«چرا کشتیشان؟» این سؤالی بود که راوی این داستان میگوید خیلیها از او پرسیدهاند. جوابی که او میدهد حتی خودش را قانع نمیکند چه برسد به قاضی پرونده. متهم محکوم به اعدامی در سلول زندان در انتظار اجرای حکم به سر میبرد. وکیل او به هر دری میزند تا شاید بتواند حکم او را تغییر دهد اما... زندانی به همه بدبین است، نسبت به مردم و اطرافیان. او به هنگام تنهایی به مرگ میاندیشد و اینکه پس از مرگ چه خواهد شد: «همهاش حس میکردم یک جایی از بدنم درد میکشد و آرام آرام ذوب میشود، مثل چاهی شده بودم که یکهو فروریخته باشد. همه حرف و حدیثهای زندگیام درونم دفن شده بود. برای یک کلمه حرف زدن باید کلی عرق میریختم و تقلا میکردم. تازه از چیزی هم که میگفتم، نمیشد چیزی فهمید.» «حسین سلیمانی» نویسنده جنوان اهل شهرستان مراغه با نگارش این داستان بلند حرفهای زیادی برای گفتن دارد. شاید اگر این کتاب 80 صفحهای دیده شود و... .