درباره رمان «اریکس و کریک»
روزنامه شرق
نوشتن رمان اریکس و کریک (Oryx and Crake) درماه مارس 2001 شروع شد. آن موقع هنوز برای تبلیغ آخرین رمانم (آدمکش کور) در سفر بودم ولی تا آن زمان دیگر به استرالیا رسیده بودم. وقتی حوادث مربوط به تبلیغ آخرین کتاب را پشت سر گذاشتم من به همراه همسرم و دو تا از دوستانم در زیر بارانی شدید به شمال سفر کردیم و به اردوگاه «مکس دیویدسن» رفتیم. ما در آن جا بیشتر پرندهها را تماشا میکردیم ولی به تماشای چندین غاز نیز رفتیم، بومیان استرالیایی دهها هزار سال هماهنگ با محیط خود به طور مداوم در این غارها زندگی کرده بودند. بعد از آن به «خانه کاسوواری» رفتیم که «فیلیپ گرگوری» آن را اداره میکرد، فیلیپ گرگوری یک پرندهباز فوقالعاده بود. وقتی در آن جا از بالکن فیلیپ داشتیم کلاغهای گردنقرمز را تماشا میکردیم تقریباً تمام داستان «اریکس و کریک» در برابرم پدیدار شد. همان شب شروع کردم به نوشتن یادداشتهایی درباره این داستان. من تصمیم نداشتم بعد از نوشتن آخرین رمانم به این زودی نوشتن یک رمان جدید را شروع کنم. بنا داشتم کمی به خودم استراحت بدهم، چندتایی داستان کوتاه بنویسم، و زیرزمین را تمیز کنم. ولی وقتی یک داستان با چنین سماجتی به سراغت آمد دیگر نمیتوانی نوشتنش را به تعویق بیندازی. البته هیچ چیز از هیچ به وجود نمیآید. من تقریباً تمام عمرم را همیشه به این موضوع فکر کردهام که: اگر فلان اتفاق بیفتد چه میشود. من در بین دانشمندان بزرگ شدم؛ «پسرهای توی آزمایشگاه» که در بخش «سپاسگزاری» ذکرشان آورده شده دانشجویان کارشناسی ارشد و فوق دکترایی هستند که در اواخر دهه 1930 و 1940 در ایستگاه تحقیقاتی حشرات واقع در شمال «کبک» که متعلق به پدرم بود با پدرم همکاری میکردند، من اوایل دوران کودکیام را در همین مکان گذراندم. چندین نفر از خویشاوندان نزدیک من دانشمند هستند و وقتی افراد خانواده همه ساله برای شام جشن کریسمس دور هم جمع میشوند موضوع صحبتشان یا انگلهای رودهای است و یا هورمونهای جنسی موشها و یا وقتی چنین موضوعاتی حال افراد غیردانشمند در آن جمع را به هم میزند درباره ماهیت کیهان صحبت میکنند. چیزهایی که من برای سرگرمی میخوانم-کتابها را برای سرگرمی میخوانم و مجلهها را در هواپیما-کتابهای علمی عامهپسند «استیون جی گولد» است بیشتر به خاطر اینکه بتوانم پا به پای موضوعات علمیای که افراد خانواده در موردشان صحبت میکنند پیش بیایم و شاید هم بتوانم یکی دو مورد اظهارنظر هم بکنم. به همین خاطر سالهاست که خبرهای کوتاه صفحات آخر روزنامهها را میبرم و نگه میدارم، و با هراس درمییابم اتفاقاتی که ده سال پیش به عنوان تخیلات محض تمسخر میشدند مدتی بعد به یک «احتمال» تبدیل شدند و بعد هم به یک «واقعیت». قوانین زیستشناسی مثل قوانین فیزیک تغییرناپذیر هستند: آب و غذایت که تمام بشود میمیری. هیچ موجود حیوانی نمیتواند منبع غذاییاش را به پایان برساند و به بقا امیدوار باشد. تمدنهای انسانی نیز مشمول همین قانون هستند. من نوشتن رمان «اریکس و کریک» را در طول تابستان 2001 همچنان ادامه دادم. ما سفر به چند جای دیگر را در برنامه داشتیم، و من نیز چندین فصل از کتاب مزبور را در حالی که در یک کشتی بودم نوشتم؛ کشتی عازم قطب شمال بود و من میتوانستم ببینم که یخچالهای طبیعی به چه سرعتی دارند آب میشوند. من تا آن موقع تمام داستان رمان را در ذهنم طراحی کرده بودم و وقتی قرار شد برای انتشار نسخه جلد نازک رمان «آدمکش کور» به نیورک بروم به آخر فصل 7 رمان رسیده بودم. در فرودگاه تورنتو نشسته بودم و درباره فصل 8 رمانم خیالپردازی میکردم. ده دقیقه مانده بود که سوار هواپیما شویم. یکی از دوستان قدیمیام پیش من آمد و گفت: «پرواز نمیکنیم.» من هم گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «بیا و تلویزیون را نگاه کن.» 11 سپتامبر بود. رمان اریکس و کریک مانند رمان «سرگذشت ندیمه» داستانی است براساس حدس و گمان و علمی تخیلی نیست. در رمان مزبور از سفرهای فضایی و سفر در زمان و موجودات مریخی خبری نیست. این رمان مانند رمان سرگذشت ندیمه چیزی را که انسان قبلاً اختراع و ابداع نکرده باشد اختراع و ابداع نمیکند. هر رمانی با فرض کردن یک سری اتفاقات شروع می شود و بعد اصول خود را به پیش میبرد. رض رمان اریکس و کریک این است که اگر ما به همین راهی که پیش گرفتهایم ادامه بدهیم چه اتفاقی میافتد؟ این سرازیری تا چه اندازه لغزنده است؟ حسن کار ما در چیست؟ چه کسی میتواند با اراده خود ما را متوقف کند؟ چند هفتهای نوشتن را متوقف کردم. آدم وقتی دارد درباره یک فاجعه تخیلی مینویسد و مشابه واقعیاش رخ میدهد بدجور دچار تشویش و نگرانی میشود. با خودم فکر کردم شاید بهتر باشد بروم سراغ کتابهای باغبانی، چون کتابهای نشاطانگیزتری هستند. ولی بعد دوباره نوشتن را از سر گرفتم چون پیش خودم گفتم در دنیایی که در آن باغ و کتاب وجود نداشته باشد کتابهای باغبانی به چه درد میخورد؟ و این فکر ذهن مرا به خود مشغول کرده بود.