گروه انتشاراتی ققنوس | روایت مرگ مضاعف نگاهی به رمان «زندگی نو»
 

روایت مرگ مضاعف نگاهی به رمان «زندگی نو»

مجله بایا – شماره 6 و 7 

نگاهی به رمان «زندگی نو» نوشته اورهان پاموک ترجمه ارسلان فصیحی – تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول 1381 علیرضا سیف‌الدینیرمان «زندگی نو» با عبارت «روزی کتابی خواندم و کل زندگی‌ام عوض شد» آغاز و در طول کتاب این عبارت بارها تکرار می‌شود، و حتی بعدها به عبارت «زندگی‌ام از مسیر خارج شد» یا «کتابی که زندگی‌ام را از ریل خارج کرد» تغییر می‌یابد. اما با وجود این، هیچ یک از عبارت‌ها به لحاظ معنایی وضوح نمی‌یابند. به عبارت دیگر، ما با خواندن این جمله‌ها نه تنها به خوب و بدشان پی نمی‌بریم، بلکه از آنچه خوانده‌ایم دچار سردرگمی می‌شویم. به این معنی که آیا «عوض شدن» یا «از مسیر خارج شدن» یا «از ریل خارج شدن» وقایعی مبارکند یا نامبارک؟ با این حال، عنصر دیگری را می‌یابیم که تا حدودی ما را از سردرگمی نجات می‌دهد، و آن نوری است که از درون کتاب فوران می‌کند. گویی صفتی است که برای موصوف؛ و مانند برخی از عناصر دیگر موجود در رمان به طور مداوم در طول کتاب تکرار می‌شود. نور در شرق، به خصوص در حکمت اشراق، موثر حقیقی وجود به شمار می‌آید. از طرفی در غرب نیز از جانب اکثریت قریب به اتفاق نویسندگان، شاعران و اندیشمندان پدیده‌ای قابل ستایش است. حتی نویسنده‌ای مانند نووالیس – که نویسنده در ابتدای کتاب سخنی از او را بر پیشانی صفحه حک کرده است – نور و حرارت و گرما را می ستاید؛ چندان که گاستون باشلار در خصوص «گل آبی رنگ» او چنین می‌گوید: «اگر به کنه و غور ناخودآگاهی برسید، و همراه شاعر، خواب و خیال ابتدایی را بیابید، این حقیقت را به روشنی خواهید دید که گل کوچک آبی، قرمز رنگ است! » راوی «زندگی نو» از راه همین نور وارد فضای کتاب می‌شود. رمان، راوی را شیفته خود می‌کند و در عین حال وا می‌داردش تا سفر کند. «سفر بود، سفر مدام؛ همه چیز سفر بود…» (ص10). «بایست زندگی نو را با بیرون آمدن از آن اتاق شروع می‌کردم…» (ص53). و به این ترتیب راوی «زندگی نو» نیز همانند هنریش، شخصیت رمان نووالیس – که پس از دیدن رویای گل آبی رنگ به قصد یافتنش به سفر می‌رود – راه سفر در پیش می‌گیرد تا دنیای نو را بشناسد. «مقبول‌ترین راه به دست آوردن کتاب، نوشتن آن و بهترین راه فهمیدنش ورود به فضای آن است...» راوی توضیح می‌دهد که کتاب از او می‌گوید و یکی پیش از او چیزهایی را که فکرش را می کرد، فکر کرده و نوشته است. آیا راوی، در عین حال خواننده کتابی است که از زندگی‌اش می‌گوید؟ آیا او شیفتة حرف‌ها و افکار آشنای موجود در کتاب شده است؟ به نظر می‌رسد که پاسخ هر دو سوال مثبت است. او حتی وقتی وارد دنیای نو می شود به دنبال خود به راه می‌افتد. چنین اقدامی تنها از جانب کسانی سر می‌زند که هنوز به دنیایی که پیش رو دارند خو نکرده‌اند. راوی از چه دنیایی پا به دنیای دیگر، یا به قول خودش، نو می‌گذارد؟ دنیای او چگونه جایی است که مصمم به ترک آن می‌شود؟ اگر این دنیا و زندگی برایش آشناست، چرا آن را ترک می‌کند تا مجبور شود به دنبال افراد مشابه بگردد؟ مهم‌تر این که آیا زندگی نو یا دنیای نو، خوبی محض است؟ آیا نو بودن همان خوب بودن است؟ آیا کهنه بودن همان بد بودن است؟ آیا هر نویی خوب است و هر کهنه‌ای بد است؟ راوی هنوز این سوال‌ها را نمی‌کند و گویی قرار نیست چنین پرسش‌هایی بکند. یا بهتر است بگوییم اعمالش نشان می‌دهد که او نو بودن را همچون دکتر نارین کتاب یک انحراف می‌داند «یکی مثل من را پیدا می‌کنید، کتابی می‌دهید دستش و مجبورش می‌کنید بخواندش، بعد خانه خرابش می‌کنید.» (ص269). راوی اگرچه با میل خود وارد نیای نو می‌شود، اما به نظر می رسد که نه می‌بیند و نه دیده می‌شود. «برای دیدن آنها باید دیدن را بلد بود.» (ص 86). راوی اما دیدن را بلد نیست. او حتی دیده شدن را نیز بلد نیست؛ تنها آنچه را که در اطراف دیده می‌شود بازگو می‌کند؛ تعاریف و گزارش‌هایی بدون تحلیل و تفسیر ارایه می‌دهد که از یک سو این نقشی است که به او سپرده شده است و از سوی دیگر یک محدودیت فنی به حساب می‌آید که به انتخاب زاویة دید برمی‌گردد. همین دو نکته نشانگر آن است که راوی توانایی چندانی در تحلیل مسایل ندارد؛ اغلب از احساس‌هایش می‌گوید و از پیشانی تکیه داده شده به شیشه سرد. چرا مثل اشباح، مدام در حال تکاپو است؟ چون دنیایی که در آن زندگی می‌کند او را در آن حال می‌خواهد. این نوعی بی‌قراری است. نباید ببیند (دیدن به معنای یافتن ارتباط میان مسایل سرنوشت‌ساز زندگی) نباید دیده شود (دیده شدن به معنای حادثه آفریدن) پس چرا باید کسی از او بگوید؟ او چه نقشی در این دنیا ایفا می‌کند؟ «کتاب می‌گوید که برای چه در این دنیا هستم.» (ص18). راوی برای راه یافتن به دنیای کتاب و آغاز سفر بایستی تنها باشد. «درماندگی ناشی از این حس تنهایی در یک آن مرا هر چه بیشتر به کتاب پیوند داد...» (ص8). با بروز این احساس، سفر آغاز می‌شود، در حالی که تنهایی قابل تحمل نیست: «برای رهایی از احساس تحمل ناپذیر تنهایی در این عالم نو که داخلش افتاده بودم، باید دیگران را، شبیه‌هایم را پیدا می‌کردم.» (ص23). در این جا این سوال مطرح می‌شود که آیا به صرف گفتن احساس تنهایی کردم یا تنهایی‌ام تحمل‌ناپذیر بود می‌توان به عمق تنهایی شخصیت پی برد؟ این‌ها، همه توصیف‌اند، با این حال، ما تنهایی راوی را احساس می‌کنیم. چرا؟ آیا به این دلیل که مرگ خود را می‌بیند؟ اما مشاهدة مرگی که در آینده رخ خواهد داد آن هم بدون هیچ واکنشی از طرف بیننده بیش از آن که غم‌انگیز باشد مضحک است. این طرز رفتار مختص دنیای نو با عناصر اساسی بشری نظیر مرگ و عشق و ... است. در دنیای نو مرگ عنصری متحول شده و تغییر یافته است؛ و در چنین دنیایی تصادف شوخی‌ای بیش نیست: (زندگی پر از ملاقات‌های مشخص و حتی عمدی بود که بعضی احمق‌های بی‌فراست به آن می‌گویند «تصادف».) (ص82). آیا چون ترس از مرگ تا حدود زیادی تقلیل یافته است، اهمیت مرگ هم تا حدودی از میان رفته است؟ آیا ترس همان حرمت و احترام و تقدس است…به هر طریق، اگر تنهایی راوی را احساس می‌کنیم، به این دلیل است که افعال روایت – روایت تکرارشونده – افعال استمراری است. این است که تنهایی را دوچندان می‌نمایاند. از طرفی، این تنهایی به دلیل قرار گرفتن در آغاز رمان حضوری چند برابر و آزاردهنده می‌یابد؛ زیرا هر چه رمان پیش می‌رود همین افعال به جای شدت بخشیدن به غم غربت، فضا را طنزآلود می‌سازد. از این رو، آن نوری که در ابتدای رمان از داخل کتاب فوران می‌کند با نوری که در طول رمان از درون کتاب فوران می‌کند، به لحاظ تاثیرگذاری، تفاوت دارد؛ نور مرگ است. (ص261). آیا از مشاهده چنین رفتاری با زبان نمی‌توان به این نتیجه رسید که زبان موافق جهت جریانی پیش می‌رود که عناصر با وجود آن متحول می‌شود؟ برای مثال: «عشق برای پوست خوب است.» در همان حال، گویی این راوی نیست که راه می‌افتد و مدام در حرکت است، بلکه جهان است که همواره از کنار او می‌گذرد. جهانی که زیرمجموعة جهانی است که همه را به بازی گرفته، و بازیگران استعداد بازی با آن را ندارند. مهم‌تر این که، هرچند «اگر به طرف جایی می‌روی، زندگی زیباست.» (ص99)، اما در این عرصه معلوم نیست چه کسی می‌رود و چه کسی می‌ماند. آیا می‌توان به تفاوتی میان رفتن راوی و نرفتن دکتر نارین معتقد بود؟ بخشی از سفر راوی در جستجو برای یافتن جانان سپری می‌شود. جانان به طور «تصادف»ی ناگهان سر راه راوی قرار می‌گیرد و ناگهان از هدف سفر به همراه مبدل می شود. (ص75). در ص 83 متوجه می‌شویم که جای جانان را در سفر (هدف سفر) «کتاب» گرفته است. در ص 106 هدف سفر از «کتاب» به «دکتر نارین» تغییر می یابد. در این سیر و سفرهاست که اسامی گوناگونی مطرح می‌شود: علی کارا و افسون کارا، مری و علی، پرتو و پیتر. نویسنده با آوردن این اسامی – که کم و بیش حوادث مشابهی را از سر می‌گذرانند – گویی دست به قرینه‌سازی می‌زند و از طریق این قرینه‌سازی و تکرار می‌کوشد روند مینیاتوریزه شدن عناصر و پدیده‌ها را نمایش دهد که نه از سوی ذات‌های ساختار دهنده جهانی که از جانب اداره‌کنندگان بازی صادر می‌گردد: در چنین دنیایی هم کتاب و هم شکلات نامی واحد می‌توانند داشته باشند: زندگی نو، محصول همان جهانی است که همه چیز را به صورت کالا می‌بیند و می‌خواهد. برای همین، در چنین دنیایی «عشق برای پوست خوب است.» (ص286). یا می‌توان گفت: به دختر سه ساله‌ام گفتم: «فرشته‌ها را جمع کن. می‌رویم به ایستگاه، قطارها را نگاه کنیم.» (ص307). اکنون راوی در کتابی زندگی می‌کند که از یک طرف زندگی او را می‌نویسد یا نوشته است، و از طرف دیگر، او، راوی زندگی خویش است. بر همین اساس، نقش او از خود او جدا می‌شود. شاید به این دلیل است که در صفحة 11 می‌گوید: «این شد که فهمیدم کلمه‌ها حتماً از چیزهایی که برایم تعریف می‌کنند کاملاً جدایند. چون از همان اول متوجه شده بودم که کتاب را برای من نوشته‌اند...»