گروه انتشاراتی ققنوس | به احترام زندگی
 

به احترام زندگی

نمایش خبر

.................................

روزنامه آرمان

پنجشنبه 28 فروردین 1399

.................................

کتاب «يتيمان بزرگسال» داستاني درباره از دست‌دادن است که همه‌چيزش با يک عکس شروع مي‌شود؛ عکس دسته‌جمعي خانوادگي که نگارنده نيز در آن غايب است و هنوز متولد نشده: «اينجا سال 1951 است، در باغچه خانه پدربزرگ و مادربزرگ در روستاي قلعه سان پيئترو... من ده‌‌سال بعد از اين عکس به دنيا مي‌آيم.» و اين آغازي است براي روايت زندگي، روايتي از يک زندگي خانوادگي که با جزييات تمام روايت مي‌شود، روايتي که از بودن‌ها و نبودن‌ها و فقدان سخن مي‌گويد.

داريا بينياردي روزنامه‌نگار و برنامه‌ساز ايتاليايي است؛ او چند روز پس از مرگ مادرش مقاله‌اي با عنوان «يتيمان بزرگسال» در يکي از هفته‌نامه‌هاي ايتاليايي منتشر مي‌کند تا با تعريف‌کردن چند خاطره از مادرش نوشته‌اي به او تقديم کند. اين مقاله آنقدر مورد توجه قرار مي‌گيرد که باعث مي‌شود داريا به نوشتن خاطراتش ادامه دهد و آن را تبديل به کتاب کند. کتاب حاضر، درواقع سرگذشت‌نامه‌اي خودنوشت از اين‌ روزنامه‌نگار ايتاليايي است که در آن درباره روزگار پس از مادرش نوشته ‌است.

کتاب عنواني هوشمندانه دارد و شايد تا مخاطب کتاب را نخوانده نفهمد که اين عنوان چقدر دقيق انتخاب شده، است؛ کتابي که از جنس مرهم است، مرهمي براي زخمي دردناک که شايد با نوشتن درباره آن نگارنده بتواند تسلي خاطر پيدا کند و قدري آرام شود. خواندن کتابي از اين جنس مضمون، دل مي‌خواهد؛ دلي که اگر داغدار باشد و در حال‌وهواي از دست‌دادن، مي‌تواند با خوانش آن‌هم در غم راوي شريک شود و هم، درد و همدردي براي التيام غم خود پيدا کند.

کتاب نقبي به گذشته مي‌زند؛ گذشته‌اي که درعين‌حال که مي‌تواند در جزييات با زندگي شخصي سايرين، متفاوت باشد، اما در موقعيت انساني مضمونش، مشترک‌ است. هنر نويسنده در وفاداري‌اش به مضمون داستانش است؛ داستاني که چه واقعيت داشته ‌باشد و چه نداشته ‌باشد. هيچ ‌‌اهميتي ندارد و مهم باورپذيري آن است که به‌درستي در داستان زندگي‌اش درآمده است.

توصيفي که راوي از خانه خالي از حضور مادر مي‌کند تامل‌برانگيز است و عميق: «قبل از اينکه با ديگران وارد خانه خالي شدم، دلم مي‌خواست آن اطراف چرخي بزن. مي‌خواستم پا جاي قدم‌هاي روزانه مامان بگذارم، صحنه‌هايي را که او هرروز مي‌ديده ببينم، هوايي را که تنفس مي‌کرده وارد ريه‌هايم کنم، درواقع مي‌خواستم او را کمي بيشتر کنار خودم داشته ‌باشم. راهي را براي قدم‌زدن انتخاب‌کردم که او هر روز براي رسيدن به کافه و نوشيدن کاپوچينو طي مي‌کرد.»

روايتي که او از اين جاي پاهاي حضور مادر مي‌دهد هم تسکين‌دهنده است و هم تداعي‌کننده روزهاي‌ رفته و تصويري قياس‌آميزي که او از تفاوت حضور مرگ در بيست‌سالگي و چهل‌سالگي مي‌دهد درخور توجه ‌است: « ازدست‌دادن والدين در چهل‌سالگي بسيار دردناک‌تر از بيست‌سالگي است. در بيست‌سالگي برايت مثل شکنجه ‌است، اما هنوز در مسابقه‌اي و بايد بدوي. در چهل‌سالگي اما دردي است که ساکت نمي‌شود. ديگر تصميم‌گيري براي پيش آنها رفتن و به‌شان سرزدن مفهوم ندارد. ديگر نمي‌تواني هديه‌اي بخري، کارت‌پستالي بفرستي يا حتي با تماس تلفني در ساعت غيرمعمول غافلگيرشان کني. ديگر نمي‌تواني هيچ‌کس را به اين سادگي شاد کني. با هيچ‌کس نمي‌تواني خودت‌ باشي.»

و اين کتاب حکايت خودت‌بودن است و اشتراک خلوتي که تجربه‌اش دردناک‌ است، اما بايد همچون زمستاني آن‌ را، از سر گذراند. داستان خاطره‌انگيز است؛ جايي‌که راوي از سياهپوشي در مراسم خاکسپاري سخن مي‌گويد؛ جايي‌که به احترام آن عزيز از دست‌رفته و دوست‌نداشتن سياهپوشي او تصميم گرفته‌اند سياه نپوشند: «سياه رنگي بود که مامان دوست ‌نداشت.» و مراسمي درخور نگاه مادر برگزار مي‌شود؛ طبق آن چيزي‌که او دوست‌ داشته و اين احترام به زندگي را نشانگر است تا مرگ و هدف را نشانه - زندگي است و احترام به آن: «حالا که فکر مي‌کنم مي‌بينم مراسم خاکسپاري مامان همانطور بود که هميشه براي خودم آرزو مي‌کنم. نکند خاکسپاري که هميشه آرزويش را داشتم نه براي خودم که براي برگزاري مراسمي درخور شأن مامان بوده؟»

توصيفي که نويسنده از حال راوي بعد از يک ماه از درگذشت مادرش مي‌کند به غايت درخشان است: «تا يک ماه حال کساني را داشتم که تازه عاشق شده‌اند؛ فقط به يک نفر مي‌توانستم فکر کنم و ستايشش کنم، درعين‌حال نمي‌توانستم غذا بخورم و نمي‌توانستم بخوابم. دلتنگي‌ام انگار جنبه فيزيکي داشت، مثل اينکه دست يا پايم را قطع کرده ‌باشند و بخشي از وجودم ناپديد شده‌ باشد.»

نام کتاب: يتيمان بزرگسال

نويسنده: داريا بينياردي

مترجم: خشايار خديور

ناشر: ققنوس

 

ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه