گفت و گو با مارگارت اتوود، درباره رمان آخرش
روزنامه شرق
از مارگارت اتوود، نویسنده کانادایی، تا به امروز بیش از سی کتاب شعر، داستان و نقد منتشر شده است. آخرین رمان او «اوریکس و کریک» بسیار هیجانانگیز و مبهوتکننده است. در این گفت و گو، اتوود درباره تصمیمش مبنی بر حضور یک قهرمان مرد در «اوریکس و کریک» و فلسفه ذهنی خودش در به کارگیری طنز در چارچوب جدی رمانش حرف میزند.
*****
? شخصیت اصلی بسیاری از رمانهای قبلیتان زن بود. آیا مرد بودن شخصیت اصلی رمان «اوریکس و کریک» یک تصمیم آگاهانه بود یا اینکه «آدم برفی»-جیمی-خودش را به شما تحمیل کرد؟
بله. آدم برفی خودش را به من تحمیل کرد. او همیشه لباسهای بسیار کثیفی میپوشد. امکانش خیلی کم بود که این شخصیت زن باشد. این داستان کاملاً متفاوت است. نویسندهها شخصیتهای چندگانهای دارند. همچنین من مردان زیادی را در زندگیام میشناسم. بنابراین از آنها استفاده کردم.
? وقتی کتاب «داستان ندیمه» منتشر شد، بسیاری از نویسندگان، شما را «پیرو منفیباف وحدت وجود» دانستند. شما به طور خلاصه توضیح داده بودید: «خدا همه جا هست، اما گم شده» آیا این عبارت، توصیف درستی از فلسفه ذهنی شما است یا نه؟
من از شما انتظار دارم چیزی را که ابتدا مد نظرم بود مبهم نبینید. همان طوری که من نمیبینم اما بیایید در این باره بیشتر صحبت کنیم. از نگاه انجیل اگر کتاب پیدایش را بخوانید به این نتیجه میرسید که خدا بهشت و زمین را از میان«هیچ چیز» آفرید. این امر مسلم است. یا این یکی: «غیر از خدا هیچ چیز دیگری در اطراف خدا وجود نداشت که از آن به عنوان ماده استفاده کند.» اما نظریه «انفجار بزرگ» تا حدود زیادی بر همین مسئله صحه میگذارد. با این تفاوت که از کلمه «خدا» استفاده نمیکند. در آغاز هیچ چیز نبود. یک انفجار فوقالعاده بزرگ و نتیجه: جهان. بنابراین وقتی که جهان نمیتواند از هیچ چیز دیگر ساخته شده باشد باید از یک چیز خارقالعاده به وجود بیاید. اگر من خدای انجیل بودم بسیار رنج میدیدم. او جهان را «خوب» ساخت و حالا میبینید که آدمها دارند این اثر هنری را خطخطی می کنند. مهم این است که پس از آنکه سیل تمام جهان را فرامیگیرد، خدا نه فقط نوح بلکه هر چیز زندهای را نجات میدهد. من فرض میکنم که سازمان «باغبانان خدا» در «اوریکس و کریک» از این نوع بینش به عنوان شالوده خداشناسیشان استفاده کرد.
? اکثر افراد خانواده شما زیستشناس بوده اند. از «پسربچهها در لابراتوار» این طور برداشت می شود که این پسربچهها همان دانشجویانی هستند که همراه پدرتان در کبک شمالی روی حشرات جنگلی تحقیق میکردند، آیا نویسنده شدن شما باعث ایجاد نوعی ناهمسانی در خانواده شما شد؟ آیا داستاننویسی خیلی با علمپژوهی فرق دارد؟
من و برادرم هر دو در علوم و ادبیات انگلیسی خوب بودیم. پدرم هم کتابخوان حرفهای بود و کتابهای زیادی اعم از شعر، داستان و تاریخ ... میخواند. بسیاری از زیستشناسان همین طور هستند. اینها البته علم زندگی است. نمی شود گفت که من با خانوادهام متفاوت بودم. ما همه چیزخوان بودیم (من هر چیزی که درباره بستههای حبوبات باشد میخواندم و هنوز هم میخوانم). اما خانواده من به طور کل ناهمسان بود و این قضیه دیگری است. من خالهای دارم که داستان کودکان مینویسد. من دقیقاً تافته جدابافته نبودم. اوایل، شاید به خاطر بعضی مسائل بیش از اندازه هیجانزده می شدم. اما خانوادهام هرگز انتظار چنین نتایجی را نداشتند، همان طور که خود من هم نداشتم. علم و داستان هر دو با سوالات مشابه آغاز میشود. چه میشود اگر؟ چرا؟ چطور کار میکند؟ اما آنها در بخشهای مختلفی از زندگی روی زمین قرار میگیرند. تجربه های علمی باید دارای پاسخ و تکرارناپذیر باشند. اما تجربههای ادبی لازم نیست، این طور باشد. (چرا یک کتاب را دوباره مینویسیم؟) اشتباه نکنید. «اوریکس و کریک» یک داستان ضدعلم نیست. علم یک شیوه دانش و یک وسیله است. مثل همه شیوههای دانش و وسیلهها که ممکن است در راههای نادرستی استفاده شوند و میتواند خرید و فروش شود و غالباً نیز همین طور است. اما علم به خودی خود بد نیست مثل برق. نیروی غالب در جهان امروز، قلب انسان و احساسات انسانی است. (بعضی شاعران مثلاً ییتس یا بلیک همیشه این نکته را یادآوری میکنند) ابزار ما بسیار قدرتمندند اما این بمبها نیستند که شهرها را ویران میکنند بلکه «تنفر» این کار را انجام میدهد. و شوق و آرزو-نه آجرها-آنها را بازسازی میکند. آیا ما به نوعی از بلوغ احساسی و معرفت لازم برای استفاده مطلوب از ابزارهای قدرتمندمان رسیدهایم؟ تمام کسانی که جوابشان مثبت است لطفاً دستشان را بالا بگیرند. متشکرم آقا! آیا مایلید یک آجر طلایی بخرید؟
? شما این واقعیت را یادآور شدید که وقتی داشتید درباره فاجعههای داستانی در «اوریکس و کریک» مینوشتید، یک فاجعه واقعی در یازده سپتامبر رخ داد. آیا آن تجربه باعث شد که به نحوی خط سیر داستانی را تغییر دهید؟
نه. من طرح را عوض نکردم. اما نوشتن کتاب را رها کردم. زندگی واقعی داشت به طرز چندشآوری به آنچه من خلق میکردم نزدیک میشد. البته نه آن قدر در مورد فرجام برجهای دوقلو، بلکه بیشتر به خاطر وحشت از میکروب سیاهزخم. البته کتاب «اوریکس و کریک» براساس یک طرح قدیمی نوشته شد … مسموم کردن چاهها. آنارشیستها طی پنجاه سال-سالهای پایانی قرن نوزدهم و سالهای آغازین قرن بیستم-به چنین کارهایی دست می زدند. جوزف کنراد یک رمان در این باره نوشته است به نام «جاسوس مرموز». «مقاومت» در جنگ جهانی دوم صرف چنین کارهایی میشد و هدف این نوع مقاومت کاشتن بذر ترس و دلهره است.
? اگر چه مقدمه کتاب بسیار جدی است شما از ایهام و لحظاتی سرشار از طنز کشنده استفاده کردید. آیا رسید به این نقطه خیلی سخت بود یا به طور طبیعی در جریان قصهگویی به آن رسیدید؟
همه اقوام من اهل «نوااسکاتیا» هستند. طنز تلخ، شکباوری درباره انگیزههای انسانی و میل به گفتن دروغهای سر راست برای سرگرمی و دیدن این که آیا شنونده باورش میکند یا نه، از خصوصیات ما است. فرانسویها اصطلاحی دارند: «شوخی آنگلوساکسونی.» این نوع طنز فقط شوخطبعی نیست بلکه سیاه است. چیزی که هم سرگرمکننده و هم دردآور است. «طنز تلخ» که به آن «طنز چوبهدار» هم میگویند. چون شبیه شوخطبعیهایی است که دزدهای سر گردنه، تا پای چوبه دار میکنند. وقتی همه چیز واقعاً غمانگیز است میتوانید بخندید یا کاملاً تسلیم شوید. جیمی میکوشد بخندد اما بعضی اوقات کنترلش را از دست میدهد مثل بسیاری از ما در موقعیتهای مشابه. ولی اگر بتوانید بخندید معلوم است که مایوس نشدهاید و هنوز زنده هستید.