مادرش چیزی تغییر کرده و باید از بوستون بلیط اتوبوس بگیرد و راهی شود تا نگاهی دوباره به مادر بیندازد. دیگری میگردد و مردههای کشور و سرزمینش را در مرزهای دور شهری دیگر زنده میکند و یکی دیگر در قطاری با یک سرباز آمریکایی رو در رو میشود.
در پشت جلد کتاب، بخشی از داستان " کافه های بی قرار قاره های دور" را می خوانیم.
"حالا همهی نگاهها به سمت من است. فکر کردم بگویم یونان. یونان را ندیدهام اما باید جای خوبی باشد برای مدینهی فاضله بودن. میگویم یونان و میروم دنبال سقراط در کوچه پس کوچههای آتن تا برایم از اتوپیا تعریف کند. سفرهی دلش را باز میکند و غرغرکنان میگوید: «به افلاطون گفته بودم که درددلهایم را ننویس. حرفهای من را ننویس پسرجان. گوشش بدهکار نبود. جوان بود و سرش باد جوانی داشت. نوشت و در آکادمیا هم همانها را تکرار کرد. جوانکی هم سر کلاسهایش مینشست. هر روز میآمد. شلوار خاکستری میپوشید و تیشرتی یقه هفت. هیچوقت موهایش را شانه نمیزد اما هندسه خوب میدانست. من ندیده بودمش. افلاطون برایم گفت. اسمش ارسطو بود. همان جوانک رفت و همه جا را پر کرد از مدینهی فاضله. بعد هم آن سر دنیا، فارابی تار را زمین گذاشت و حرفهایش را ترجمه کرد. شیخالرئیس هم بی قرار شده بود که کو؟ کجاست؟ این مدینهی فاضله را کجا بجوییم؟»
سقراط روی پلهی خاکی بازار مینشیند. آهی میکشد و پرههای بینی بزرگش تکان میخورد: «میدانی، من فقط آرزو کردم. آرزویم بود مدینهی فاضله اما از آن آرزوها نبود که باید روزی، جایی درموقعیتی مناسب به آنها جامهی عمل پوشاند و شاد شد. فقط آرزو بود. چیزی که بودنش لذت بخش بود. راستش، اصلا دوست ندارم حتی برآورده شود. اگر برآورده شود چه آرزویی شیرینتر و دلنشینتر از آن دارم که جای خالیِ بزرگش را میان آرزوها پر کند؟»