مجله نافه
رمان «سنج و صنوبر» بیشتر روایت خاطرات آفاق است دختری از خاندان مرفه قجرها در دلخواست کاشان، تمام لحظههای کودکی او و روایت دیگران مثل دایی اسد که عاشق کلفتشان است و عمو که توی چشم همه قوره میچکاند و حکایت صندوقچه چوبی که حکایت دردهای دایی است و حکایت زنهایی که به بوی لباس مردشان دل خوش کردهاند… تصویر ترحمبرانگیز توت خوردن پیرزن کور غربتی، این رمان پر از داستانهای آدمهای متفاوتی است با تصویرهایی مثل جای مشتها روی دیوار باغ گیسویی و جای مشت آفاق که درد را در پنجهها میدواند ولی درد اصلی همیشه هست…
آفاق در چهل سالگی به بازگو کردن تاریخ و خاطرات خاندانش میپردازد. او راوی لحظههاییست که مثل خوره تمام تنش را و ذهنش را فرا گرفتهاند ملکی، خانجون، خانبابا، خیرالله، نگار، مینا، دایی اسد، کبکی و حتی زن کولی آوارهای مثل خاور که هنوز در ذهن آفاق میآید و میرقصد و زندگی میکند و… همه چیز فقط در دلخواست اتفاق میافتد انگار که برای این دختربچه هیچ جایی جز دلخواست زندگی جاری نیست، دلخواست برای آدمهای آن جا مرکز جهان است و طبیعت بکر و توصیفهای نویسنده محیط را برای خواننده ملموس و قابل لمس کرده است. در رمان زنها حضوری ملموس دارند. هر چند به ظاهر منفعل هستند اما همین زنها هستند که دل مردها را میلرزانند و یا مقتدرانه آن چه میخواهند انجام میشود ولی بیشتر زنها زندانیان مردانشان هستند.
در سنج و صنوبر، تنوع و به نوعی با انبوهی از شخصیتهای متفاوت مواجه هستیم که گاهی روایت تو در توی این شخصیتها خواننده را سردرگم میکند. البته تیپهای اصلی به خوبی معرفی و شخصیتهای جالبی برایشان ترسیم شده است.
و حتی گاهی روایتهای فرعی بار اضافی بر رمان و بر خواننده شدهاند مانند فصلهایی که مربوط به زندگی آفاق در آمریکاست یا شخصیت بچهای (جان) که به فرزند خواندگی قبول میکند به نظر میرسد شاید حتی حذف آنها احساس خلاء را در خواننده ایجاد نکند. مخصوصاً شروع سرد رمان که با فصلهای درخشان بعدی قابل مقایسه نیست. در شروع با پسر سیاهپوست (جان) تا حد مختصری آشنا میشویم و زیاد معلوم نیست که آفاق در این سن و سال این زن میانسال وقتی که این همه سختی را پشت سر گذاشته در این شرایط چرا جان را به خانه میآورد تا مادر اجباری او بشود. و اما جان کودکی که حرفهایی میزند و اظهارنظراتی میکند که متناسب با سن و شخصیت او نیست . مثلا در مورد عشق نامادریش اظهارنظر میکند و مثل آدمی جاافتاده حرف میزند و یا در جاهایی که دوستان خارجی آفاق در مورد عشق، زندگی و زنان حرف میزنند بیشتر با شعار روبرو هستیم مثل حرفهای شارلوت و میتسوی ژاپنی بیشتر با فلسفه روبرو هستیم و یا آن جا که عبدالله بن طارق در مورد شنای مردان و زنان … حرف میزند زیاد در خط افقی سیر داستان قرار نمیگیرد.
در «سنج و صنوبر» گذشته و حال در کنار هم و
گاهی در یک صفحه چندین بار عوض
میشوند. شخصیتهایی که در رمانهای
متفاوت حرف میزنند که با هنرمندی و
هوشیاری به هم متصل شدهاند.
رمان گاهی روایتهای زیبایی از روابط عاطفی آدمها ارائه میکند که نکات زیر در آنها به خوبی دیده نشده است. مثل رابطه دایی اسد با کبکی مستخدم خانه توی کاهدانی، و حکایت دایی و یک جفت کفش زرد جیری و بعد میفهمیم که آدمها مخصوصاً زنهای رمان دردهای افزون همیشگیاشان را داخل چاه فریاد میزنند و دایی که نمیتواند فریاد بزند گریههایش را با نوشتن توی کاغذهای لوله شده در صندوق جاری میکند.
خاندان آفاق از خون قجرها هستند که هنوز بعد از سالها که حکومت به پهلویها رسیده احساس برتری خونی خود را دارند. و ستمها و ظلمهای زیادی از این خانزادهها بر مردم عادی و نوکرهایشان میبینیم. اخته کردن و له کردن شخصیت خیرالله، صنم دختر بچهای که باید زن امیر ارسلان عقب مانده شود تا سواری بده به شازده، و یا گلاب که پای دارقالی را با خون دختربچگیاش میبافد و به پایان میبرد و یا شاه مملکت که در سفر یک شبهاش دختری به زنی میگیرد از دلخواست، آن هم زنی فقط برای یک شب هوس… حتی شخصیت دایی اسد که در رمان با او از نزدیک هم حس میشویم، هیچ ارزشی برای حقارت همیشگی خیرالله قائل نیست. آفاق دختر بچه شیطان و پرتحرکی که از هر صنوبری تا نوک بالا میرفت و از روی دیوار گلی باغ میپرید و دلش میخواست دنبال خط را بگیرد و برود تا دل کویر… آن دختر بچه دیروز در آستانه چهل سالگی هنوز درگذشتهها مانده و به خاطر یک حس، یک عشق برمیگردد به کاشان تا از درخت صنوبر دوباره بالا برود و بیهوا داد بزند ملکی، ملکی… سفر آفاق تا آخرین لحظهها پر از امید برای همراه کردن ملکیست. هر چند عمه و مادر وصیت کردهاند تا این وصلت هرگز نشود. آفاق برگشته است تا چیزی بیابد اما به نظر میرسد وقتی که میرود حتی «گذشتهاش» را نیز در دلخواست جا میگذارد. شاید هم با مرور گذشته و تحلیل آن چه قبلاً بر او و دیگران روی داده به یک جهانبینی تازهای میرسد و دوباره برمیگردد. اما بدون ملکی. ملکی تصویری از همه مردهای ترسوییست که نمیخواهند «خط بگیر بیا را» تا به آخر ادامه بدهند. آنها نمیخواهند بدانند، آن طرف کویر به کجا میرسد. هرگز در مقابل مخالفت دیگران برای آن چه که به آن عشق میورزند، نایستادهاند. مردهایی که در زندگی امروز ما هم میتوانند نمونههای بسیاری باشند،مردهایی که در جای خودشان باقی ماندهاند، که نه، فرو رفتهاند. ملکی شکسته و خمیده و خمار… هنوز به عشق آفاق نقش دختر و پسری را برای دل خودش بر قالی میبافد ولی با آن همه علاقهای که دارد هیچ وقت برای رسیدن به عشق قدیمیاش دورتر از باغ میر و باغ گیسویی قدمی برنداشته است. سنج و صنوبر در حالی که خواننده را با حس خوبی همراه دارد با صحنهای تلخ از تکرار عشقهای نافرجام به پایان میرسد. اما این صحنه با سنگینی تمام در ذهن خواننده نقش میبندد. و آفاق … هنوز بر بالای صنوبری ایستاده است و ملکی را و شاید خویشتن خودش را فریاد میزند… و در پایان این سیر و سفرش و کنکاش در 45 سالگی به هیچ میرسد و شاید در صحنه آخر از «دلخواست» یا از خودش فرار میکند.