گروه انتشاراتی ققنوس | درآرزوی میله‌های بی‌پرچم: درباره رمان «زنگبار یا دلیل آخر» : فرهنگ آشتی
 

درآرزوی میله‌های بی‌پرچم: درباره رمان «زنگبار یا دلیل آخر» : فرهنگ آشتی

روزنامه فرهنگ آشتی

رمان «زنگبار یا دلیل آخر» با اولین کنایه‌هایش تکلیف خواننده را با خود روشن می‌‌کند؛ داستانی است با مضمون فرار. حکایت آدم‌هایی که هر کدام به نحوی در حال فرارند و این فرار، بیش از آن‌که مفهومی مکانی پیدا کند معنایی عمیق‌ و استعاری می‌یابد.
«رریک» بندری کوچک در آلمان حکومت نازی‌ها، بی رونق و کم توجه‌، مکانی می‌شود که زندگی آدم‌های داستان در آن شکل می‌‌گیرد و به خاطر انگیزه‌های تا حدی مشابه در نقطه‌ای با هم گره می‌خورد. 
شخصیتی که تا انتها او را با نام پسر می‌شناسیم از ملال این شهر کوچک به تنگ آمده‌است و همانند قهرمان داستان‌ مورد علاقه‌اش، هکل بری فین، دوست دارد سفر کند و از این که به‌جای می‌سی سی پی مجبور است همراه با ماهیگیر بد عنقی به نام کنودسن هر روز به کناره‌های دریا برود، در خلوت خود که انبار متروکه پوست‌گری است شکوه می‌کند. از این که شانزده سال بیش‌تر ندارد و بدون رضایت‌نامه مادر نمی‌تواند به کشتی‌های دیگر و به دریای آزاد راه یابد بسیار غمگین است. قهرمان او، پدر غرق شده‌اش است که در سودای دریای بی‌کران، جان خود را از دست داد گرچه شایع بود که علت اقدامش مستی بوده‌.
هلاندر، کشیش شهر، مردی که یک پایش را سال‌های دور در جنگ با فرانسه از دست داده‌است اکنون گذشته از درد پا، نگران مجسمه‌ای است که در کلیسا وجود دارد و به زودی آن را مصادره می‌کنند. وی اگر چه تا حدی در ایمان به کار خود دچار تزلزل است اما با جدیت سعی دارد این شی‌ را به کلیسایی در سوئد برساند و برای این کار دست به دامان کنودسن ماهیگیر می‌شود و از او می‌خواهد علی رغم بی ایمانیش این کار را برای او انجام دهد. اما کنودسن زیر بار نمی‌رود زیرا وی حاضر نیست جانش را به خاطر تکه چوبی که به بت شباهت دارد به خطر بیاندازد. 
کنودسن که خود زمانی کمونیست بوده و اکنون ایمانش به حزب ضعیف شده، در جواب سوال کشیش که آیا حاضر بود این کار را به‌خاطر حزب انجام دهد، در دل جواب می‌گوید: «هرگز». چون او دیگر بیش از هر چیز نگران حال برتا، همسر نیمه حواس پرت و دیوانه خود است. زنی که مدام این لطیفه پر معنی را تعریف می‌کند: «در ماخناو یکنفر دیوانه‌ها را تماشا می‌کرد که زمستان از روی تخته پرش می‌پریدند توی استخر خالی. بهشان گفت: مگر نمی‌بینید استخر خالی است؟ دیوانه‌ها، که دست و پای کبود و زخم و زیلیشان را می‌مالیدند گفتند ما داریم برای تابستان که استخر پر است تمرین می‌کنیم». (صفحه 16)
گرگور نماینده حزب برای گفت‌و گو با کنودسن برای همکاری بیش‌تر وی با کمونیست‌ها وارد «رریک» می‌شود اما خود او همانند کنودسن اعتقادش را به جزمیت‌های حزب از دست داده‌است و بیش‌تر در صدد رهایی خویش از دست وابستگی‌های مرامی است تا حدی که بدش نمی‌آید همراه کنودسن به کشوری دیگر فرار کند.
بودیت، دختر یهودی و نسبتاً پول‌داری است که بنا به وصیت مادرش به این بندر دور افتاده آمده‌است تا مگر از طریق کشتی‌های خارجی، بتواند جانش را به سلامت به در ببرد. اما او ساده تر و بی دست و پا تر از آن است که به این شیوه بتواند موفق شود و اگر گرگور حضور پیدا نمی‌کرد، یا مورد سوء استفاده مهمان‌خانه‌چی قرار می‌گرفت یا اسیر دست دیگران می‌شد.
اگر چه این رمان می‌توانست به خیل عظیم کتاب‌های ضد نازیسم، ضد فاشیسم و ضد جنگ بپیوندد اما نویسنده با جدیت از این فضاها دوری می‌کند.گویا این خاصیت ادبیات است که همیشه از چیزی سخن بگوییم که درباره آن سخن نمی‌گوییم. در تمام داستان، او نازی‌ها را «دیگران» خطاب می‌کند همان‌طور که در برخی مکان‌های دیگر، مهاجمان آمریکایی را «یانکی» می‌‌نامیدند. گویا با این کار، توجه خواننده را بیش از آن‌که به حضور حکومتی خاص معطوف کند سعی دارد کنش انسان‌ها را در مقابله با هر حکومتی که می‌تواند«دیگران» باشد نشان دهد. در معنای وسیع‌تر، حتی می‌توان این دیگران را نه‌ تنها به حکومت‌ها بلکه به هر اندیشه‌ای که در مقابل انسان می‌ایستد اطلاق کرد از این رو می‌توان آلفرد آندرش را نویسنده‌ای به تمامی، انسان‌گرا دانست. وی در این داستان همان‌قدر که از نازیسم تبری می‌جوید، کمونیسم و هر اندیشه جزم‌گرای دیگری را که در مقابل انسان قد علم می‌کند ، به چالش می‌کشد و خود از زبان گرگور به وضوح می‌گوید:
«ما در دنیایی زندگی خواهیم کرد که درآن پرچم‌ها همه کهنه پاره‌های مرده‌ای خواهند بود. بعدها زمانی، زمانی بسیار دور شاید، برسد که پرچم‌های تازه‌ای پیدا شود، پرچم‌های اصیل، ولی گمان می کنم شاید بهتر باشد که دیگر هیچ پرچمی افراخته نشود. آیا ممکن است که آدم در دنیایی زندگی کند که درآن میله های پرچم خالی بمانند؟». (صفحه 113)
نویسنده با کنایه‌های فراوان سعی دارد این مفهوم را القا کند که باید از دیگران گریخت؛ چه این دیگران نازی‌ها باشند و چه در ذهن آدم‌ها؛ چه برج‌های سرد و تاریک کلیسا باشد چه نورافکن‌های گشت‌های دریایی که فراریان را واکاوی می‌کند.
«بادبان‌های آزادی، تا در باد پت پت‌کنان به میان دریای آزاد برود، تا جایی که دکل‌هایش عاقبت از برج‌های کلیساهای رریک، که در دور دست بندگی، ناچیز جلوه کنند بلندتر گردند». (صفحه 51)
از یاد نبریم که گرگور با رغم تمام تفاوت فکری‌اش با کشیش با دیدن مجسمه، تصمیم به نجات آن از دست دیگران می‌شود چرا که برخلاف گفته کنودسن، آن یک بت نبود بلکه جوانی را در حال مطالعه نشان می‌داد، جوانی که به قول گرگور اراده این را داشت که هر لحظه که دوست داشت کتاب را ببندد و به دنبال کارش برود. در واقع مفهومی انسانی، کشیش و گرگور را به هم پیوند می‌دهد. همان رابطه‌ای که ممکن است بین کشیش و دختر یهودی، گرگور بی‌مذهب با یودیت و.... ایجاد شود. رابطه‌ای که از گفت‌و گوی دو انسان، فارغ ازعقاید و مرامشان جریان می‌یابد. «کشیش گفت :کلیسا میعاد کسانی نیست که به خدا اعتقاد ندارند. گرگور گفت: خدا یا غیر خدا مهم نیست. مهم آن است که انسان‌ها با هم روبرو شوند و حرف بزنند. عنقریب دیگر هیچ جایی پیدا نمی‌شود که مردم در آن با هم حرف بزنند. هر چه هست فقط برای دیگران خواهد بود». ( صفحه 67)
مجسمه، گویا نمادی از جنس این گفت‌و گوی بشری است. «آندرش» در انتهای کتاب ‌(البته متاسفانه کمی شعاری) به خصوصیت این مجسمه اشاره می‌کند: «...ظاهرش نشان می‌دهد که همه‌ کتاب‌ها را می‌خواند، نه؟ 
پسر گفت: نه، فقط کتاب مقدس می‌خواند. برای همین است که در کلیسا گذاشته بودندش.
- بله، در کلیسا فقط کتاب مقدس می‌خواند. ولی توی قایق که بود نگاهش کردی؟
- بله!
- آن‌جا که بود کتاب دیگری می‌خواند. متوجه نشدی؟
- یعنی مثلا چه کتابی؟
یودیت گفت: هر کتابی که بگویی! هر کتابی که بخواهد. و چون هر کتابی را که می‌خواست می‌خواند، می‌خواستند زندانی‌اش کنند. به همین دلیل باید به جایی برده شود که هر قدر که بخواهد کتاب بخواند!» (صفحه 182)
آرمان‌های بشری نقطه اشتراکی است که به رغم سرخوردگی‌های اعتقادی، شخصیت‌های این رمان را به مبارزه‌ای دیگر گونه رهنمون می‌شود از این رو، شاید بتوان این داستان را از زمره داستان‌هایی دانست که به پایانی خوش خاتمه می‌یابند اگر چه برخی از آن‌ها کشته‌ می‌شوند، بعضی ناکام در عشق و گروهی ناموفق در ترک مکانی که دوست نمی‌دارند برجا باقی می‌مانند اما می‌توان گفت تمامشان به نحوی عاقبت به خیر می‌شوند چون، سرانجام از زندانی که به دور خود تنیده بودند آگاهانه رهایی می‌یابند و انسان را رعایت می‌کنند
 
 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه