((اگر باران بند نیاید مجبورم شب را همین جا بمانم. می توانم؟)) می توانست؟ بایست چه می گفتم؟ همان طور که موهای سرش را می بوسیدم، زیرچشمی مواظب پنجره بودم. نه باران بند آمده بود ونه اورفته بود ومن دردلم دعا می کردم که ای کاش مثل ((صدسال تنهایی )) چهارسال ویازده ماه ودو روز باران باید. بهمن فرزانه ، مترجم نام آشنای ادبیات آمریکا ی لاتین وایتالیا، برای نخستین بار مجموعه ای ازداستان های کوتاه خود راد ر((سوزن های گمشده)) گرد آورده است.