، و در صص 11 و 12 می‌افزاید: «وقتی کاملاً به دنیایی وارد شدم که کتاب تعریف می‌کرد، مرگ را دیدم که مثل فرشته‌ای از درون تاریکی و تاریک روشن در می‌آید؛ مرگ خودم را …». با وجود این، هیچ یک از جمله‌های بالا نشان از آگاهی و قدرت و تحلیل راوی ندارند. او احساس می‌کند. فقط احساس می‌کند، بدون آن که علت اصلی را بازگو کند. او حتی کنجکاوی نمی‌کند. اگرچه «میزان معنا در نسبت مستقیم با حضور مرگ و نیروی زوال». اما راوی از معنا نمی‌گوید و فقط امور واقع را گزارش می‌کند. او حتی دیدن مرگ خودش را گزارش می‌کند، چنان که گویی از مرگ دیگری می‌گوید. شاید به این دلیل که در مدرنیسم و مدرنیزاسیون «ثبات فقط به معنی انتروپی و احتضار آرام است و شوق به پیشرفت و توسعه یگانه راه اطمینان ما از زنده بودنمان است. اگر بگوییم جامعة ما «پراکنده می شود» در واقع گفته‌ایم که زنده و سالم است. » اما پرسش این است که آیا نویسندة رمان «زندگی نو» قصد گفتن و بازشمردن پیامدهای مدرنیسم و مدرنیزاسیون را داشته است؟ با اندکی تامل می‌توان دریافت که اگر چنین می بود، او «چشم‌ها» را نیز می‌نوشت؛ چشم‌های شگفت‌زده و کنجکاو در برابر تحولات زندگی را. اما هیچ چیز تکان‌دهنده نیست؛ زیرا همه به همه چیز عادت کرده‌اند. بیشتر آن‌ها، در اصل «نه زندگی نو می‌خواهند، نه دنیای نو» و برای همین نویسندة کتاب را می‌کشند (ص87). اما آیا این رفتاری متناقض نیست؟ چه چیز باعث شوریدن آن‌ها و بروز چنین فاجعه‌ای می شود؟ آیا به این دلیل نیست کسی که راوی را می‌نویسد یا نوشته است، آن‌ها را نیز نوشته است؟ آن‌ها را که در تاریکی سفر می‌کنند و از «بودن» می‌هراسند...هراس از «بودن» است که راوی را به طرف جنایت سوق می‌دهد؛ او بدون آن که خم به ابرو بیاورد، محمد را که نه نویسنده بلکه خوانندة کتاب است، در سینما به قتل می‌رساند: برای این که مطمئن شوم او را می‌زنم، از نزدیک به سینه‌اش و صورتش که نمی‌توانستم ببینمش، سه بار شلیک کردم. صدای والترم که خاموش شد، به تماشاچی که توی تاریکی بود، گفتم: «من آدم‌ کشتم.» سایه‌ام را روی پرده و «شب‌های بی‌پایان» را در اطرافش نگاه می‌کردم و از سالن بیرون آمدم که یکی داد زد: «آپاراتچی، آپاراتچی!» رفتم به گاراژ و سوار اولین اتوبوس شدم؛ توی اتوبوس، در کنار خیلی سوال‌های جنایتکارانه، این را هم از خودم پرسیدم که چرا در مملکت ما برای صدا کردن آدمی که قطار را به حرکت درمی‌آورد و آدمی که فیلم را به حرکت درمی‌آورد، از یک کلمة فرهنگی استفاده می‌کنند. (ماکینیست). (ص269) آیا این اشارة هوشمندانه به این حقیقت نیست که راوی، خود در این کشور ماکینیستی بیش نیست؟ او یک اجیر شده است؛ کسی است که همزمان علت اعمالش را پنهان می‌کند و صورت اعمالش را گزارش می‌کند. آن که پنهان می‌کند خود را در اختیار دکتر نارین قرار داده است، و آن که گزارش می‌کند (و هم از این طریق ما سرنخ‌ها را به هم گره می‌زنیم تا حقیقت روشن شود)، ناخواسته با نویسنده همکاری می‌کند. هم از این روست که می‌گوییم او قربانی است. حتی وقتی که می‌گوید: «...پول چای و نوشابه را با ژستی آرتیستی انداختم روی میز. برگشتم و راه افتادم. نمی‌دانستم که این حرکت را از کدام فیلم کش رفته‌ام...» (ص217). همان گونه که قبلاً هم گفته شد راوی به سفری در دل تاریکی می‌رود. در این سفر افراد مختلفی را می بیند که به لحاظ فکری تفاوت‌هایی با هم دارند و در دو حوزة مختلف قرار گرفته‌اند. این دو حوزه نه در جای دیگر که در خود زندگی راوی قرار دارد: عثمان قبل از قتل، عثمان بعد از قتل. جانان، محمد، عمو رفقی و دکتر نارین قبل از قتل و بعد از قتل. و سر آخر آقای پروین...دکتر نارین که به دکتر فاوست کوچکی شباهت دارد به تصویر خود از شیطان احتراز می‌کند و قصد دارد، بر خلاف دکتر فاوست، دنیای پیرامونش را به طرف فلاح و رستگاری هدایت کند. او «ساعت»هایش را برای زیر نظر گرفتن اوضاع به نقاط مختلفی می‌فرستد. از طرفی کتاب از مردی به نام «پروین» می‌گوید که تحلیل نسبتاً خوبی از وقایع و مسایل روز ارایه می‌دهد، و عثمان – راوی – بعداً متوجه می‌شود که او نابیناست. طرز نگارش این نابینایی به گونه‌ای است که گویی نویسنده تاکیدش بر نمادین بودن آن است تا نابینایی طبیعی یک فرد. چرا؟ چون تحلیلش سرشار از هوشیاری است؛ و از آن جا که ما این تحلیل را در گزارش راوی می‌خوانیم، او بایستی کور باشد؛ چون راوی نمی‌بیند. اگر او نیز مثل دکتر نارین می‌بود و کور بود، معنایش این بود که راوی به گونه‌ای دیگر می‌اندیشد، حال آن که راوی چون دیدن بلد نیست آقای پروین کور است. در اقع راوی مجسمة کوری است، و نویسندة «زندگی نو» در اصل، کوری را می‌نویسد که یکی از نماینده‌هایش خود دکتر نارین است که نمی‌داند این «بودن» است که ما را به مخاطره می‌اندازد. مهم‌تر این که «هر موجودی تا آن جا که مخاطره شده بماند، هست.» دکتر نارین، غافل از همه جا، تمامی مخاطرات «بودن» را به مدرنیسم و مدرنیزاسیون نسبت می‌دهد و سعی دارد از آنچه به تصور خود فرزندان کشور را به انحراف می کشاند، انتقام بگیرد، اما شیوة برخورد و طرز عمل را نمی‌داند. همان گونه که خود نویسنده در خصوص رمان می‌گوید: «...بازی با بازیچة مدرنی که رمان نام دارد، این بزرگ‌ترین کشف تمدن غرب، کار ما نیست. این که خواننده توی این صفحات صدای زمخت مرا می‌شنود، به این سبب نیست که می‌خواهم بالای منبر بروم، به این خاطر است که هنوز درست نفهمیده‌ام توی این بازیچة خارجی چه طور باید گشت.»(ص285) با این همه، چیزی هم چنان باقی می‌ماند، و آن عدم قطعیت مرگ محمد – که حضور و غیابی نمادین دارد – است. آیا باید امیدوار بود که عثمان در خصوص اعمال خود تجدیدنظر می‌کند؟ آیا تردید او نسبت به مرگ محمد به منزلة خروج او از جهل است؟ در غیر این صورت مردن در جهل، مرگ مضاعف خواهد بود. امیدوار باشیم که عثمان نسبت به مرگ او با تردید نگاه کند و امیدوار باشیم که وقتی می‌گوید: «زندگی من هم اوف شده و نیمه‌های شب به مشروب پناه می‌برم مبادا تصور کنند خودم را به دست سرنوشت سپرده‌ام. من هم مثل اکثر مردهای این طرف دنیا هنوز به سی و پنج سالگی نرسیده شکسته شده بودم....»(ص283)، می‌فهمد چه می‌گوید. آن وقت، این بار برای او عبارت‌هایی نظیر «روزی کتابی خواندم و کل زندگی‌ام عوض شد»، «از مسیر خارج شد» و «از ریل خارج کرد» معنایی دقیق خواهند یافت. از این نویسنده و مترجم کتاب قلعه سفید نیز به وسیلة انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است. 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه