روزنامه اعتماد ملی
مرتضی احمدی بازیگر و دوبلوری است که از اواخر دهه هفتاد عمرش قلم به دست گرفته تا هر آنچه را که در باره تهران و تهرانیها دیده و شنیده روی کاغذ بیاورد. از او چند ماه پیش کتابی منتشر شد به اسم «فرهنگ بروبچههای ترون». او این کتاب را از روی حافظهاش نوشته یا از روی یادداشتهایی که در طول عمرش جمع کرده. او میگوید هر چه را که به اجبار از این کتاب یا کتابهای دیگرش حذف کردهاند نگه میدارد. او امیدوار است. او میگوید اوضاع بر این منوال نمیماند. گفتگو با مرتضی احمدی در روزهای پایانی اسفند 1387 در دفتر روزنامه انجام شد.
شما در کتابتان گفتهاید برای جمعآوری «فرهنگ بروبچههای تهرون» به حافظهتان اتکا کردهاید و در کنار آن به گپهایی متوسل شدهاید که بچههای اصیل تهران بودهاند. حافظه شما در این سن و سال چقدر قابل اطمینان بوده که توانستهاید این کلمات را به ترتیب از آن بیرون بکشید و به آن اطمینان هم داشته باشید. ظاهراً مشکلاتی برای این کار داشتهاید و چند سال هم طول کشیده تا توانستید این فرهنگ را جمع کنید.
بله ــ زیاد طول کشیده. من اول در باره حافظهام توضیحی بدهم. هنوز هم که هنوز است، حافظهام حافظه خوبی است. با این سن و سال میتوانم بگویم که از هفت ـ هشت سالگیام همه چیز را میدانم حتی زندگی مادر و پدر و برادران را میدانم محلهمان خوب در یادم هست. امیدوارم کتاب بعدی من که «پرسه» است و در باره تهران و بچههای تهران است، منتشر شود. مطالب آن کتاب را هم از حافظهام نوشتهام.
کتاب «پرسه» تحقیقی است در باره تهران یا مثل «فرهنگ بروبچههای تهرون» حالت فرهنگی دارد؟
هم تحقیقی و هم فرهنگی. قصهای مختصر را در اول کتاب نوشتهام و بعد در باره خود تهرانیها صحبت کردهام. مثلاً در گذشته در تهران آدمهایی بودند که در کوچهها رها بودند اینها کی بودند؟ بعضیهاشان کمبود روانی داشتند اما مردم نمیدانستند مثلاً میگفتند جنزده هستند کتاب در باره همه این آدمهاست.
پس این «پرسه» زندگینامه خودتان است که کمی قالب داستان گرفته است؟
دقیقاً. هر چه را که در باره آدمها، شهر تهران، محلههای تهران میداند شروع میکند به گفتن. شروع میکند به پرسهزدن در کوچههای تهران، در باره آداب و رسوم تهران در ماه رمضان و محرم و صفر میگوید میرسد به شب جمعه آخر سال، میرسد به چهارشنبه سوری و نوروز. همه اینها را من آنجا گفتهام و تا آنجا که حافظهام یاری کرده فکر نمیکنم چیزی را از قلم انداخته باشم.
برای جمع کردن «فرهنگ بروبچههای تهرون» یادداشتها را چطور جمع کردید؟ از دوستانتان میپرسیدید یا اینکه دراز میکشیدید و فکر میکردید و بعد هر چه به ذهنتان میآمد آن را یادداشت میکردید؟
از گذشته عادتم بود که هر چه را میدیدم آن را یادداشت میکردم و نگه میداشتم. من خیلی کاغذ دارم. مثلاً من دنبال گذرهای تهران میگشتم و میرفتم بخشهای قدیم تهران را پیدا میکردم و میپرسیدم و در باره آنها یادداشت برمیداشتم. از همه بچههای محل و تهران و هر کس را که پیدا کردم کمک گرفتم هنوز هم که هنوز است میروم جنوب شهر تهران چون بچه جنوب شهر تهرانم، نزدیک خندق و راهآهن.
مختاری منظورتان است؟
بله بعد شد مختاری. آن موقع به اسم سبزیکاران امینالملک معروف بود که بعد شد مختاری. شهر تا گمرک بیشتر نبود. بعد از آنجا به بعد همهاش باغ بود. من در باره همه این باغها نوشتهام. شما ببینید با ما چه کردهاند؟ من از لکلکها صحبت کردهام که دیگر نیستند، چرا نیستند؟
حالا به این مسأله هم میرسیم. در کتابتان گفتهاید که لهجه تهرانی ــ البته شما اصرار دارید که بگویید زبان تهران نه لهجه تهرانی ــ روز به روز گسترش پیدا میکند و وسیعتر و همهجاگیر میشود. روی چه حسابی وسیعتر میشود. رسانهها در این میان لهجه تهرانی را گسترش میدهند یا اینکه مردم خودشان به سمت لهجه تهرانی کشیده میشوند؟
اگر از من بپرسید میگویم همه مجرم هستند.
بله از خود شما دارم میپرسم.
خب همه مجرم هستند.
یعنی شما مخالف این هستید که لهجه تهرانی همهجاگیر شود؟
صد در صد. حیف است. چطور میشود زبان کردی ما از بین برود یا زبان آذربایجان ما از بین برود. من میگویم زبان آذربایجانی چون یک فرهنگ غنی دارد، باید به آن «زبان» بگوییم. حیف نیست ما این زبانها و لهجههای قشنگ را از دست بدهیم.
بسیار خب من هم میگویم حیف است لهجهای دیگر تحتالشعاع لهجه تهرانی قرار بگیرد و به خاطر فراگیرشدن لهجه تهرانی لهجههای دیگر تهدید شوند. اما شما در جایی از کتابتان گفتهاید 100 یا 150 سال دیگر بچههای تهران نیستند که امپراتوری زبان خودشان را بر زبانهای دیگر جشن بگیرند. اینجا تناقضی هست. شما از یک خوشحالی صحبت کردهاید و این را افتخار دانستهاید که بچه تهران هستید و لهجهتان امپراتور شده است. اما از طرف دیگر اظهار تأسف میکنید که این لهجه، لهجهای دیگر را از بین میبرد. این دو مسأله را چطور با هم جمع میکنید؟
این تناقض را من دوست داشته و به آن اعتقاد دارم. ببینید چرا من میگویم فراگیر شده. شما نگاه کنید به جمعیت تهران. قبل از وقایع شهریور 1320 کل جمعیت تهران حدود 500 یا 600 هزار نفر بود. چهار تا میدان بیشتر نداشت. حالا این همه جمعیت از کجا آمده است. از شهرستان آمده است. حالا به ما چه مربوط است که آمدهاند تهران ما که نمیتوانیم جلوی آنها را بگیریم اما نگاه کنید همه آنها مثل ما صحبت میکنند. من دارم میبینم کسی را که لهجه دارد ولی میگوید من بچه تهران هستم. خواه ناخواه 100 یا 150 سال دیگر همه لهجهها از بین میروند و میشوند لهجه تهران. آن هم لهجه ناقص تهران. دیگر آنها بچههای اصیل تهران نیستند.
اتفاقاً همینجا هم مسألهای هست. شما میگویید دیگر آن موقع بچههای تهران نیستند که جشن امپراتوری لهجهشان را بر لهجهای دیگر ببینند. چرا؟ این همه بچه هر روز در تهران متولد و بزرگ میشوند مگر اینها بچه تهران حساب نمیشوند؟ یا اینکه نه از نظر ثبت احوال بچه تهران هستند ولی از نظر شما نیستند.
چرا من هم آن را حساب میکنم. مجبوریم آنها را بچه تهران حساب کنیم. خود خانواده من 150 سال است که ساکن شهر تهران هستند. من الآن تهرانی هستم. چطور به بچهای که در تهران به دنیا آمده بگوییم بچه تهران نیست. بچه خود تهران است. پس چرا نمیتوانند 150 سال بعد در جشن امپراتوری لهجهشان شرکت کنند؟ چون دیگر آن لهجه، آن لهجه سابق نیست. آن آدمها، دیگر آن آدمهای سابق نیستند. ببینید بچه تهران چاقوکشی بلد نیست. یک نفر از این چاقوکشهایی که توی تهران هستند بچه تهران نیستند. اینها از کجا آمدهاند! یک نفر از بچههای تهران باجخور و باجگیر نبوده و نیست. بچه تهران یک خصلت دیگر دارد. من کوچک بودم و پدربزرگم فوت کرد. او بازرگان بازار تهران بوده. اینجا بزرگ شده. پدر و مادر من اینجا به دنیا آمدند. الآن ما این همه باجخور داریم که دستگیرشان میکنند. سر محلهها میگردانند و شلاقشان میزنند و محکومشان میکنند. اینها بچه تهران نیستند. جوانمردی متأسفانه در تهران دارد از بین میرود.
