منبع: مجله جهان کتاب شماره ۹ و ۱۰
آذر و دی ماه ۱۳۹۷
...................
به من نگاه کن. الهام فلاح. تهران: ققنوس، ۱۳۹۷. ۲۸۸ ص. ۲۲0۰۰۰ ریال.
از قدیم گفتهاند تحصیل و دانش برای دختران خطرناک است. گفتهاند به آنها فقط باید سورۀ نور را یاد داد تا بشود در خانه نگهشان داشت و سرشان را بند کرد به رتقوفتق امور زندگی و خدمت به خانه و خانواده. برای همین هم لابد جملۀ «بهشت زیر پای مادران است» را اختراع کردهاند تا زن را با زنجیرهای نامرئی ببندند. این مفاهیم در ساختار جملاتی همسان، مدام بازتولید شده و میشوند. مامان سیمین هم چنین جملاتی را باور دارد و بر زبان میآورد: «... از وقتی بوده و نبوده همه میدونستن زنی که سرش بره تو نوشتن، اونم زیادی، بهدرد شوهر و بچه نمیخوره. روز اول که اومدی ذوق کردی که مامان، کتاب غزاله چاپ شده، با خودم گفتم ای وای... ای وای...»
مامان سیمین، مادر ابراهیم است. مادرشوهر غزاله. ابراهیم و غزاله دو راوی داستان به من نگاه کن هستند. دعوای اصلی غزاله و ابراهیم هم بر سر همین درک و شناخت از زن است. غزاله زنی است که مدام میخواند و مینویسد. زنی که داستاننویس است. از بیماری افسردگی هم رنج میبرد. داستان سرش را فرو برده در این دعوای خانگی. کشمکش از همان اولین سطر خودش را نشان میدهد. غزالهای که روز اول کارش در یک نشر است. پر از ذوق و شوق است. هنوز روی صندلی کار ننشسته که ابراهیم با یک گلدان «بُنسای» از راه میرسد تا خبر حاملگیاش را بگذارد در دامن غزاله.
اسم و فامیل این زن و شوهر هم جالب است و قابل توجه. زن «غزاله تجدد» و مرد «ابراهیم حقیقی». احتمالاً بازی زیرکانهای صورت گرفته توسط نویسنده. از آن بازیهای موش و گربهای! تا غزاله را حاصل «تجدد» بداند یا بدانیم. و ابراهیم را که کاملاً یک مرد سنّتی است و از غزاله و خانواده فقط عشق میخواهد و بچه، گذاشته «ابراهیم حقیقی». البته این احتمال میتواند فقط یک حدس اشتباه باشد و ربطی به زیرکی نویسنده هم نداشته باشد. و این ابراهیم حقیقی هیچ ربطی نداشته باشد به آن که طراح گرافیک است و عکاس و مدیر هنری. ممکن است یک تصادف محض باشد. هر چند با تقدیمنامۀ طویلی که نویسنده ارائه کرده و کتابش را تقدیم کرده به ابراهیم گلستان، شهریار مندنیپور، غزاله علیزاده، سیمین دانشور، شهرنوش پارسیپور، احمد محمود، فروغ فرخزاد و... زیاد نمیشود گفت تصادف بوده. اما اینها فقط و فقط احتمالات هستند و بس.
غزاله از همان اول با آمدن ابراهیم به محل کارش و گرفتن مرخصی هاج و واج مانده: «ابراهیم بگو چی تو سرته؟ واسه چی درست روز اول کارم اومدهای اینجا؟ اونم الآن... وسط روز. با این گلدون...» خبر حاملگی مثل پتک بر سر غزاله فرود میآید و از همینجا کل زندگیاش بههم میریزد. دختری به دنیا میآورد که اسمش را میگذارند نگاه. غزاله اولین کسی است که میفهمد نگاه بیمار است. او اوتیسم دارد. جنگ زن و شوهر وارد مرحلۀ دیگری میشود؛ اثبات غزاله و انکار ابراهیم. بعد قهر غزاله و جداییِ بدون طلاق و نهایتاً طلاق رسمی. نقشۀ ابراهیم نقش بر آب میشود. همۀ تلاش و همّت مردانهاش را به کار بُرد تا از غزاله یک زن خانهدار بسازد. زنی که کتاب و نوشتن را کنار بگذارد. زنی که نرم باشد و شیرین و ناز: «همان دختر بیستودوسالهای که همیشه انگار از دست اربابرجوع یا مافوقش بغض توی گلویش گیر کرده بود.» ابراهیم غزالۀ تُرد و شکننده و ظریف خودش را دوست دارد و میخواهد. گمان میکند بچهدار شدن این غزاله را به او بازمیگرداند و کار و نوشتن و کتاب این غزاله را از او میگیرد. پس فعلاً با حامله شدن غزاله، پیروز میدان نبرد «ابراهیم حقیقی» است، نه «غزاله تجدد»: «تمام این چند ماه ابراهیم به هر بهانهای غزاله را از کتاب و کاغذ و کامپیوترش دور کرده بود. غزاله اما برای زودتر سپری کردن مینوشت. مینوشت و میخواند تا زودتر این شمارش لعنتی تمام شود... غزاله دیده بود که ابراهیم چه طور پوست انداخته بود از روزی که با گلدان آمده بود توی دفتر ناشر و کل آرزوهای غزاله را در نطفه خفه کرده بود... غزاله دلش میخواست با تمام توان به شکمش مشت بکوبد. این بچه همه چیزش را از او میگرفت. سلامتی و کار و فعالیتش، پیشرفتش و تمام برنامهای که برای یک سال آیندهاش ریخته بود. خیال کرده بود حتی شده خودش را پرت کند جلوی ماشین یا کارد آشپزخانه را تا دسته فروکند توی شکمش، پای این بچه را به زندگیاش باز نخواهد کرد.»
پای این بچه به اضافۀ بیماری پیچیدهاش به زندگی غزاله باز میشود. ابراهیم مطمئن است که بچه، غزالۀ سرکش و ناآرام را رام میکند. این روایت از زن که با بچه زمینگیر میشود، بخشی از واقعیت است. خیلی از زنان مجبور شدهاند به خاطر بچههایشان دست از آرزوهای بزرگ و کوچک خود بردارند. و بهنوعی خودشان را فدا کنند. و از این فداکاری احساس رضایت کنند. شگرد ابراهیم بیارتباط با واقعیتهای زندگی نبوده و نیست. اما اینجا در این داستان و این زندگی غلط از کار درمیآید. شاید بیشتر به خاطر بیماری نگاه و ناسازگار بودنش و انکار بیمارگونۀ ابراهیم. و همچنین عشق غزاله به نوشتن؛ همۀ این عوامل دستبهدست هم میدهند تا غزاله یک شب بعد از یک دعوای شدید بگذارد و برود. طوری برود و گم بشود که هیچ کس نتواند پیدایش کند.
غزاله ابراهیم و کودک بیمار را رها میکند و میرود. این رفتن و رهایی برای یک زن و جایگاه او خیلی مهم است. او را در معرض انواع و اقسام اتهامات درست یا نادرست قرار میدهد. وقتی میبیند نمیتواند برای نگاه و خودش کاری بکند، میرود. از نگاه دیگران مرتکب یک قساوت و بیرحمی هولناک شده. نگاه سنّتی یا حتی غیرسنّتی بر این باور است که او باید میماند و از خودش و خواستههایش میگذشت. میپندارند که او با این کار، فقط خودش را از واقعیت مهلک قسر بهدربرده. ابراهیم کار غزاله را نمیکند. میماند و میسوزد. خودش را، کارش را، زندگی و آیندهاش را قربانیِ نگاه میکند. بالاخره بعد از مدتی، سروکلۀ غزاله پیدا میشود و طلاق میگیرد و مهمترین جملهاش را در دادگاه بر زبان میآورد: «غزاله که دندانهایش را بر هم میفشرد، دهان باز کرد و پرید میان حرف قاضی: من بچه رو نمیخوام.»
روایت در به من نگاه کن ذرّهذرّه و سطر به سطر، شخصیت خاص غزاله را میسازد. از دختری افسرده، تُرد و شکننده، کسی را میسازد که بتواند برود، علیرغم تمایل درونیاش به ماندن و تسلیم شدن. سرنوشت تاریخی زن ایرانی او را علیرغم خواستههایش، همیشه رسانده به موقعیت تسلیم و قربانی شدن. داستان این مسیر را تغییر میدهد. این بار دیگر غزاله «قربانی» نیست. «تسلیم» هم نیست. میخواهد زندگیاش را خودش بسازد. تقدیرش را خودش رقم بزند.
داستان در فصل ابراهیم از حسادت مامان سیمین میگوید. حسادت یک زن که همیشه تسلیم بوده به زنی که در برابر تقدیرهایی که دیگران برایش رقم زدهاند، ایستاده و گفته «نه!»: «ابراهیم مطمئن بود مامان سیمین به غزاله حسادت میکند. نه به خاطر خودش. به خاطر اینکه آن قدر جَنَم داشته که بگذارد و برود. میدانست زنها توی ذهنشان زن فراری از شوهر را حتی باجنمتر از رستم میدانند.» نویسنده زنی ساخته در روایتش که باجنمتر از رستم است. آن هم زنی که تمام هویت و استقلال خود را از نوشتن و نویسندگی گرفته است. و برای رسیدن به این جایگاه حاضر است بگوید «من بچهام رو نمیخوام».
بعد از این مرحله، داستان قدمهای دیگری برمیدارد. ابراهیم با نگاه و بیماری او درگیر است و هنوز هم در حال انکار آن. حتی در مطبّ دکتر هم حاضر نیست بپذیرد نگاه مریض است. او هم حاضر نیست تسلیم شود. غزاله را نتوانسته نگه دارد. تمام توانش را گذاشته تا به خودش و دیگران ثابت کند که میتواند نگاه را حفظ و بزرگ کند. بعد از طلاق مصرتر هم شده. کارش را از دست داده. هیچ کس حاضر نیست از نگاه پرستاری کند. حتی خواهر و مادرش هم از دست او به ستوه آمدهاند. خبرهای موفقیت غزاله در نویسندگی و جایزههایش منتشر شده است. داستان شخصیت غزاله را وارد دور تازهای از زندگیاش کرده. چند سال گذشته. نگاه سهساله شده. حالا دوباره غزاله برگشته. آن موقع گفته بود بچه را نمیخواهم. حالا فروغ دوست غزاله آمده و میگوید: «حالا اون موقع غزاله تو لج و لجبازی اون ماجراها بود و یه خبطی کرد. الآن میگه غلط کردم، تو کوتاه بیا. بذار بچه رو نگه داره. این جوری تو هم نفس میکشی...» البته غزاله نمیگوید غلط کردم. نویسندگی شخصیت او را تغییر داده. از او یک غزالة دیگر ساخته. دیگر آن غزالۀ شکننده و گریان نیست. این قدم دیگری است که داستان در جهت ساختن شخصیت غزاله برداشته. ابراهیم این شخصیت جدید غزاله را هم میبیند: «ابراهیم این غزاله را نمیشناخت. خونسرد بود. به خودش مسلط بود. توی رفتارش هیچ نشانی از خواهش و تقاضا نبود. عین شریک پنجاهپنجاهی که هیچکدام بر دیگری رجحان نداشته باشد مقابلش سینه سپر میکرد. حالا ابراهیم را میترساند.» روایت این تغییر را برجسته میکند و توی چشم میآورد: «راضی بود. از خودش راضی بود. دیگر شبها از ترس بیدار نمیماند و دلدل نمیزد. دیگر بر همۀ خواستههای بیجا و بهجای دیگران بله نمیگفت. دیگر خودش برای خودش تصمیم میگرفت. به گمان غزاله این از هر چیزی در این دنیا مهمتر بود.»
با همۀ اینها، روایت حرکتی موذیانه دارد. در چرخشی ناگهانی و زیرپوستی، تمام شخصیتی را که از غزاله ساخته، یعنی همان کسی که «جنم رستم» داشته، همان زنی که شوریده بر قالبهای از پیش ساخته شده برای زن، قالب زن یا مادر فداکار یا قربانی، و توانسته کسی بشود که خودش میخواسته، حالا در فصل سوم، فصل ابراهیم و غزاله، نویسنده این زن را میشکند. اصلاً داستان، غزاله را برگردانده تا بشکند. غزاله را برگردانده تا آن حرفش را که گفته بود «من بچهام رو نمیخوام» پس بگیرد و بگوید آمدهام تا بچهام را بگیرم و ببرم و معالجهاش کنم. او میخواهد از راههای قانونی یا غیرقانونی نگاه را بگیرد و ببرد. موفق هم میشود. نگاه را میگیرد. روایت، ابراهیم را به اوج فداکاری و شعور و همدلی میرساند تا نگاه را تحویل غزاله بدهد. نویسنده با این ترفندها از پشت به شخصیت داستانیاش خنجر میزند. ظاهراً این او نیست که میزند. مسیر روایت و سرنوشت است که شخصیت برساخته شده از غزاله را متلاشی میکند. نویسنده فرش زیبایی را که برای غزاله بافته بود از زیر پایش میکشد تا او با مغز زمین بخورد. زمین خوردنی که نتواند بلند شود. تمام ابهتش فروریزد. هنوز چند هفته از گرفتن نگاه نگذشته که غزاله گریان و التماسکنان برش میگرداند به ابراهیم و میگوید: «نمیتونم... نمیتونم... کار من نیست... غذا نمیخوره. نمیذاره بشورمش. حتی نمیذاره بغلش کنم. منو نمیخواد...» و: «لرزان نشست روی سکوی جلوی در. چشمهای درشت ابراهیم خیره شد به منحنی پشت زنی که روی سکو نشسته بود و از درد نخواستن بچهاش عین کفچهماهی به دور خودش میپیچید.»
نویسنده در ساختن روایت موذیانه مهارت دارد. این شگرد به شیوه و سلوک داستانی او تبدیل شده است. تا حالا سه اثر از او خواندهام. در هر کدام از این رمانها رفتاری با روایت و روایانش میکند تا آنچه را میخواهد یا آنچه بیشتر پسندیده و مرسوم است، ته ذهن خواننده بماند. و داستان با همین ثبت روایت رسمی در ذهن خواننده بسته شود. در رمان خونمردگی که حول محور جنگ میگذشت، طوری ماجراها و شخصیتها و موقعیتها را کنار هم چیده بود که ذهن خواننده برسد به همان روایت رسمی و تبلیغی از جنگ. در رمان دختران دریا تمام مواد و مصالح داستان طوری کنار هم قرار گرفته بود که همان روایت کلیشهای، تبلیغاتی یا رسمی از گروههای سیاسی در ذهن خواننده حک شود؛ نه بیش از آن و نه غیر از آن و متفاوت با آن. ظاهراً روایت و نویسنده دست خود و داستان را از هر گونه معیار و نگاه ارزشی شسته و پاک کردهاند و از قضاوت خودداری نمودهاند و در باطن کار را سپردهاند به حرکت موذیانۀ روایت. در این داستان هم نویسنده همان سلوک قبلی را پیش گرفته است. بهاحتمالزیاد مثل مامان سیمین یا هر زن دیگری به زنی مثل غزاله که خودش آفریده، حسادت کرده. به زنی که آنقدر جنم داشته که بگذارد و برود. زنی که با تکیه بر نوشتن شخصیت دیگری برای خود آفریده و مهمتر از همه به شخصیت تاریخی «فداکار» و «قربانی» خود پشت پا زده. زنی که باجنمتر از رستم بوده. نویسنده نمیخواسته روایتش چنین زنی را در ذهن خوانندهاش حک کند و به اثبات برساند. پس او را میشکند. خرابش میکند. داستان را با این خرابشدگی و ویرانی میبندد تا این تصویر در ذهن خواننده بماند.
نویسنده در مقدمه و تقدیمنامهاش نوشته داستانش را «با احترام به ابراهیم گلستان، غزاله علیزاده، سیمین دانشور، شهریار مندنیپور، احمد محمود، لیلی گلستان، شهرنوش پارسیپور، فروغ فرخزاد که نگاه مرا به جهان درونم متغیّر ساختند» تقدیم میکند. فصل سوم داستان، با حرکتی نامحسوس، کودتایی خزنده انجام میدهد علیه غزاله تجدد؛ زنی که داستان آن را در دو فصل برساخته و بالا کشیده. زنی که مثل الهام فلاح نویسنده است. انگار نگاه سنّتی نویسنده خارج از کنترل او و به انتقام از تجددخواهی غزاله، این چرخش پایانی را رقم زده تا انتقام بگیرد. این شیوهای است که در سه رمان الهام فلاح تکرار شده. بیشک او نویسندهای با استعداد است و مهارت کافی در داستانپردازی و قصهگویی دارد. اما داستانهایش را جوری میسازد که تأیید و تثبیتکنندۀ روایتهای رسمی باشد؛ خواه از جنگ، خواه از سیاست و اجتماع و خواه از زن؛ و این یعنی جهان درون او، برخلاف ادعایش، هنوز متحول نشده و تغییر نکرده است.