........................
روزنامه عصر ایران
چهارشنبه 5 بهمن 1401
.......................
بسیاری از ما شاهکار ویکتور هوگو را خواندهایم و به همین خاطر با این کلیسا احساس نزدیکی میکنیم.
اینها را نوشتم تا بگویم اگر دوست دارید به درون حوزۀ علمیۀ قم و نیز محافل و جلسات روحانیون این حوزه سرک بکشید بدون اینکه تجربه حضور در حوزه را داشته باشید، کتاب محمد علی ابطحی را از دست ندهید؛ روحانی اصلاحطلبی که او را به ریاست دفتر سید محمد خاتمی میشناسند و البته وبلاگ خواندنیاش در دهه 80.
ابطحی در سالهایی که کار اجرایی نمیکند دست به قلم برده و رمان «گذرِ خان» را به نگارش درآورده است. رمان داستان پسری را روایت میکند که پدر روضهخوان نابینایی دارد و بنابراین ناچار است همهجا او را همراهی کند، از روضههای زنانه و مردانه گرفته تا مجالس و محافل مراجع تقیلد. گذرِ خان نام محلهای نام آشنا در قم است که بسیاری از اتفاقات این داستان در آنجا به وقوع میپیوندد.
محمدعلی ابطحی در مورد اولین رمان منتشر شده از خود میگوید: «اولین رمانم که مجوز نگرفت اما بعد از مدتها بالاخره رمان جدید من با نام گذر خان از سوی نشر ققنوس منتشر شد. در مورد اندرون حوزه علمیه قم شاید در ادبیات جهان داستانهای زیادی درباره شخصیتهای دینی و مذهبی و زندگی خصوصیشان نوشته شده باشد، اما در ایران کمتر این اتفاق افتاده.»
سوژه کتاب بسیار ناب است و تقریبا در حوزه رمان نویسی و داستان نویسی در ایران، شاهد پرداختن به حوزه و روحانیون را نبودهایم و ابطحی به واسطه اینکه خودش این فضا را درک کرده، به خوبی توانسته است راوی حوزهای باشد که مردم کمتر با فضای آن آشنا هستند.
این کتاب 31 فصل دارد و ابطحی سعی کرده است که اشارههایی به مبارزات سیاسی قبل از انقلاب نیز داشته باشد.
در روزهایی که آلودگی هوا و البته سرما، بسیاری از مردم را خانه نشین کرده است، بهترین فرصت برای سفر به حوزه علمیه است. پس خواندن کتاب گذر خان را از دست ندهید.
این رمان را نشر ققنوس منتشر کرده است.
در ادامه بخشی از این رمان را بخوانید:
ممدسن نچنچی کرد و زیر لب گفت: «خدا به داد ما طلبهها برسه...». «الغرض، امشب در جلسه تفسیر دعوا خیلی بالا گرفت. از اون شبایی بود که تو دوست داشتی. جات واقعا خالی بود».
ممدسن استکان خالی چای را از دست پدرش گرفت. متکاها را روی تشک به دیوار تکیه داد و مرتب کرد. دست پدر را گرفت و آرام روی تشک همیشگی گذاشت تا تکیه دهد به دیوار. بعد دستش را گذاشت روی دست پدرش و ریشهای او را بوسید و گفت: «واقعا؟ سر چی دعوا شد؟».
«سر شهید جاوید. میدونی چندساله حوزه درگیر این کتابه».
«پس این بود ماجرا. جدل سر یه کتابه. آخه امروز اتفاقی شنیدم بچههای یکی از حجرهها سر همین کتاب داشتن به هم میپریدن». «ببین بابا، خودِ دستگاه این اختلافات رو درست میکنه، اون وقت دعواش رو ما میکنیم»
ایوان و آنیما از آشپرخانه برگشتند پیش پدر و پسر. آنیما داشت سر انگشتهایش را لیس میزد. لابد نوچی یا چربیِ چیزی بود که دو تا خواهر توی آشپرخانه خورده بودند. ایوان هم یک لیوان آب دستش بود و جرعهجرعه میخورد. از همان وسط هال کوچک خانه داد زد: «وااای. شما هم که همهچی رو بندازین تقصیر دستگاه. هی دستگاهدستگاه»
شیخ ابراهیم صدایش را صاف کرد و تا خواست جواب زنش را بدهد ممدسن دستش را به پای پدر فشار داد که چیزی نگوید. به جایش از پدر پرسید: «حالا واقعا این قضیه شهید جاوید چیه که همه دارن راجع بهش حرف میزنن؟».