گروه انتشاراتی ققنوس | زنــی سخـت و لــجوج
 

زنــی سخـت و لــجوج

نگاهی به رمان «خانواده محترم» 

ضمیمه روزنامه همشهری

انتشارات ققنوس«خانواده محترم» چشم‌اندازی است با دو منظر تمام و هزاران منظر ناتمام. چشم‌اندازی از زندگی دو زن، یکی چشم انتظار دوست داشتن و یکی دوست داشته شدن. 
کلارا یا ویرجینیا؟ انتخاب با مخاطب است. 
سیری بر رمان «خانواده محترم» اثر ایزابلا بوسی فدریگوتی ترجمه بهمن فرزانه کاری از نشر ققنوس، 1381. 
«خانواده محترم» یک داستان است با دو رویکرد متفاوت و گاهی متضاد. 
دو روایت، یکی از دید «ویرجینیا» و ذهنیاتش و دیگری از دید «کلارا» و سوم شخصی که عقایدش به تمایلات خود او بسیار نزدیک است و این مدعا کاملاً در طول این روایت مشهود و مبرهن است. 
خط سیر روایت زمانی داستان از جنگ اول جهانی شروع و تا حدود یک قرن پس از آن ادامه می‌یابد که دو جنگ بزرگ اول و دوم جهانی و به تبع آن پدیده‌هایی چون فاشیسم و تحولات عظیم اجتماعی همچون مدرنیته را در بر می‌گیرد. راوی در وهله نخست داستان، زنی را تصویر می‌کند [کلارا] که در خانواده‌ای زندگی می‌کند که به واسطه قید و بندهای خودساخته و توهمات پوچ، خود را «محترم» می‌شمارد و تافته جدابافته از عامه مردم می‌داند، با نزاکت است، به اصل و نسب خود فخر می‌فروشد و گویی از میان تمامی تغییر و تحولات، فقط فاشیسم در روح خشک و سنتی این خانه دمیده شده است. در این خانه صحبت از عشق و امثال آن ممنوع است. داستان از فلاش‌بک زندگی کلارا از زبان راوی ]سوم[ شخص شروع می‌شود . کلارا اکنون پیرزنی است که ازدواج نکرده، زنی سخت و لجوج و چون فرزندی ندارد خواهرزاده‌هایش [فرزندان ویرجینیا] او را تحمل می‌کنند تا بعد از مرگش ارثیه‌اش به آنها برسد، خود او نیز انتظار مرگ را می‌کشد. راوی به خوبی هشتاد سال پیش کلارا را به خاطرش می‌آورد-جنگ اول جهانی-در آن موقع در اثر جنگ همه خانواده‌ها وضعیت بدی داشتند اما خانواده کلارا همچنان به زندگی عادی خود ادامه می‌دادند و تغییری در روند زندگی‌شان حاصل نشده بود. 
زندگی در این خانه ثابت است. سکوت نهایی این خانه، عشق به مرگ را دامن می‌زند و به جای زندگی من، نوعی زندمانی فرمالیستی در این خانه جریان دارد. راوی با نگاهی درونگرایانه سعی در عریان شدن بیشتر حقایق دارد که گویی خود هم از بطن آن بی‌خبر است. حوادث و وقایع این خانه نوعی حس نوستالژیک را در درون اعضای خانواده و مخصوصاً کلارا و ویرجینیا برمی‌انگیزاند که آنها را روز به روز از هم دور می‌کند، این مسئله با چنان شیوه و مهارت خاصی نگاشته شده است که مخاطب با تعمق در درونیات هر یکی از شخصیت‌های اصلی داستان [کلارا و ویرجینیا] می‌تواند حق را به او بدهد، به او اعتماد کرده و با او همذات‌پنداری کند. نگارنده به خوبی موفق شده است نسبی بودن خوبی و بدی رفتارها و کردارها و تغییر زاویه دید و نوع برداشت را از حالت پندارگرایانه به جستارگرایانه به تحریر کشیده و با به وجود آوردن حس همگرایی در مخاطب‌اش کوشیده است این فرمول را به او نیز اثبات کرده و بقبولاند. در این اتوبیوگرافی، آمیزه‌ای از تاریخ، تخیل و رئال تصویر شده است. کلارا، حکایت زنی است که در سنت‌های دست و پا گیر غوطه‌ور شده و در عین حال عاشق دوست داشته شدن است. ولی آیا دوست داشتن زنی با مشخصه‌های او میسر است؟ 
این سوالی است که پاسخ‌اش با مخاطب است. این پارادوکس زمانی تکمیل می‌شود که خواهر کوچک‌تر او [ویرجینیا] در کنارش قرار می‌گیرد. زنی که با ویژگی‌های خود نقطه اوج این شکاف یا تضاد یا هر چیز که بتوان گفت را نمایان می‌سازد. ویرجینیا زنی لوند است که عاشق دوست داشتن است ولی او هرگز نمی‌تواند کسی را به معنای واقعی دوست داشته و به او بسنده کند که شاید بتوان گفت این خصوصیت او ریشه در نوعی تفکرات اکسپرمنتالیستی دارد. ویرجینیا تنها از یک چیز بیزار است، مرگ. در حالی که کلارا به مرگ می‌اندیشد و حتی شاید آن را دوست بدارد. همین موضوع می‌تواند به شیوایی برساند که ویرجینیا تا چه حد تنوع‌طلب و خوش‌مشرب است و دائما به صعود فکر می‌کند، صعودی که پایان ندارد، در عوض کلارا چقدر یکنواخت است و همیشه در انتظار افول است، انتظار آخر خط [مرگ]. اما عاقبت این دو چنان می‌شود که همیشه وقایع بر وفق