منبع: روزنامهی آرمان
پنج شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۷
اریــک شــوویار نویســنده عجیبی اســت؛ مثــل کاراکترهای داستانهایش. »سحابی خرچنگ« بــا کاراکتــرش، کــراب، یکی از عجایب آقای نویســنده است که آن را با شــخصیت »پلــوم« اثر معروف آنــری میشــو نقاش و شاعر فرانسوی مقایسه کردهاند. کراب موجودی اســت متفاوت و عجیب؛ برای خودش کســی اســت و درعین حال یکی از بیشمار هیچکسان روی زمین، یکی مثل دیگر آدمها. کراب با یک زن نامرئی زندگی میکند. در یک کالم، شــیرینترین زن نامرئی که دلرباتر از بقیه اســت. دروغ نگویم، بین همه زنهایی که هیچوقت ندیده، همانی است که نبودنش بیرحمانهتر از همه عذابش میدهد. کراب دلش نمیخواهد بختش را با بخت هیچکس عوض کند. این عشق زندگیاش را نورانی میکند. او خوشبختترین مرد دنیاست. زندگــی شــخصیت کــراب در رمــان »ســحابی خرچنگ« انباشته از تناقضهاست و در مکان و زمان معلوم و قطعی نمیگذرد. نثر شوویار در به تصویرکشیدن این زندگی چندان ســاده نیســت و مانند نوشتههای بیشتر نویسندگان پسامدرن، آمیخته با ایهام و جناس و بازیهای زبانی است. کراب شخصیت مهگونه و محوی دارد، گویی از جنس سحابی است. گاهی همزمان انسان و خرچنگ و سحابی است. سحابی خرچنگ، نام توده ابرمانندی در فضاســت. واژه کراب در زبان انگلیسی به معنای خرچنگ، چنگار، سرطان و... است. در زبان فرانسه هم این عبارت برای اینکه خرچنگ باشد، یک e کم دارد ولی با این وجود، تکرار نامش در متن رمان پیش رو، پیوسته یادآور چرخنگ است. کراب موجود خیلی متفاوت و عجیبوغریبی است، برای خودش کسی است و درعینحال یکی از بیشمار هیچکسان روی زمین است، یکی مثل همه ما، مثل نویسنده. ِ شــوویار برای »سحابی خرچنگ« جایزه فنِئون را گرفته است. درباره اهمیت آن مبالغه نکنیم، چون درواقع نوعی جایزه حمایتی اســت که به نویسندگان بااستعدادی اهدا میشود که مشکل مالی دارند. البته برای کتابهای بعدی و مجموعه آثارش هم جایزههای معتبری گرفته است. با این همه، وقتی پا به دنیای شوویار میگذاریم، ردیفکردن اسم جایزهها، مثل کارهایی که از کراب قهرمان »سحابی خرچنگ« سر میزند، ابلهانه به نظر میرسد. میتوانیم باور کنیم که نوشتن از نظر او، همانطور که خودش میگوید، »نوعی پیروزشــدن« بر زندگی، و گونهای »اراده قدرت« است. »ســحابی خرچنگ« را مژگان حسینیروزبهانی ترجمه و نشر ققنوس منتشر کرده است. در بخشی از کتاب میخوانیم: در زندگی کراب، روز سرنوشتسازی بود که مجبور خواهد شد آن را به یاد بیاورد؛ صبحگاهی که همهچیز به نظرش غریب رسید. فکرش را که میکرد، جلوی آینهاش بیشتر خودش مزاحم بود. غرق تماشای ریشتراشش شد که روی طاقچه شیشــهای بود، و مســواکش و شانهاش. همه این چیزها به چه دردی میخوردند؛ و آن کفشهای پاشنهورکشیده، یکی رو به شــرق، یک رو به غرب، و آن لباسهای تلنبارشده روی صندلی از او چه انتطاری داشتند، چه طرز برخوردی، چه رفتار مصممی، چه حرکت باابهتی؟