جنگ ویران میکند و تا دوردستها را با گلوله و شیون و هجرت در مینوردد. فؤاد و نجوا از راندهشدگان عراقی روزگار صدام حسین هستند که در نیمه راه از مادر ایرانیشان جدا میمانند. فؤاد خسته از زندگی یکنواخت اروپا در حال خاطراتش است که رئیس جمهور عراق، بزرگ خانواده الرشید را به هتلی در بغداد دعوت میکند. روز بعد دو سرباز به خانه میآیند، آنها مأمور هستند تمام خانواده را نزدیک مرز ببرند و آنها را رها کنند. عبدالله فرار میکند و در زیرزمین مخفی میشود. مادر خانواده آنقدر در خود فرو رفته است که متوجه نیست اطرافش چه میگذرد.