روزی روزگاری مردی زندگی میکرد که خوشبخت نبود، زنی داشت که دلخواهش نبود و کاری که از آن نفرت داشت. روزی دوستی پیدا میکند، راننده وانتی که او را از پیزا به فلورانس میبرد. مرد به فلورانس که میرسد درمییابد که «زندگیاش میلنگد.» تصمیم میگیرد کارش را و زنش را رها کند. میرود تا آخرین روزهایش را در دهکده کوچکی، در مصب یک شط بگذراند. در آنجا با زنی برخورد میکند؛ زنی بسیار زیبا و ثروتمند که یک کشتی دارد. زن در جستجوی دریانورد جبلالطارِ ق دریاها را درمینوردد. دریانورد جبلالطارِق کیست؟ جوانی است جانی و بیگناه؛ مردی ساده که زن دوستش داشته و ناپدید شده. شاید خود را پنهان میکند، شاید هم ... .