گروه انتشاراتی ققنوس | جنگ برنده ندارد
 

جنگ برنده ندارد

نمایش خبر

..............................

مجله ادبی هنری کافه داستان

یکشنبه 21 اردیبهشت 1399

..............................

«خون‌خواهی» رمانی واقع‌گرا به ‌قلم «الهام فلاح» است که توسط نشر ققنوس در اسفند ۹۸ منتشر و روانه‌ بازار کتاب شد. روایتی تازه از عشق و جنگ. جنگی که گلوله‌ها و خمپاره‌هایش از خط مقدم جبهه خیز برمی‌دارد؛ سنگرها و خاکریزها را می‌دَرد؛ بیابان‌ و نخلستان‌ و جاده و کوهستان را پشت‌سرمی‌گذارد و می‌رسد به شهر و آدم‌هایی که خودشان را در هزارتو و پستوی خانه‌ها پنهان کرد‌ه‌اند؛ قلبشان را نشانه می‌رود و هزارتکه می‌کند.

این هزارتکه‌های پُرخون، تکه‌ای عشق، تکه‌ای خشم، تکه‌ای رویا، تکه‌ای درد، تکه‌ای شرم، تکه‌ای ترس… از نسلی روایت می‌شود که یک ‌پا در سنت دارد و یک ‌پا در مدرنیته و ترس‌هایش هنوز آن‌قدر بزرگ‌اند که وقتی از بندهای سرزمین مادری رها می‌شود و به آن سوی مرزها می‌رود، این‌ بار خودش پیلۀ تنهایی به دورش می‌تند و قلبش را به غل و زنجیر می‌کشد.

شاید همه چیز از جنگ آغاز شد. جنگ برادر با برادر. هم‌خون با هم‌خون. هم‌کیش با هم‌کیش. و این جنگ، تنها یک جنگ نبود. فقط نبرد تن با تن نبود. نبرد با خود ِخویشتنی بود که دیگر نمی‌خواست و نمی‌توانست، خودش باشد.

خون‌خواهی روایتی از زندگی دو برادر است. برادران دوقلویی که حتی در خالِ لالۀ گوش هم مثل هم‌اند؛ آن قدر شبیه یکدیگرند که کسی جز مادر نمی‌تواند این دو را از هم بازشناسد. احمد و محمد که در خانواده‌ای سنتی و مذهبی ریشه دوانده و پسرهای خلفِ حاج آقا شفاعتی، پیش‌نماز ِمسجدند؛ در جایی از زندگی از هم جدا می‌شوند و با انتخاب‌های متفاوتی که در زندگی می‌کنند از هم دور و دورتر می‌شوند. و اینجاست که کهن‌الگوی هابیل و قابیل که قدیمی‌ترین اسطورۀ برادرکُشی است با روایتی جدید در بستر جنگ، معاصرسازی و در داستان برجسته می‌شود و به آن عمق می‌دهد.

داستان ساختاری غیرخطی دارد. در فصلی از کودکی، در فصلی از نوجوانی و در فصلی از جوانیِ برادرها می‌گوید و در انتهای رمان به زمانِ ثابتی از زندگی این دو برادر می‌رسد. داستان، خرده‌روایت‌هایی از دو برادر ِدیگر هم دارد؛ حنیف و حبیب. دو برادری که نیم‌رگی از ایران دارند و نیم‌رگی از عراق؛ نیمه‌عرب و نیمه‌عجم.

خون‌خواهی از سال‌های نزدیک به انقلابِ ایران آغاز می‌شود؛ از انقلاب عبور می‌کند و به جنگ تحمیلی با عراق می‌رسد؛ هشت سال جنگ را به جان می‌خرد و به دوران پساجنگ می‌‌رود. به روزهایی که همه چیز به‌‌ظاهر آرام است و جامعه در تکاپوی ساختن و از نو خواستن است؛ روزهایی پس از دوم خرداد. خون‌خواهی در سال‌های واپسین دهۀ هفتاد به پایان می‌رسد. سال ۱۳۷۸ یا ۱۳۷۷٫ سال‌هایی که ماجرای خودکشی سعید امامی و قتل‌های زنجیره‌ای تیتر یک روزنامه‌ها بود. فصل‌هایی از رمان در عراق می‌گذرد. حنیف و حبیب، انیسا و عذرا، روی دیگری از جنگ را به ما نشان می‌دهند. جنگ برنده ندارد. همه به یک‌اندازه باخته‌اند و همه تاوان پس می‌دهند.