مراد و ذهنیات بشر پیش نمی‌رود و گاهی دچار آنارشیست و اخلال در آن می‌شود چنان که ویرجینیا پیش از کلارا در کام مرگ بلعیده می‌شود و کلارا همچنان در انتظار است، انتظاری صامت. تنها معادلی که با کنکاش در ادبیات لزج و آزاردهنده این خانواده برای شخصیت ویرجینیا می‌توان یافت روان نژند است. شخصیتی که چون خودباخته آرمان‌های خودساخته این خانه نشده است به این دیده نگریسته می‌شود. نویسنده در یک چرایی وهم‌آلود، آدم‌های داستانش را به این سو و آن سو می‌کشاند و در برهه‌هایی حساس آنها را به حال خود وا می‌گذارد تا دریابد به واقع معنی شرافت چیست. مقدار زیادی از انرژی روحی و جسمی ویرجینیا صرف دوئل یا نه، نبرد کلامی با خانواده‌اش می‌شود که عمده مضامین این نبرد عبارتند از: عشق، آزادی، اعتراض و استقلال. اعتراف ویرجینیا به خوبی کلارا و حسد و کینه کلارا نسبت به ویرجینیا، منشوری از دوگانگی و حرکت در خلاف جهت هم است. فلا‌ش‌بک‌های طولانی، فضای داستان را به سمت اسطوره‌های رئالیستی سوق می‌دهد و این فضا با همه تلخی و شیرینی‌اش مخاطب را بر آن می‌دارد که تا پایان ماجرا شکیبا باشد و بی‌صبرانه نظاره‌گر تجمیع نیستی و هستی عالم شود. کلارا واقعیت‌ها را آن قدر با مخیلات خود ورز و تاب می‌دهد که گاهی رشته اصلی اثر از دستش رها شده و گم می‌شود اما ویرجینیا دقیقاً عکس این قضیه است، او وقایع را چه در مورد دیگران و چه خودش چنان واضح و کامل بر زبان می‌آورد که اعتماد به نفس‌اش در گفتار به یک دانای کل می‌ماند. کلارا در تقابل با ویرجینیا چنان با خانواده منطبق است که پدرش او را مظهر آرزوهای خود می‌پندارد. از چشم‌انداز روانشناختی می‌توان شخصیت ویرجینیا را به دو بخش تقسیم کرد یکی از تولد تا سن بلوغ و دیگری از بلوغ تا پایان عمر. در بخش اول ویرجینیا همواره مطیع و همرنگ خانواده بوده است اما در بخش دوم هنگامی که ویرجینیا به سن بلوغ می‌رسد کم‌کم افکارش متغیر می‌شود زیرا احساس می‌کند در بین همسال‌هایش تحقیر می‌شود. از همین جا بود که از طرف خانواده به تدریج آمال تهمت‌ها و حملات قرار می‌گیرد و همین باعث می‌شود تا همیشه سعی کند درونیاتش را از نظرها پنهان کند و خودش مونس خودش باشد. به هر رو اگر جرمی متوجه ویرجینیا است باید اسم آن را «جرم عاشقی» نهاد. 
لهجه آلمانی این خانواده، نشان از آن دارد که تا چه حد فاشیسم در ایتالیای آن زمان و مخصوصاً شمال آن مانور پیدا کرده و ریشه دوانده بود. پدیده‌ای که خواه ناخواه ضربات بسیار مهلکی بر پیکره فرهنگ ایتالیا زد. در تفکرات ویرجینیا رگه‌هایی از وهم و اسطوره به چشم می‌خورد، آنجا که در تاریکی و سکوت شب‌ها زندگی دوباره برایش تجدید می شود. او به دنبال چیزی است که خودش هم به درستی نمی‌داند چیست چیزی که بتواند او را از آن همه ژندگی به فضای زندگی پرتاب کند، درست نقطه مقابل او کلارا، مدام در حال فرار است از چیزی که نمی‌داند چیست. در این خانواده ریشه‌های تربیت ناسیونالیسی و فاشیستی برهنه است و در تمام وجوه زندگی‌شان به چشم می‌خورد و در تمامی تصمیمات مهم از جمله ازدواج کلارا تاثیر به سزایی داشته است، تنها ویرجینیا از این قاعده مستثنا است که آن هم به دلیل سرپیچی او از رسوم است. تظاهر باعث شده که تا این آدم‌ها از واقعیت‌ها فرار کرده، به آرامشی اجباری، استحاله شده و بی‌معنی پناه ببرند؛ که همه اینها برای ویرجینیا و دنیایش غیرقابل درک است. وقتی سخن می‌ایستد ملودی آغاز می‌شود اما وقتی ملودی هم پایان یابد سکوت یک راز می‌شود. راز تنهایی، سکون، نیستی و فنای هستی. آنچه بود با ما نبود ولی آنچه نیست از ماست. در تفکر سنتی، پیری و تنهایی هر دو مساوی است با پوچی که البته می‌تواند موجب آنارشیست فکری شده و فرد مورد نظر را مالیخولیایی کند، زندگی‌اش را تباه ساخته و باعث شود فرد به بیچارگی و انزوا از دنیا برود. با نگاهی اجمالی درمی‌یابیم که نویسنده با چیره‌دستی تمام، جنگ، عشق، خیانت، دوگانگی، انتقام، غارت، تجاوز و مهاجرت و آوارگی را در قالب‌های سنت، مدرنیته و گاهی گرایش‌های پسامدرن ریخته و مخاطب را در معرض انتخاب و اظهارنظر قرار می‌دهد که می توان این عمل را نشانه بارزی بر احترام به شعور مخاطب دانست. 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه