«کدام حزب برنده میشود؟» مجموعهداستانی است از عزیز نسین، طنزنویس مشهور اهلِ ترکیه، که با ترجمه داود وفایی در نشر ققنوس منتشر شده است. عزیز نسین برای مخاطبان فارسیزبان ادبیات چهرهای استکاملا شناختهشده. داستانهای طنزآمیز او از دیرباز در نشریات و به صورت کتاب در ایران منتشر شده و همچنان منتشر میشود. رضا همراه، ثمین باغچهبان، صمد بهرنگی و احمد شاملو از جمله مترجمان قدیمی آثار او به زبان فارسی بودهاند. در سالهای اخیر نیز ارسلان فصیحی آثاری از عزیز نسین را به فارسی ترجمه کرده است. حقهباز، یک خارجی در استانبول، پخمه، گوسفندی که گرگ شد، بله قربان چشم قربان، خاطرات یک مرده، دندانهای مردم را نشمارید، خری که مدال گرفت، نابغه هوش، محمود و نگار، مگه تو مملکت شما خر نیس؟ و دیوانهای بالای بام از جمله آثاری است که از عزیز نسین به فارسی ترجمه شده است. طنز عزیز نسین طنزی اجتماعی است. او تلقیاش از طنز را، چنانکه در نقلقولی از او در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی کتاب «کدام حزب برنده میشود؟» آمده، اینگونه بیان کرده است: «تنها طنزی را طنز واقعی میدانم که به سود مردم باشد؛ چیزی که مرا به طنزنویسی کشاند، شرایط ناگوار روزگار بود... خلاصه اینکه طنز نوعی بروز خشمِ فروخورده است که ریشه در محرومیت و فقر دارد...».
در کارنامه کاری عزیز نسین انواع نوشتهها از داستان و رمان گرفته تا شعر و نمایشنامه و داستان کودک به چشم میخورد. او تاکنون جوایز ملی و بینالمللی فراوانی برای آثارش برده است و بیشتر این جوایز هم بابت آثار طنزآمیزش به او اهدا شده.
«کدام حزب برنده میشود؟» شامل 17 داستان طنزآمیز است. عنوانهای این داستانها عبارتند از: کدام حزب برنده میشود؟، صوری و تشریفاتی، قرار است برای ما مهمان آمریکایی بیاید، اینها درد ماست، بچهها را نگریانید، یک دسته جعفری، اونیفرم، ساعتهای شهری، نازکنارنجی، اولین حرف الفبا، خانه دنج و ساکت، کفش تنگ، پالتوی نماینده مجلس، گربه چرا گریخت؟، درِ مینیبوس، درس اخلاق و خواب ترسناک.
داستانهای این مجموعه نیز همچون دیگر آثار طنزآمیز عزیز نسین تصویری انتقادی از اوضاع اجتماعی به دست میدهند و جامعهای دستخوش انواع کژیها و نابسامانیها را ترسیم میکنند. آنچه در ادامه میخوانید قسمتی است از داستان «بچهها را نگریانید» از این مجموعه: «بر اساس شنیدههای قبلی، چنان باور کرده بودیم که آقای شکری اشکمان را در خواهد آورد که گمان میکنم اگر حتی کلمهای هم نمیگفت و فقط همانجا پشت تریبون مینشست ما باز هم میگریستیم. خدای من! آقای شکری شروع به صحبت کرد؛ چه صحبتکردنی؛ بچههای دیگر را نمیدانم اما اشک در چشمان من حلقه زد... از سرِ گریه در سه درس پیشین فکر کرده بودم چشمانم خشک شده و اشکی برایم نمانده، اما حالا چنان گریه میکردم که کسی نمیتوانست جلودارم شود. آقای شکری که از کلاس بیرون میرفت من بر اثر گریهکردن نیمهبیهوش بودم. آقای شکری را به ضیاء گوک آلپ تشبیه میکردم؛ شخصیتی مانند او داشت. طبق آنچه شنیده بودیم، آدم پولداری بود. او مدیریت یک مدرسه عالی دیگر را هم بر عهده داشت. میگفتند خودش هم در این مدرسه درس خوانده و به همین دلیل برای تدریس در کلاسهای پایین حقوقی نمیگیرد و فقط به خاطر علاقهاش معلمی میکند. ذوق و شوقش برای گریاندن بچهها هم ریشه در این موضوع داشت که شباهتی به هیچ ذوق و شوق دیگری پیدا نمیکرد. مگر امکان داشت آقای شکری وارد کلاس شود، درس بدهد و ما گریه نکنیم؟ امکان نداشت. از دوران بچگیاش تعریف میکرد که در این مدرسه چگونه سپری شده و اشک ما را درمیآورد. از خوابگاه میگفت و ما را میگریاند؛ از ملت میگفت و میگریاند؛ میگفت مادرانتان را دوست داشته باشید و ما اشک میریختیم. آنچه باعث شد من از آن مدرسه فرار کنم اشکهایی بود که به دلیل وقوع زلزله در توربالی ریختیم. در آنجا خانهها ویران و آدمهای زیادی مرده بودند. آن روز آقای شکری طوری به کلاس آمد که گویی تندیس ماتمی است که جان گرفته. تا آن روز فقط ما بودیم که گریه میکردیم. حالا آقای شکری هم با ما میگریست. آقای شکری پیشنهاد کرد ما هم به آسیبدیدگان زلزله کمک مالی کنیم. پول که سهل بود ما حاضر بودیم جانمان را هم بدهیم. از تکتک ما پرسید که میخواهید چقدر کمک کنید؛ و نتیجه را روی کاغذ یادداشت کرد. قرار بود مبالغی را که قولش را داده بودیم آخر هفته، زمان رفتن به خانههایمان، بیاوریم و منظورم همه همکلاسیهاست، یعنی ما بچهها که دانشآموزانی یازده دوازدهساله و اغلب هم یتیم و بیکس بودیم. آنها که میتوانستند برای مخارج یک هفته خود از خانواده بیستوپنج قروش (یکچهارم لیره) بگیرند لرد به حساب میآمدند...».