نوشته ی علیرضا دارابی
دکترای فلسفه ی منطق- دانشگاه تربیت مدرس
چرا یک پرسش پرسیده میشود؟ یا دقیقتر وقتی پرسشی را میپرسیم انتظار چه واکنشی را داریم؟ احتمالاً در جواب گفته میشود که میپرسم چون پاسخی میطلبیم. به نظر میآید که ارائه سوال به معنای جستجوی جواب است اما گاهی چنین نیست. باید به یاد آوریم که پرسیدن گونهای عمل است و مانند هم اعمال انسان میتواند اهداف گوناگونی داشته باشد. برای نمونه گاهی میپرسیم چون گمان می کنیم که پرسشی در میان نیست یا به بیانی میپرسیم تا سوالی را محو کنیم یا از اهمیت و جایگاه آن بکاهیم. میپرسیم تا در جستجوی پاسخ، درگیری ذهنی ایجاد کنیم. این روال ممکن است تا جایی پیش برود که نه از تاک نشان ماند و نه ازتاکنشان؛ پرسش به گونهای محو شود گویی از ابتدا نباید پرسیده میشد. پس گاهی ارائه سوال برای حذف پیش فرضی نادرست و ایجاد منظری جدیبد و متفاوت است.
"قم را بیشتر دوست دوست داری یا نیویورک"؟ چه سوال سادهای؟ واضح است که.... . گویا به سادگی میشود پاسخ داد اما واقعاً فرق میکند و داستانهای کتاب با صدای بلند فریاد میزنند ساده نگیرید. که این سوال آن قدرها که فکر میکنید ساده نیست. در روای تفاوتهای که میبینید تفاوتهای مکانی، زمانی .... آدمها، انسانند و بسیار شبیه و اتفاقا در این جا بسیار شبیهتر و البته توامان به تصور تفاوت.
"خاله، اصلاً نگران نباشید. این جا یه ذره هم حس غربت وجود نداره. از بس که همه غریبن. وقتی که همه غریبه باشن امکان آشنایی و دوست شدن بیشتر وجود داره."
مطمئن هستید راجعبه تهران حرف نمیزنید.
دنیای نویسنده کتاب از یک تقابل پر است یک تهران گذشته، یک شیراز گذشته، یک قم گذشته، یک شمال و جنوب و شرق و غرب گذشته و یک نیویورک امروز. یکی حسرتساز و خوشبو، با رنگ و بوی قدیمی دیگری در امروز و متفاوت.
اما جایی که روزگار جدیدتر میشود و زمان فاصلهساز نیست، دیگر قضاوت دشوارتر میشود. گذشته این سو با گذشته آن سو بسیار شبیه است. میان قدیمیهای این طرف- آوای اسپانیایی و زن دایی طاهره- در داستان راز بهارنانج، شباهت هست و میتوان بین آدمهای جوان این سو و آن سو دنبال چهرههای آشنا بگردی و البته اختلافهایی هم هست. میشود روی تفاوتهایی دست گذاشت اما راستش اگر دقیق باشی هر وقت تفاوتی میبینی ردپای آن را در روزگار معاصر و دنیای امروز مردم خودت میبینی.
وقتی نیویورکی معرفی میشود که درآن همه سر در کار خود دارد و چهره در چهره و چشم در چشم شدن نوعی تعرض به حقوق دیگری و بیادبی محسوب می شود، یاد خیل آدمهای اطراف میافتادم که سوالهای خصوصی و نیمه خصوصی و داستانهای شخصی راننده تاکسی را با انزجار نگاه میکنند و البته این دوستی ها و احساس نزدیکی حالتی است که دیگر در جوانهای همه ی مکان ها شاید کمتر دیده شود به دلیل فردگرایی پررنگ که خواسته وناخواسته از سر تا پا با رسانه های دور و نزدیک احاطه شده اند. اینها وصف جهانی دور نیست، وصف اینجاست. تفاوتها تفاوت مکانی نیست، زمانی است. یا فرای زمان با کیفیتی فرهنگی و جان دارتر و لازمان و لامکان در ارتباط است.
پس بیایید سوال را دوباره بخوانیم. قم را بیشتر دوست دوست داری یا نیویورک؟ خوب چه تفاوتی دارند؟ کدام شهر در کدام زمان. حسرت کدام را بکشم و کدام یک میتواند دنیای من باشد. گویا بحث از دو دنیا در میان نیست و تنها یک داستان در میان است که اگر بخواهیم این داستان درباره شهر خاصی باشد حتماً باید نامها را فریاد بزنیم اما باید در لحظه به یاد بیاوریم که نام ها و مکان ها و زمان ها در این قصه ها باید به دست فراموشی سپرده شوند برای درک زیست جهان داستان هایی که انگار راوی های پیر و جوان و به هم پیوسته ای هم دارند. داستانهای کتاب را بدون این اسامی بخوانید. آیا نمیتوانیم اسامی را تغییر دهیم و داستانهایی از کشور مقابل بسازیم و یا بالعکس؟ داستانها را دوباره از این منظر میخوانم. میترسم از آنچه هستیم و داریم میشویم.
*دکترای فلسفه و منطق دانشگاه تربیت مدرس
----------------
کتاب "قمو بیشتر دوست داری یا نیویورک؟" شامل چهارده داستان کوتاه با نام های چهارده قصه به نام های "چشماتو ببند، بعدش بهشته»، «کافههای بیقرار قارههای دور»، «خانه نیستم، برگشتم تماس میگیرم»، «قم رو بیشتر دوستداری یا نیویورک؟»، «بوی کتلت در عید شکرگزاری»، «پوریا و پریا»، «چشمهای مامی»، «زن در میدان زمان»، «راز بهار نارنج»، «رودخانه هادسون و ماهیهای نورانیاش»، «قطار لرزان»، «دودنیاییها»، «راز فارسی من و مام هالیما» و «بگو دلت هوای نان تازه کرده)
.
بیمکانی و نداشتن قرار، موضوع اصلی این داستانهاست. یکی را برای یافتن شهری آرمانی به سقراط و خرابههای یونان میکشاند و دیگری را به کشتن مادربزرگ و فرستادنش به بهشت. یکی دیگر را به خانهای در شهر نیویورک امید میدهد و آن یکی فکر میکند در چشمهای مادرش چیزی تغییر کرده و باید از بوستون بلیط اتوبوس بگیرد و راهی شود تا نگاهی دوباره به مادر بیندازد. دیگری میگردد و مردههای کشور و سرزمینش را در مرزهای دور شهری دیگر زنده میکند و یکی دیگر در قطاری با یک سرباز آمریکایی رو در رو میشود.
در پشت جلد کتاب، بخشی از داستان " کافه های بی قرار قاره های دور" را می خوانیم.
"حالا همهی نگاهها به سمت من است. فکر کردم بگویم یونان. یونان را ندیدهام اما باید جای خوبی باشد برای مدینهی فاضله بودن. میگویم یونان و میروم دنبال سقراط در کوچه پس کوچههای آتن تا برایم از اتوپیا تعریف کند. سفرهی دلش را باز میکند و غرغرکنان میگوید: «به افلاطون گفته بودم که درددلهایم را ننویس. حرفهای من را ننویس پسرجان. گوشش بدهکار نبود. جوان بود و سرش باد جوانی داشت. نوشت و در آکادمیا هم همانها را تکرار کرد. جوانکی هم سر کلاسهایش مینشست. هر روز میآمد. شلوار خاکستری میپوشید و تیشرتی یقه هفت. هیچوقت موهایش را شانه نمیزد اما هندسه خوب میدانست. من ندیده بودمش. افلاطون برایم گفت. اسمش ارسطو بود. همان جوانک رفت و همه جا را پر کرد از مدینهی فاضله. بعد هم آن سر دنیا، فارابی تار را زمین گذاشت و حرفهایش را ترجمه کرد. شیخالرئیس هم بی قرار شده بود که کو؟ کجاست؟ این مدینهی فاضله را کجا بجوییم؟»
سقراط روی پلهی خاکی بازار مینشیند. آهی میکشد و پرههای بینی بزرگش تکان میخورد: «میدانی، من فقط آرزو کردم. آرزویم بود مدینهی فاضله اما از آن آرزوها نبود که باید روزی، جایی درموقعیتی مناسب به آنها جامهی عمل پوشاند و شاد شد. فقط آرزو بود. چیزی که بودنش لذت بخش بود. راستش، اصلا دوست ندارم حتی برآورده شود. اگر برآورده شود چه آرزویی شیرینتر و دلنشینتر از آن دارم که جای خالیِ بزرگش را میان آرزوها پر کند؟»