روزنامه اعتماد
مجموعه داستان کوتاه «موچههایی که پدرم را خوردند» نوشته علی قانع شامل 9 داستان کوتاه است که پارهیی از داستانهای آن از حجم بالایی برخوردار بوده و برای خواننده خود فرصت کافی برای همراهی و همذاتپنداری مهیا میکنند. در قصه اول این مجموعه، نویسنده را به ارتباط عاطفی سرد و بیروح پدر و پسری میپردازد که سالها از هم دور بودهاند. سالهایی که پدر دور از تنها فرزندش در زندان سپری کرده اسباب این بیگانگی را فراهم کرده است. پدر در ضمن در روز دادگاه وقتی پسر 13 سالهاش مقابلاش ایستاده و طرفداری مادرش را کرده سیلی محکمی در گوش او نواخته و همین سنگ بنای دشمنی پسر با پدر را در بستر روایی داستان، ساخته است. همچنین ما از طریق دیالوگهای پدر و پسر و نیز تکگوییهای درونی پسر متوجه میشویم که مادر هم در این سالها گاه به سبب شکایتها از همسرش، در منفی شدن ذهنیت پسر نسبت به پدر بیتأثیر نبوده است. زمان حال داستانی به موقعیت تحویل گرفتن پدر از زندان و گرداندن او در شهر اختصاص دارد. زمانی که پسر گویی میخواهد انتقام دیرینه خود را از پدر بگیرد. داستان در زمان حال بر پایه تصویر و توصیف و دیالوگ ساخته شده است که راوی اول شخص برای مخاطب همه چیز را از زبان پسر تعریف میکند. راوی قابل اعتمادی که تنها نقطه اتصال ما به اتفاقات داستانی بوده و با او حس همدلی میکنیم. داستان «مورچههایی که پدرم را خوردند» به لحاظ ژانر به داستانهای روانشناسانه تعلق دارد. در این دست روایتها ما باید شاهد مهارت نویسنده در لایهلایه شکافتن پوسته بیرونی کاراکترها و نقبزدن به درونشان باشیم. اتفاقی که تا حدودی در داستان اول مجموع رخ داده است. در این داستان ما آهسته آهسته راه به درون ذهن پسر پیدا میکنیم. او در تکگوییهایش از پدری میگوید که آرمانگرا و روزنامهنگار بوده و ما در عین حال میتوانیم حدس بزنیم که چرا به زندان افتاده است. در این واگویهها گرههای ذهنی پدر در ارتباط با عشق و خانواده و کار طرح میشود و البته بخشی از این اطلاعات هم از طریق دیالوگ به ما منتقل میشود. پسر نهایت سعی خود را بنا به توصیه مادر که از او نوعی تساهل و تسامح را میطلبد، اعمال میکند چرا که پسر میداند پدر سرطان دارد و در آستانه مرگ قرار گرفته است. پسر بیش از هر چیزی دلش میخواهد بداند که چرا از پدر سیلی خورده است، آن هم در 13 سالگی و در دادگاه در برابر چشم دهها نفر. این گره ذهنی در نهایت در پایان داستان از آن گرهگشایی میشود.
بعد از یک دیالوگ کلیدی داستان به پایانبندی خود نزدیک شده و سطح اولیهاش در سایه دگرگونی نگاه پسر به پدر تغییر مییابد و با تعلیقی درخور تمام میشود. پسر گویی به شناخت جدیدی از پدرش دست یافته و پنهانی در جیب او پولی گذاشته و از پدر میخواهد که به او زنگ بزند. او با این عمل شاید میخواهد پاسخی دهد به نیازی درونی برای داشتن حمایت روانی پدری که سالها از او دور بوده است. در ادامه در داستان «گوزنها...» شاهد مواجهه راوی اول شخص با مادر و پسری هستیم که در غربت زندگی میکنند و پسر دائماً در جستوجوی راهی است که بتواند به وطن بازگردد. او در گرفتن ارتباط با آلمانیها دچار مشکل است و فکر میکند در میان هموطناناش احساس گمگشتگی و سرگردانی ندارد.
راوی در این برخورد سعی دارد که به او بفهماند میان تصور اوضاع ایران و واقعیت آن فاصلهیی نهفته است که از چشم پسر پنهان مانده و باید به زندگی در آلمان ادامه دهد. این داستان با پرداختی دقیقتر از موقعیت راوی و پسر جوان میتوانست از لایههای قابل درنگ و ملموستری برخوردار باشد چرا که در این شکل نوعی شتابزدگی در اجرای یک موقعیت خام به شکلی محسوس به چشم میخورد. ما از کیوان (پسر جوان) و میزان تحصیلاتاش، موقعیت سنی و پیشینه خانوادگی او چیز زیادی نمیدانیم. در صورتی که داستان با ارائه دیالوگهای بیشتر بین شخصیتهای داستانی به ما کمک بیشتری جهت شناسایی بهتر روایت میکرد و ما میتوانستیم همراهی و همدلی شایان توجهی با دغدغههای کیوان داشته باشیم.
داستان «48 ساعت هوای عاشقی» به نظر میآید با گوشه چشمی به داستان بلند «آینههای دردار» هوشنگ گلشیری به رشته تحریر درآمده است. البته تفاوت عمدهیی که با آن داستان دارد ساخته شدن فضایی است میان واقعیت و خیال که در برابر دیدگانمان رنگ میگیرد. ما در این قصه با راوی اول شخصی آشنا میشویم که دوست داریم قابل اعتماد بیابیماش. اما هرچه در خط روایت جلوتر میرویم بیاختیار از خود میپرسیم که آیا واقعاً دیداری میان راوی و دوست اینترنتیاش در کلن رخ داده است یا نه. این داستان هم مانند داستان قبلی مجموعه از فقدان اطلاعات کافی در مورد شخصیتها رنج میبرد و عقب و جلو رفتن زمان هم به عنوان تکنیک ارائه درونمایه داستانی کمکی به این مشکل نمیکند. ما از نحوه دوستی و عمق دوستی راوی و زن داستان چیز زیادی نمیدانیم اما در مقابل نویسنده با وسواس خاصی فضای قطار و خانه زن را برای ما میسازد. در این داستان «علی قانع» به شکلی جدی به دغدغههای مرد راوی نزدیک نمیشود. این که چرا او با داشتن خانوادهیی از آن خود درگیر رابطهیی عاطفی با زنی در اینترنت میشود و اصولاً چگونه این زن نیز مثل خودش به کتاب و نوشتن علاقه وافر دارد، اما در مقابل رابطه راوی و زن لهستانی به خوبی برای ما جا میافتد.