گروه انتشاراتی ققنوس | علی قانع ، نویسنده ای بی ادعا و آریو ساسانی
 

علی قانع ، نویسنده ای بی ادعا و آریو ساسانی

سایت گذرگاه 

از آنجائی که، داستان –  شعر -  نویسنده – و نقد -
  نقطه های پرگار ماهنامه " گذ رگا ه "  هستند، 
و انتشار کتاب اخیر علی قانع ، کمی آن را
تکان داده است، نوشته ای  را که همکارمان
آریو ساسانی در رابطه با این نویسنده و کار
هایش، مدتی پیش نوشته است، مجددن منتشر
 می کنیم. گمانمان بر این است که گرمی این
" بازار! " مورد نیاز است.
 
 
----------------------------- آریو ساسانی
داستان های علی قانع، روان، بدون زیاده گوئی، عاری از پیچ و تاب های نامفهوم، خواندنی و با کشش است.
 
 
"....هرچه بود زیر سر چشم تو بود...
همین قدر یادم مانده که زمستان خیلی طول کشید بود. همه کوچه ها و خیابان ها بوی نفت می داد، بوی عود هم   می آمد، بوی سبزه و ماهی های قرمز...
مردم لباس روی لباس می پوشیدند و بیرون می زدند. چه سرمای استخوان سوزی... از بخار دهان و قندیل زیر بینی ها، می شد به اصل زمستان پی برد. بازار خاک زغال فروشی ها هم داغ داغ بود.
 اصلن مگر آدم های عاشق معنی سرما را می دانند؟..."    از داستان: مکاشفه ی ما و شیخ علیرضا قانع، بنظر می رسد، بخاطر نداشتن " پا منبری " جائی در جنجال های روشنفکرانه که بیشتر بر پایه نان قرض دادن است  ندارد، و بنظر می رسد که نیازی هم ندارد، چون یافتن راه نبایستی دشوار باشد.
موجز می نویسد، و زیبائی و جان مطلب را بی ادا، پیش رویت می کذارد....خواندن نوشته های او خسته ات نمی کند. شروع که کردی می روی تا آخر...
 
 
"...شستشوی ظرف ها تمام شده. آب دست هایش را با لبه پیراهن خشک می کند و منتظر جواب می ماند. همین که
هاج و واج نگاهش می کنم، می فهمد که حواشم به او و حرف هایش نبوده است. نفسش را با غیظ بیرون می دهد و
می رود. تا بیایم دست به قلم شوم دوباره ظاهر می شود. دست های دخترم را گرفته و دنبال خودش می کشد. هر دو لباس پوشیده و آماده. هنوز در فکر نوشته نا تمامم هستم. چیز هائی می گوید، نمی شنوم. حتمن باید گفته باشد که می رود تا سر خیابان، یا پارک، تا هوائی تازه کنند یا چیز دیگری.  در ورودی را بهم می کوبد و می روند" 
                                                                                              از داستان: وسوسه های اردیبهشت 
نوشته های " قانع " با احساس، و خواهندگی های دل نیز بیگانه نیستند. و تدیده ام که خود سانسوری کند.
  تکه کوتاه زیر را  که از: " روایت اول، داستان پنج روایت قتل پروین " کرفته شده است،  و از زیبائی و رسائی کافی بر خوردار  است، با هم بخوانیم تا بهتر با سیاق نویسند گی او آشنا شویم.
 
 
"....گلها را روی میز می گذارد و کنارم می نشیند. بر خلاف اکثر خانم ها دوست ندارد گل هدیه بگیرد، آن هم 
گلایول قرمز. می گوید نا خود آگاه، یاد مراسم تدفین می افتم. لباسش سفید رنگ است. یکدست سفید. چند شکوفه سفید هم به موهایش زده است. بنظر می رسد از همه چیز با خبر است. حرفی نمی زند، اما چشم هایش نشان می دهد که می داند. نگاهش داد می زند که آماده است. یا می خواهد کمک کند. می پرسد چای می خورم یا قهوه. از
کارم سئوال می کند. از وضعی که در حانه دارم و از پسرم هم می پرسد.جوابش را فقط با اشاره و بالا و پائین
آوردن سر می دهم. نمی توانم مستقیم توی چشمهایش نگاه کنم و حرف بزنم. عجیب است. با این اوضاع و احوال
 مستاصل، و ذهن پریشان، یک دفعه از آن کار ها به سرم میزند. حد اقل برای آخرین بار. دست می برم توی موهایش و نزدیک تر می شوم. می گوید حوصله اش را ندارد. می گوید از وقتی که زنگ زدم و گفتم می آیم با یک جور دلچسبی احساس آرامش می کند. می گوید حس می کند کامل شده است. حس میوه رسیده ای که انتظار
چیده شدن را می کشد، یا اینکه بخودی خود از درخت می افتد. دو باره بطرفش می روم. حوصله اش را دارد، و
پر شور تر از همیشه...
وقتی کار به آخر می رسد و هر دو سر مست و بی نیاز روی تخت رها می شویم، بی اختیار دهانم به حرف زدن باز می شود. پشت به او می کنم تا نگاهم به او نیفتد و عکس العمل اش را نبینم. شاید هم به این دلیل که شهامتم
بیشتر شود. می گویم تصمیم گرفته ام همه چیز را تمام کنم. می گویم می خواهم او را بکشم...."
 
 
بی دنگ و فنگی، نعمتی است که خدا بهمه نویسندگان ارزانی نداشته است. " ضمن بیان این واقعیت که،  هر کسی هم توان و قدرتش را ندارد، و بهمین سبب است که سخت، نا مربوط، بی سرو ته، هذیانی و غیر قابل فهم می نویسند....درحقیقت زیر نفاب ادبیات غیر عامه پسند، شاید هم پست مدرن! پنهان می شوند...و بی توجه به بافت جامعه ما، ادبیات سر در گمی را می ریزند در عروق خوانندگان..."
ولی " قانع " راحت و مورد قبول، زیبا و روان می نویسد.
تکه ای از داستان دیگری از  او را نمونه می آورم، تا توحه بفرمائید که خلاف عرض نمی کنم.
 
 
"....پایان نامه اش را روی سینه چسبانده و متفکرانه به دور بین نگاه می کند. چشمهای مینا مثل شب سیاه است.
ماهرخ هم همینطور، هنوز یکی دوسالی مانده تا ماهرخ با دست های خود، چشم های باز مینا را روی هم بگذلرد و تنها به ایران بر گردد.  بعد این عکس را آنقدر کوچک کند تا در یک قاب نقره ای مینیاتوری جا بگیرد
و به خواهد که آن را با نخ قیطانی مشکی برای همیشه به کردن بیندازد. هنوز سیاهی موهای ماهرخ به خاکستری و بعد هم به سفید بر نگشته است...
 
 
به ساعت مچی ام نگاه می کنم، ماهرخ دیر کرده و من باید بروم. فنجان چای را سر می کشم.  قبل از رفتن نوار را به اول آهنگ بر می گردانم و دوباره روشن می کنم : درد عشق و انتظار// دارم زان شب یاد گار..."
                                                                                                    از داستان: یک فنجان چای تلخ
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه