دموکراسی شورشی
اگر دوران مدرن چیزی نیست جز شكافها و گسستها در دل آنچه که پیشتر منسجم، واحد و همگانی تلقی میشد، دموکراسی جدید نيز برخلاف دموکراسی دوره باستان، فاقد همسانسازی و یکپارچگیای است که تحقق آنها در بستر یک جامعه همواره غایت و هدف دولتهای متمرکز آن جوامع بوده است. دولت در این معنا، شدیدا نیازمند ازبینبردن گسستهاست و این معنا ارتباطی تنگاتنگ با توتالیتاریسم و تمامیتخواهی در جهان مدرن دارد. بنابراین میتوان در همه انواع دولتها به ويژه دولتهای محافظهکار و دستراستی، بذر نوعی از توتالیتاریسم و تمامیتخواهی را تشخیص داد که «دموکراسی راستین» بنا بر خوانش مارکس و برخی اخلافش، نافی اینگونه دولتمحوری فرمالیستی است. كتاب «دموکراسی علیه دولت: مارکس و لحظه ماکیاولین» با بازخواني فلسفه سياسي ماركس به مفهوم دموكراسي در دوران مدرن ميپردازد.
ميگل ابنسور، نويسنده كتاب كه سال گذشته از دنيا رفت، فيلسوف سياسي فرانسوي بود كه در زبان فارسي كمتر شناخته شده است و اين كتاب كه نخستینبار در سال ١٩٩٧ منتشر شد، اولين اثر اوست كه به فارسي ترجمه ميشود. افزودن مقالهاي فشرده درباره آرا و آثار ابنسور از مترجم او به زبان انگليسي، «مارتين براو»، در ترجمه فارسي به شناخت حيات فكري ابنسور كمك ميكند. مفهوم دموکراسی نزد ابنسور در اين كتاب، از تفکر ماکیاولی ریشه میگیرد و از طریق خوانشی دگراندیشانه از مارکس بسط و توسعه مییابد. ابنسور انگيزه نگارش کتاب «دموکراسی علیه دولت» را تناقضاتی ميداند که از رابطه میان دموکراسی مدرن يا دولتهای لیبرالدموکرات از یک سو و دولتهای فاشیستی از سوی دیگر برمیخیزد. در بخشي از اين مقاله ميخوانيم: «به نظر ابنسور، فلسفه سياسي بايد پاسخگوي سياست باشد و بنابراين نميتوان آن را به يك رشته آكادميك یا به تاريخ ضروري ايدههاي سياسي فرو كاست. ابنسور در تفكر معاصر دو متفكر اصلي و مؤثر را به «بازگشت موضوعات سياسي» مرتبط ميگرداند: هانا آرنت و كلود لوفور. از نظر اين دو متفكر مهمترين پديده سياسي قرن بيستم، توتاليتاريسم، ما را ملزم به بازبيني رابطهمان با «سنت تفكر سياسي» ميكند و راه را براي قسم پديدارشناسي عمل، به زعم آرنت، و پديدارشناسي ابداع دموكراتيك از ديد لوفور ميگشايد. بهزعم ابنسور، آرنت و لوفور متفكراني هستند شايان تقليد تا آنجا كه قسمي نقد سلطه را عهدهدار ميشوند كه به جانب انكار امر سياسي سوق نمييابد، بلكه بالعكس منجر به بازيابي پيوند فراموششده و با اين حال بنيادين ميان سياست و رهايي ميگردد.» ( صفحه 17).
تقابل ابنسور با دولت از مسیر دموکراسی را باید با توجه به نقد ریشهای و رادیکالش از سلطه در همه معانی کلمه و همچنین تمامیتخواهی جدید فهم کرد. نقدی رادیکال به دولت و سلطهگری سازمانیافته که ریشههای آن در آراي کارل مارکس بهتر از همهجا یافت میشود و عموم نقدهای قرن بیستمی به دولتهای محافظهکار هم از همان آثار سرچشمه میگیرند. ابنسور در کتاب برای متمایز کردن رویکرد خویش از هرگونه معجزهباوری سیاسی و در پاسخ به برخی از انتقادات، برای تأکید بر ضرورت و اهمیت تداوم مبارزه دموکراسی، به درستی بر اهمیت مسئله نهاد انگشت میگذارد و براي آن نقشي تعیینکننده در جنبش دموکراسیخواه قائل ميشود. جدا از بحث خاص و مشروحی که او به ساختار اجرائی و قانونگذاري همچون کمون پاریس در سال 1871 اختصاص میدهد، برای تمامی قوانین، نهاد و سازمانهایی که امکان پایداری و تداوم را برای دموکراسی شورشی فراهم سازند اهمیت بسیاری قائل است. لزوم صیانت از نیروی زنده و پویای دموکراسی به ابنسور كمك ميكند تا به مسئله نهاد بپردازد و نشان دهد که برخلاف انتقادات علیه تز «دموکراسی شورشی» او، دموکراسی هیچگونه منافات ذاتی و ناگزیری با نهاد ندارد. دموکراسی شورشی اتفاقا نهتنها الزاما با نهاد مشکلی ندارد، بلکه آغوش خویش را به روی هر نهادی میگشاید که برای آن امکان حیاتی ماندگارتر و پویاتر را بیرون از شکل محدودكننده كنوني دولت امکانپذیر کند. نمونه برجسته چنین امری را میتوان با اشاره به قانون اساسی سال 1793 جمهوری فرانسه نشان داد که شورش مردم را حقی مشروع میدانست و امکان میداد مردم همواره و دائم علیه دولت به صحنه سیاست یورش آوردند.
بر این مبنا، دموکراسی جدید همواره علیه و در تضاد با دولتهای متمرکز قرار میگیرد. کنش دموکراسی در این شرایط کنشی نهتنها رادیکال و غیرمحافظهکارانه، بلکه کنشی شورشی است. ابنسور تئوری «دموکراسی شورشی» و تضاد این نوع از دموکراسی را در مسیری نظریهپردازی میکند که قبل از او هانا آرنت و ژاک رانسیر به آن توجه كرده بودند و آنچه را رشد توتالیتاریسم در دل دولتهای ظاهرا دموکراتیک جدید از قرن نوزدهم به این سو مینامیدند، مورد انتقاد قرار دادند. کتاب میگل ابنسور تلاش میکند معنای دموکراسی راستین مارکسی را توضیح دهد و روشن کند که در دوران کنونی دموکراسی یا باید انتقادی، رادیکال، فعال و نفیکننده فرمالیسم محافظهکارانه دولت و در نتیجه شورشی باشد، یا اینکه به چیزی ضدخویش بدل خواهد شد. به عبارت دیگر، دموکراسي خود به نقابی تبدیل میشود که توسط آن دولتهای توتالیتر و سلطهگر میتوانند درعینحال خود را دموکراتیک و مردمسالار بنامند. این روایت ابنسور از شرایطی یوتوپیایی که دموکراسیهای جدید باید واجد آن باشند، در بستر خوانشی از مارکس پیش میرود که مبتنی بر آن، سوسیالیسم نهتنها انشقاق و گسست اجتماعی از دولت را پیشبینی کرده بود، بلکه خود انشقاقها و گسستها را در چنین جوامعی امری ذاتی و ضروری میدانست. از نظر مارکس رهایی تاریخی انسان اجتماعی جدید از سلطه نظامها و ساختارهای متصلب موجود در تاریخ که بنا بر تعبیر ماکیاولی «خود تاریخ سیاست» را شکل بخشیده است، تنها از دل همین گسستها ممکن میشود. بر این مبنا، ابنسور تلاش میکند این لحظه ماکیاولیستی مارکس را در دل نظامهای کنونی قرن بیستم که عموما هم علاقه دارند «دموکراتیک» نامیده شوند، نشان دهد. آرای ابنسور هم مانند مارکس شدیدا دلمشغول «سلطه» و رهایی از سلطه بود و از این نظر، لحظهای را در مارکس تشخیص میدهد که از طریق انشقاقها و گسستهای میان دولت و مردم میتوانیم راه رهایی را بیابیم. از نظر او دموكراسي شكلي از دولت نيست و قدرت مردم آنتيتز اصل دولتگرايي است. ابنسور با اين خوانش راديكال از ماركس در بازگرداندن واژگان سياست و دموكراسي به معناي اصيل و نخستينشان نقشي برجسته ايفا ميكند.