شما میگویید لهجه تهرانی در حال از بین رفتن است. پس بچههای فعلی تهران در حال یاد گرفتن لهجه ناقصی هستند و در هر حال این لهجه، لهجه اصیل تهرانی نیست.
بله. اصلاً برای چه من اینها را نوشتهام. برای اینکه اگر کسانی بخواهند بگویند ما بچه تهران هستیم باید اینها را بلد باشند.
احتمالاً شما مخالف آن لهجه تهرانی هستید که در فیلم و سریالهای تلویزیونی با دهن کج کردن تبلیغ میشود و به آن عنوان لهجه تهرانی میدهند؟
من واقعاً رنج میبرم. دوـ سه بار هم در مصاحبههایم چه در مطبوعات و چه در تلویزیون این را گفتهام کارگردان بچه تهران نیست. خود کارگردان نمیداند باید چه کار کند. لااقل از من بچه تهران بپرسد که باید چه کار کند. من که نمیخواهم پول بگیرم. اما برای مشورت که میتوانم کمکش کنم. دوـ سه تا آدم درست میکند و بعد لباس مشکی تنشان میکند. کفش برقی پاشنهخوابیده پای آنها میکند و یک دستمال هم دستشان میدهد که تکان تکان بدهند. کلاه شاید سرشان میگذارد و یک لهجه بسیار زشت هم به خودشان میگیرند. همه هم لمپن هستند. شما دو تا فیلم نمیتوانید پیدا کنید که لمپن نباشند. بچه تهران اینجوری نیست. بچه تهران خیلی مؤدب است و خیلی ملایم حرف میزند. مگر به قول قدیمیها پا روی دمش بگذارند. به هیچ قیمتی نمیتوانند بچه تهران را راضی کنند که برود فلان کس را چاقو بزند. این کار را نمیکند. این چیزی است که من نوشتهام. چرا من کتاب بعدیام را نوشتهام و خصوصیات بچه تهران را گفتهام.
توی همان «پرسه»؟
بله در همان «پرسه» همه خصوصیات بچه تهران را نوشتهام. خودم راه میروم و میبینم و از خودم میپرسم که چرا از هم رم میکنند. چرا از هم میترسند در حالی که همه انسان هستیم.
شما برای لهجه تهران تشبیه قشنگی به کار بردهاید. آن را شبیه زبان اپرا دانستهاید که دهان زیاد باز نشده و کج و کوله نمیشود.
شما هر کلمهای را که در زبان فارسی ببینید که آخرش به الف و نون ختم شده در لهجه تهران الفش حذف شده و در جای آن «واو» گذاشتهاند. مثلاً تهرون، شمرون، داغون، چرا؟ برای این که دهنش زیاد باز نشود. اگر بخواهد بگوید تهران باید دهانش را باز کند. بچه تهران دوست ندارد کسی توی دهنش را ببیند. حالا این لات و لوتهایی که توی فیلمها و سریالها میآورند و مدام دهنشان را اینور و آنور میکنند و تا ته گلوشان پیداست بچه تهران هستند؟
عبارتی هست که میگویند «ببند در اون گاراژ رو» احتمالاً آن را برای همین لات و لوتهای صدا و سیما ساختهاند.
اینها مال بچه تهران نیست. شما نگاه کنید بعضی کلمات هست که به «الف» و «ز» میرسد «ز» را حذف میکند. مثل «عزیز جون» که میگوید «عز جون» یا «ا درخت» یا «ا دست» یا «ا راه» نمیگوید «از درخت»، «از دست» یا «از راه». این را نمیتوانم بفهمم که چرا «ژ» در زبان تهران نمیآید. مثل مژگان یا مژه. بچه تهران میگوید مجگان یا مجه. بعد ما کلماتی داریم که تازه وارد زبان تهرانی شده است مثل کالباس. بچه تهران نمیگوید «کالباس» میگوید «کالواس». من اینها را نوشتهام و گفتهام اگر بچه تهران میخواهد حرف بزند از این کلمات استفاده کند. ما میگوییم «تیلیفون.» تهرانیها سعی کردهاند طوری حرف بزنند که دهانشان را زیاد باز نکنند و زبان اپرا همین را میخواهد. زبان تهران زبان شیرینی است به عقیده من. من اگر بچه تهران را توی خیابان ببینم که حرف بزند فوری میشناسمش و سراغش میروم و میپرسم کجای تهران هستی. تعصب دارم. البته این را هم بگویم کسی نمیداند من کجایی هستم. من بچه تفرش هستم. خانواده و تبار من تفرشی هستند ولی 150 سال است که به تهران آمدهاند.
روی این عبارتها و کلمات که حساس هستید چرا روی عنوان کتاب خودتان حساس نبودهاید؟ عنوان کتابتان هست «فرهنگ بروبچههای ترون» در حالی که طبق حرفهای شما عنوان آن باید «فرهنگ بروبچای ترون» میشده. یعنی بچه تهران نمیگوید «بچههای ترون» میگوید «بچای ترون.»
درست است ولی موقع نوشتن باید یکسری مسایل را رعایت کرد تا بتوانند آن را بخوانند ما یه «چای» هم این بغل داریم که با آن قاطی میشود. من اگر اینطور مینوشتم اشتباه خوانده میشد. نباید اینقدر سختگیری کنیم که بچههای تهران نفهمند. باید کاری کنیم که آن را بپذیرند.
شما جوان بودید کفتربازی هم میکردید؟
بله. چطور؟
من مدخلهای فرهنگ «بروبچههای ترون» را که نگاه میکردم رسیدم به مدخل «کفتر» این را بگویم که شما برای 98 در صد مدخلها شاهد نیاوردهاید اما برای «کفتر»ها شاهد آوردهاید. مثلاً برای «کفتر امام رضا» یا «کفتر یک عباسی» شاهد آوردهاید.
بله من کفتر بازی هم کردهام. با وجود آن که پدرم مخالف بود من کفتر را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. من کفتر و آهو را از مظلومترین و بیگناهترین حیوانات دنیا میدانم. شما توی چشم آهو یا کفتر را نگاه کنید میبینید مظلومیت موج میزند. مخصوصاً کبوتر سفید. اصلاً سمبل صلح جهانی شده است. من حیوانات را دوست دارم و در همین کتابی که نوشتهام در باره وضعیت پرندگان تهران اظهار تأسف کردهام. لکلک در تمام تهران زیاد بوده در خیابانها و مسجدها و امامزادهها. این لکلکها از کسی نمیترسیدند و کسی هم آنها را آزار نمیداد. میگفتند نگهداری آنها ثواب دارد. وقتی من میگویم این بچهها، بچههای تهران نیستند برای همین است. بچه تهرون میگفت گناه دارد لکلک را اذیت کنیم. وقتی هوا سرد میشد از تهران میرفتند و وقتی هوا خوب میشد دوباره برمیگشتند. مردم میگفتند رفتهاند مکه. ما به آنها میگفتیم حاجی لکلک. آدم متأثر میشود. مادر توی خانه مینشست و ناگهان صدای جغد میآمد. مادر پریشان میشد و میدوید و میگفت نکند جغد در خانه خودش باشه و دیوار روبرو را نگاه کند. بعد میآمد و میدید مثلاً جغد روی دیوار همسایه نشسته و دارد خانه خودش را نگاه میکند، دستپاچه میشد. هول میشد. میدوید و میرفت یک آینه و یک قرآن میگذاشت و بعد یک ظرف نقرهای پر از نقل و آبنبات میآورد. آینه را میگرفت طرف جغد و با او صحبت میکرد. به او نقل و آبنبات تعارف میکرد که از آنجا برود. میترسید. اعتقاد داشت که ناله جغد ممکن است اتفاق بدی را خبر بدهد. اینها همه در تهران مرده است. تابستان که میشد پرستوها از کرج برمیگشتند. در هر خانهای پرستو بود. کسی پرستو را اذیت نمیکرد. الآن پرستو نمیبینید. شبکورها رفتند. گنجشکها دارند میروند. کلاغها دارند میروند. همه رفتند. اینهاست که باعث غم من میشود.
من شنیدهام که شما به خاطر از دست رفتن این باورها و آداب بچه تهرانیها در خلوت خودتان گریه میکنید.
پس چی. باور میکنید برای این کتابی که نوشتم ــ به جان خودم قسم میخورم ــ اقلاً چهل بار گریه کردم.
برای همین «فرهنگ بروبچههای ترون»؟
نه. نه برای «پرسه». ماه رمضان که میشد پدرم بیدارم میکرد و میرفتم پشتبام و تشت میزدم.
اطلاعات شما در باره تهران قدیم خیلی خوب است. شما مدخلی در همین کتابتان دارید به اسم «کلوخاندازان» که من در کتابهای جعفر شهری در باره تهران قدیم چیزی در باره آن ندیدم. ظاهراً قبل از این که ماه رمضان و ماه محرم شروع شود آدمهایی که میخواستند در این دو ماه پاک باشند قبل از آن همه خوشگذرانیهای خودشان را میکردند و بعد وارد ماه محرم و رمضان میشدند. به این میگفتند «کلوخاندازان».
الآن هم هست. منتها برای بچههای قدیم تهران . الواطی میکردند. عیاشی میکردند. اینها به مذهب اعتقاد عجیبی داشتند. بچه تهرون به مادرش بیاحترامی نمیکرد. جلوتر از پدر و مادرش راه نمیرفت. برای همین 24 ساعت مانده به شروع ماه رمضان یا محرم اینها میرفتند گردششان را میکردند و بعد میرفتند حمام غسل میکردند. از روز اول محرم تا روز آخر کوچکترین خلافی نمیکردند. دروغ نمیگفتند. بعد ماه صفر یا رمضان که تمام میشد دوباره برمیگشتند سراغ همان کارها. ولی من به این رسم توی کتابم اشاره نکردهام.
طرح روی جلد کتابتان سنگکی است که دو پاره شده. قسمت پایین سنگک هم در روی جلد بعد از شکل سنگک در حال عوض شدن است. برای نماد تهران چیز دیگری غیر از سنگک پیدا نکردید؟
مگر آن نان سنگک الآن همان نان سنگک آن موقع است؟ ما الآن نان سنگک نداریم یک چیزی شبیه آن نان سنگک است.
یعنی تنها چیزی که برای شما نوستالژی تهران قدیم است همین نان سنگک است؟
دوـ سه چیز است که سمبل شکم ماهاست. اشکنه است. آبگوشت است و سنگک. ولی متأسفانه اینها دیگر نیستند. من یک سال و نیم است که اصلاً نان سنگک نخریدهام. برای این که تا داغ است باید بخورمش و گرنه باید دورش بیندازم. الآن مگر از نان سنگک چه مانده است. هم شکلش عوض شده و هم پاره شده.
فرهنگ عامی و عامیانه و بومی حساسیتهایی دارد. خیلی از حرفها را نمیتوانید منتشر کنید. آنها را چه کار کردهاید؟ مردم تهران آنها را باید فراموش کنند؟
نه من آنها را نوشتهام و دست بچههایم دادهام. اگر آنها را حذف کنند من باز از آنها نگهداری میکنم. چراغی که روشن شد خاموش نمیشود. ممکن است به کورسو بیفتد ولی خاموش نمیشود. هر کاری که میخواهند با نویسندهها بکنند، بکنند. آیا از بین میرود؟ نویسنده از بین نمیرود. جامعه اصلاً نویسنده پرورش میدهد. فکر نمیکنم چیزی از بین برود. من همه اینها را میدهم به انتشارات ققنوس و انتظار هم ندارم الآن چاپ شوند یا چیزی گیر من بیاید. اعتقاد دارم به همه هم گفتهام که بنویسند. مهم نیست که الآن چاپ نمیشود. فقط بنویسند و نگه دارند. بالاخره یک روزی همه اینها چاپ میشود. وضعیت همیشه اینطوری نمیماند.