چگونه یاد گرفتند دست از جنگ بردارند و استقلال را دوست داشته باشند
روزنامه شرق
اگر یک کانتینر اورانیوم هم تقدیمتان کردند، کتاب «بنیانگذاری آمریکا و قانون اساسی آن» را نخوانید. به همه آبا و اجدادتان قسم جدی میگویم.
آرامشتان را به هم میریزد و مثل سوهان اعصابتان را میتراشد. مخصوصا اگر جلوههای مدرن و تکنولوژیک زندگی آمریکایی دل از شما برده باشد و از کسانی باشید که روزی چهارصد بار درباره عقبماندگی ایران از کشورهای توسعهیافته در تاکسی و کافی شاپ و صف توالت عمومی بحث میکنند. اساساً هر چیزی که تصورات اولیه انسان در مورد موضوعی را به هم بریزد، اعصاب خردکن است.
مثلاً الان ما ایرانیها به هر مناسبتی پز صد سال تلاش برای آزادی میدهیم. حق هم داریم. افتخار میکنیم که کوشش و تلاش پدربزرگهای ما در دوران مشروطه بسیار ارزشمند و غرورانگیز بوده است. اما وقتی به نتیجه به دست آمده از این صد سال تلاش نگاه میکنیم، دردمان میگیرد و اینجاست که برای صد میلیاردمین بار از خودمان میپرسیم پس چرا ما پس از صد سال تلاش اینجاییم و آنها در ینگه دنیا آنجا؟
مشکل کتاب بنیانگذاری آمریکا دقیقاً در همین نکته است. لیدیا بجورنلوند 165 صفحه کتاب را سیاه کرده که نشان بدهد دمار از روزگار آمریکاییها درآمده تا آمریکا، آمریکا شده است. بیربط هم نمیگوید. اصلاً اول کار کسی فکرش را هم نمیکرد کار به این حرفها بکشد. یک سرزمین درندشت و بی در و پیکر که سر و صاحب درست حسابی نداشت، میزبان دسته دسته آدمهای بی نام و نشانی شده بود که از اطراف و اکناف دنیا به سویش میآمدند. هر کدامشان هم دنبال بدبختی خودشان بودند. اصلاً هم قرار نبود یک امپراتوری بزرگ یا یک دولت مقتدر لیبرال دموکرات را در آن سرزمین بنیادگذاری کنند. اسپانیاییها برای کشورگشایی و کشف استخراج طلا آمده بودند. فرانسویها آمده بودند تا همان اول کار سند شش دانگ آن کرور کرور زمین را به نام خودشان بزنند و از تجارت پوست هم کلاهی برای سر بی کلاهشان بسازند. حتی انگلیسیها که گرفتار جنگهای قرن پانزدهم و شانزدهم بودند و شپشهای ته خزانهشان سه قاب میانداختند هم بی خیال ماجرا نشدند.
وقتی شرکت ویرجینیای لندن در سال 1607 اولین مهاجرنشین دائمی انگلیسی را در جیمز تاون ویرجینیا بنیانگذاری کرد هم کسی خوابش را نمیدید که آس و پاسهای آمریکایی روزی بتوانند تمام مدالهای طلای المپیک و جوایز نوبل و حق سهام شرکتهای بزرگ دنیا را درو کنند. آنها قرار بود اولاً از شمال غرب گذرگاهی به سوی ثروت آسیا پیدا کنند و از سوی دیگر هم طلا و نقرههای آمریکا را کشف و استخراج کنند.
اوضاع اقتصادی مهاجرنشینان چیزی شبیه به افتضاح بود. مثلاً از همان 144 مهاجر اولیه تنها 38 نفرشان توانستند زمستان اول را سر کنند. حتی کار به جایی رسید که وقتی کاپیتان جان اسمیت رهبر مهاجران در سال 1609 ویرجینیا را ترک کرد آنجا را «یک مصیبت، یک ویرانه، یک مرگ و یک جهنم» توصیف کرد. تازه توجه داشته باشید که معمولاً هم در چنین شرایطی بیشتر مهاجران کسانی هستند که در سرزمین خودشان به آلاف و الوفی نرسیدهاند. وگرنه آدم اگر آدم حسابی باشد که بیل به کمرش نخورده فرانسه قرن شانزدهم را ول کند و به جایی برود که معلوم نیست نه اولش کجاست نه آخرش. مثلاً ببینید ویلیام براد فورد یکی از رهبران اولیه مهاجران پلیموت درباره وضعیت مردمش چه میگوید: «آنها نه سرپناهی برای تنهای آفتاب زده خویش داشتند، نه خانهای. تا چه رسد به شهری که به آن روی آورند و طلب یاری کنند.
...با به پایان رسیدن تابستان، همه چیز با چهرهای آفتاب سوخته در برابرشان ظاهر میشد و تمام آن سرزمین پر از جنگل و بوتهزار رنگی تند و وحشی به خود میگرفت.» (ص18) دلتان کباب نشد؟
اما فسیلها و سنگوارههای باقی مانده از آن دوران، حاکی از حکایت عجیبی است. تمام آنها پیش از آن که پا به خشکی بگذارند نگران یک مسئله بودهاند.
میخواستند بدانند حالا در این سرزمین جدید چگونه میتوانند در کنار هم زندگی کنند. آنها عقاید سیاسی بسیاری را به همراه خود از کشورهایشان آورده بودند. حتی میراث حکومت انتخابی را هم به همراه داشتند. یادتان نرود که پارلمان انگلستان بیش از پانصد سال قدمت داشت. جان لکلند، پادشاه انگلستان ماگناکارتا یا «فرمان بزرگ» را در سال 1215 امضا کرده بود تا فهرست حقوقی را تایید کند که زمینداران و رهبران کلیسا از او مطالبه کرده بودند. علاوه بر این پارلمان انگلستان در سال 1689 هم آزادیهای دیگری را در «اعلامیه حقوق» گنجانده بود. اما اصلاً معلوم نبود بشود از این تفاهمنامهها برای زندگی در آمریکا هم استفاده کرد.
به همین خاطر بود که وقتی در سال 1620 کشتی میفلاور از مسیر ویرجینیا منحرف شد و به سمت پلیموت رفت، رهبر آنها، برادفورد، بیش از هر چیز نگران هرج و مرج پس از پیاده شدن بود. او بعدها نوشت که مسافران تهدید کرده بودند که وقتی «به ساحل برسند، از آزادی خودشان بهرهمند خواهند شد، چون کسی قدرت فرمان راندن بر آنها را ندارد.»
از سر همین نگرانی بود که او و همراهانش پذیرفتند که پیماننامهای شبیه همان که بر کلیسایشان حاکم بود را دوباره تعریف کنند.
همین که به ساحل رسیدند پیمان «می فلاور» امضا شد تا چارچوبی برای زندگی دستهجمعی آوارگانی باشد که حتی به نان شبشان هم محتاج بودند.
این پیماننامه تاثیر فراوانی در پیماننامههای بعدی مردمی داشت که بعدها به آمریکا آمدند. هوگ بورگان مینویسد: «در قرن هفدهم در نیوانگلند، در قرن هجدهم در کنتاکی و در اوایل قرن نوزدهم هم در همه جا (تگزاس، کالیفرنیا، آیووا، و اورگون) ناآگاهانه اما دقیق [از این پیماننامه] پیروی شد. این پیماننامهها باعث شد نسلهای مهاجران احساس کنند زندگی، دارایی و آیندهشان تحت حاکمیت قانون در امان است. همه اینها راه را برای بزرگترین پیمانها، یعنی قانون اساسی ایالات متحده هموار کرد.»
جالب این که ماهیت این پیماننامهها بیش از هر چیز صبغهای دینی داشت. صفحه 20 کتاب را بخوانید تا ببینید در یکی دو بندی که از مصوبات سال 1639 کنکتیکوت ذکر شده، چند بار نام خدا آمده است. «از آنجا که مشیت و رضایت خداوند بر نظم و ترتیب امور قرار گرفته، ما ساکنان ویندسر، هارتفورت و درزفیلد اکنون در حاشیه رودخانه کنکتیکوت...زندگی میکنیم و به خوبی میدانیم که جایی که مردمی گردهم میآیند، کلام خدا ایجاب میکند که برای حفظ آرامش و یگانگی چنین مردمی، وجود حکومتی بسامان و شایسته که مطابق کلام خدا تاسیس شده باشد لازم است تا به امور مردم در همه ایام و آن طور که موقعیت ایجاب میکند نظم و سامان ببخشد.» حتی وقتی برادفورد به شرح وضعیت مردم پلیموت میپردازد و وضعیت اسفبار آنان را توصیف میکند در انتها میگوید: «اینک جز روح خدا و فیض و رحمت او چه چیز میتواند ما را حفظ کند؟»(ص18)
اما نکته مهمتری در این تفاهمنامه وجود داشت. بالاخره مشروعیت حکومت در مهاجرنشینها از چه ناحیهای میآمد؟ یکی از بندهای معاهده کنکتیکوت در واقع موضعگیری روشنفکرانهای است درباره نسبت دین و دنیا. «ما به عنوان یک ایالت مردمی یا جامعه مشترک گرد هم میآییم و به هم میپیوندیم و به خاطر خود و وارثانمان و کسانی که از این پس در هر زمانی به ما میپیوندد، با یکدیگر وارد اتحاد و ائتلاف میشویم تا آزادی و خلوص انجیل سرورمان عیسی مسیح را، که ما اکنون ایمان خود را به او اعلام میکنیم، و همچنین مقررات کلیسا را که اکنون بر اساس حقیقت همان انجیل در میان ما اعمال میشود، حفظ کنیم. همچنین در امور غیرشرعی خود مطابق قوانین، مقررات، دستورات و فرامینی که تدوین و تصویب و صادر میشوند راهنمایی و فرمانروایی شویم.» عبارت کوتاه اما استراتژیکی است. سکولاریسم آمریکایی از همین جا آغاز میشود. آنها حساب امور غیرشرعی خود را از حساب امور دینی جدا میکنند تا بتوانند با تکیه بر عقل انسانی حکومتی جدید پایه بگذارند. حکومتی که گرچه ریشه در پارلمانتاریسم انگلیسی داشت اما هویت و ماهیتی ویژه و منحصر به فرد برای خود پیدا کرد. بنیاد فکری آمریکایی تغییر کرده بود. از این روست که جان آدامز در سال 1815 در تحلیل انقلاب آمریکا میگوید: منظور ما از انقلاب چیست؟ جنگ؟ اینکه بخشی از انقلاب نبود بلکه تنها یک نتیجه و پیامد آن بود. انقلاب در اذهان مردم بود و این طی پانزده سال از 1760 تا 1775 جریان داشت، پیش از آن که قطرهای خون در لکسینگتون به زمین بریزد،»(ص27)
آمریکاییها دیگر همان اروپاییهای سابق نبودند. وقتی پایشان به قاره جدید باز شد با اینکه پارلمان تشکیل دادند و حاکم خود شدند، در واقع نماینده حاکمانی بودند که چهار هزار مایل دورتر در کشورهای اروپایی نشسته بودند و بر آنها حمرانی میکردند. البته در ابتدای کار اوضاع چندان هم بد نبود. بالاخره روابط دو جانبه بود. اینها کالا میفرستادند و آنها هم حمایت میکردند.اما کم کم که بازرگانی و تجارت دو قاره جدید رونق گرفت، روابط حاکمان انگلیسی و رعایای آمریکایی هم تغییر شکل داد. در «اعلامیه حقوق» انگلستان آمده بود: «هیچ مالیاتی بدون حضور نمایندگان وضع نشود.» اما رکود اقتصاد انگلستان در دوران جنگ با فرانسه باعث شد تا جورج گرنویل نخستوزیر، پارلمان را مجبور کند در سال 1764 قانون شکر را تصویب کند و بر واردات آن مالیات ببندد.
مهاجرنشینها به خوبی میدانستند که وضع چنین مالیاتهایی چه بلایی بر سرشان میآورد. از این رو شروع به مکاتبه به طبقه حاکم در انگلستان کردند. پارلمان بیتوجهی کرد و یک سال بعد هم قانون تمبر را تصویب کرد تا مهاجرنشینها را مجبور کند روی تمام اسناد قانونی، روزنامهها، جزوهها و ورقهای بازیشان تمبرهایی را بچسبانند که از دولت انگلستان خریداری میکنند.
از اینجا بود که بذرهای اختلاف کاشته شد. از طرف دیگر فاصله جغرافیایی بسیار زیاد میان دو کشور روابط اداری را مختل کرده بود. به همین خاطر تلاشهای انگلیسیها برای ادامه وضعیت موجود به جایی نرسید. سیزده مهاجرنشین در آمریکا شکل گرفته بودند و حالا دیگر آمریکا آماده استقلال بود. آمریکاییها دیگر اهمیت چندانی برای حاکمان انگلیسی و قوانینی که وضع میکردند قائل نبودند. آنها یاد گرفته بودند تا چگونه قوانین را دور بزنند و با قراردادهایی نانوشته از زیر بار تعهداتی فرار کنند که پارلمان انگلستان برایشان مصوب کرده بود.
از طرفی جنگهای میان مهاجرنشینان هم آغاز شده بود. آنها بر سر تجارت، پول رایج و حتی مذهب، با همسایگانشان دعوا داشتند و خوب، مسلم است در چنین شرایطی که دشمن در خانه دیوار به دیوار شما نشسته کسی حال و حوصله جر و بحث با دشمن دیگری را که چهار هزار مایل آن طرفتر نشسته را ندارد. بالاخره باید این دندان پوسیده را برای همیشه میکندند.
اما قضیه به همین سادگی هم نبود. اگر انگلستان حمایت خود را قطع میکرد، شاید آمریکاییها از گرسنگی نمیمردند، اما از بی قانونی و یا بهتر بگوییم تنوع قوانین یکدیگر را زنده زنده میخوردند. بگذریم که نفوذ انگلیس در قاره جدید به حدی بود که کسانی چون جان دیکسون، وکیل و سیاستمدار پنسیلوانیایی، هرگز ایده جدا شدن از ملکه مادر را از ذهن خود هم نمیگذراندند: «ما هیچ گاه نمیتوانیم مردم مستقلی شویم، مگر به دست خود بریتانیای کبیر و تنها راه انجام این کار از سوی او نیز این است که ما را مقتصد، بیریا و متحد سازد.»(ص29). همین دیکنسون بود که پس از غائله قانون تمبر و سرکشیهای مهاجران، اوضاع وخیم و انقلابی مهاجرنشینان را به حاکمان انگلیسی گوشزد کرد. (ص36)
در سپتامبر 1774، 55 نماینده از دوازده مهاجرنشین در اولین کنگره قارهای در فیلادلفیا گرد هم آمدند تا چارهای برای مقابله با «قوانین تحملناپذیری» بیندیشند که حجم صفحات کتابش هر روز به صورت تصاعدی بیشتر میشد. اولین بار بود که مهاجرنشینها یاد گرفته بودند که منافع گروهیشان بسیار مهم تر از منافع خاص هر کدامشان است. به همین خاطر پاتریک هنری در سخنرانی کنگرهاش اعلام کرد: «بین ویرجینیاییها، پنسیلوانیاییها، نیویورکی ها و نیوانگلندیها دیگر تمایزی وجود ندارد. من ویرجینیایی نیستم، آمریکاییام.» مفهوم هویت ملی در حال شکل گرفتن بود.
گرفتار شدیم. مثلاً قرار بود استدلال کنیم چرا نباید این کتاب را بخوانید. اصلاً به درک! بخوانید. شما که البته اگر تا اینجای مطلب آمده باشید بخش عمدهای از کتاب را خواندهاید.
من حرفم این بود که اگر این کار را بکنید دیگر نمیتوانید به راحتی وضعیت ایران و آمریکا را با هم مقایسه کنید و آه و ناله سر بدهید. خدا وکیلی البته خواندن این کتاب ضرر چندانی هم ندارد. حتی اگر مترجمش رساله Common Sense تام پین را به جای «عقل سلیم» یا «فهم مشترک» به «حس مشترک» ترجمه کرده باشد.
یا اینکه در صفحه 28 از عبارت «سنگ پایه» به جای «سنگ بنا» استفاده کرده باشد. یا این که جمله صفحه بیست و نهاش با عبارت «ناراضی» نامفهوم شده باشد. (ما نمیتوانیم مردم مستقلی شویم مگر به دست خود بریتانیای کبیر و تنها راه انجام این کار از سوی او نیز این است که ما را مقتصد، بیریا، متحد و ناراضی بسازد.) یک گیر دیگر هم به کتاب بدهیم که فکر نکنید با حسینزادگان مدیر انتشارات ققنوس گاوبندی کردهایم.
در صفحهبندی کتاب کادرهای مستقل از متنی وجود دارد که برخی نکات مندرج در متن را برجسته میکند.
قاعدتاً این کادرها باید در داخل متن مربوطه یا حداقل پس از آن بیاید تا خواننده دربارهاش پیشزمینه ذهنی داشته باشد.
اما در برخی موارد این اتفاق برای کتاب بنیانگذاری آمریکا نیفتاده است و کادرها پیش از آنکه در متن دربارهشان صحبت شود آمدهاند. (مثل کادر صفحه 15) با همه این حرفها کتاب بنیانگذاری آمریکا به خریدن و نخواندنش میارزد. کتاب را بخرید و طرح جلدش را هم شما را گول نزند که خیال کنید این کتاب فقط به درد کودکانتان میخورد. بنیانگذاری آمریکا، کتابی است برای آدمهای حسابی و جدی.