یکی از درخشان‌ترین فصل‌های رمان، خرده‌روایت زن ِعراقی داستان است؛ زنی به‌نام انیسا. انیسا بر خلاف میل و رضایت خاندان و ایل و تبارش، همسر مردی دورگه شده است؛ مردی که هم ایرانی است هم عراقی. پرش‌های ذهنی و تک‌گویی درونی انیسا، بسیار تکان‌دهنده و دردآور است. آنجا که انیسای باردار از دجله می‌گوید و از ماهی‌های آن؛ از فرزند توی شکمش که هنوز نیامده؛ مانده وسط جنگی که نیاکانش را به‌ جان هم انداخته؛ از دهان ماهی و یونس پیامبر می‌گوید؛ از جفت گمشده‌اش که نمی‌داند کجا تکه‌تکه‌ و کجا رهایش کرده‌اند: «آبشش دارد این پسر. ماهی است که این‌جور، بی‌تاب ِاین بوی تور و رود و کام ِ زخمیِ ماهی‌هاست. چشمش به چشم ماهی بود. نکند تو حبیب را خورده باشی؟ ماهیِ دیگر را نگاه کرد. تو چطور؟ نکند از نرمۀ گوش حبیب خورده باشی و قد کشیده باشی؟… شما حبیب من را خورده‌اید و حالا پسرش، شما را می‌خورد؟ جنگل است اینجا؟ وحشی‌ایم ما؟» (ص ۱۳۰)

لالایی مادرانِ انتظار در گوشه‌ و کنار داستان، تکرار و تکرار می‌شود و به لالایی یوکابد برای موسای پیامبر می‌رسد. در خون‌خواهی فقط مادران منتظر نیستند؛ فقط خواهرها چشم‌به‌راه نیستند؛ تنها فرزندان در اندوهِ چشم‌انتظاری پدرانشان ترک وطن نمی‌کنند؛ تنها زنان در قامت همسران وفادار و فداکار چشمشان به در خشک نمی‌ماند؛ اینجا آدم‌ها منتظر خویشند. منتظر نیمۀ من… منی که خوشبختشان می‌کند و روزهای سپیدی برایشان رقم می‌زند.

نثر داستان گرم و شیرین است و واژه‌ها جوری کنار هم ردیف شده‌اند که خواننده یک‌نفس می‌خواند و خسته نمی‌شود. جمله‌ها کوتاه و دامنۀ کلمات وسیع است. واژگانِ بومی که برای فصل‌های انیسا و دیگر شخصیت‌های عراقی داستان ساخته و پرداخته شده‌اند به جان داستان نشسته‌اند. نویسنده، بومی‌نویسی را به بهترین شکل ممکن اجرا می‌کند. گو اینکه قبلاً هم در کتاب‌ «خون‌مردگی» و کتاب «کشور چهاردهم» به‌ آسانی از پَسِ بومی‌نویسی جنوب ایران و شمال ایران برآمده بود. تصویرسازی‌ها روشن و شفاف و شخصیت‌پردازی‌ها باورپذیرند. نویسنده قصه‌گوی ماهری است که چون شهرزاد از تلخ‌ترین سال‌های ایران، شیرین سخن می‌گوید.

تورقی از خون‌خواهی:

«آن خدای جبار منتقم قهار را توی خانه‌های پدری‌شان توی کوچه‌پس‌کوچه‌های ایران جا گذاشته بودند. این‌ها اگر ناس نبودند، چه بودند؟ مخلوق نبودند؟ بنده نبودند؟ قیامت این‌ها با قیامت او و محمد و بتول و آقا یکی بود؟ با قیامت همۀ تازه‌طلبه‌هایی که سه شنبه اول هر ماه از قم می‌آمدند پیش آقا تا مسئله بپرسند و درس و حکمت بیاموزند و دست پُر برگردند؟» (ص ۸۲)

«مطمئن شود که تمام آن آداب و رسوم و باید و نبایدها که عین پیچک هرزه دور ساق آدم‌ها را می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد گام برداری؛ فقط مال همان‌جاست که بود. متلک و طعنۀ «بچه آخوند رفته فرنگ» را به جان خریده و رفته بود که یقین پیدا کند آن بزرخ نفرت‌انگیزی که با «بتی» تجربه کرده بود تنها از عهدۀ یک زن شرقی ایرانی مسلمان بر می‌آید که اسم آزار و شکنجه و رنجاندن و خیانت را می‌گذارد زینت، عفت، گردن‌نهادن به تقدیر و سرنوشت الهی.» (ص ۱۶۲)

«آمده بود که دیگر برنگردد. بعد این بار برگشتن به خانه، یاد گرفته بود که جنگ هر قدر بدی داشته باشد یک حسن بزرگ دارد و آن این است که برای زن‌هایی به خوبی “بتی” مردی نمی‌ماند. آن قدر مردهای خوب در جنگ می‌میرند که مردی از جبهۀ دشمن برای بُردنشان کمر می‌بندد و خوبی جنگ این است که این‌طوری خودش دهان خودش را ماله می‌کِشد.» (ص ۲۲۱)

در پایان، خون‌خواهی روایتی جدید از جنگ و عشق و انتظار است که با معاصرسازی کهن‌الگوها توانسته جهانی تازه خلق کند. جهانی که خواننده را دعوت می‌کند به پرسش‌های مهمی از هستی و نیستی؛ از جنگ و صلح؛ از عشق و نفرت؛ از شجاعت و ترس.

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه