راوی «خوابهای گمشده» مرد جوانی است که خانوادهاش او را روانپریش میدانند. این مرد جوان ادعا میکند با روح فامیل خود که مردهاند در ارتباط است .... چرا که روح مادربزرگش او را ترغیب کرده به خانه پدریاش برگردد زیرا حقایق زیادی است که او باید بداند. نویسنده داستان در پی مرور روایتهایی گوناگون از راویان مختلف به دل گذشتههای دور این خانواده نقب میزند و خاطرات نوستالژیکی را برای خواننده تداعی میکند. خواننده در انتهای داستان متوجه میشود تمامی آنچه که روایت شده دستنوشتههای راوی است که اکنون خود نیز به گمشدگان پیوسته: «خوابهایم را گم کردهام، اینک منم و روزهایی پیوند خورده با کابوس. من به آن سو رسیدهام. آخر خوابهای گمشده. گمشدگان همه این جایند. کسی آیا خواب مرا میبیند؟» زنگ زده بودم به مادر و گفته بودم مامان، خواب وحشتناکی دیدهام! خواب دیدم شما مردین و از مرگتون دو سال گذشته، خونه رو هم فروختیم و .... مادر پای تلفن خندیده بود. گفته بودم مامان، خدا را شکر که خواب بودم، الام میآم دیدنتون تا مطمئن بشم که بیدارم. گوشی را که گذاشته بودم، از خواب پریده بودم! کابوس سرجایش بود!