گروه انتشاراتی ققنوس | بررسی کتاب: ماه‌منیر کهباسی، خط تیره، آیلین: نشریه ادبی جن و پری
 

بررسی کتاب: ماه‌منیر کهباسی، خط تیره، آیلین: نشریه ادبی جن و پری

نشریه ادبی جن و پری

برنده‌ی جایزه‌ی ادبی روزی‌روزگاری، ۱۳۸۶.
رمانِ فارسی، قرنِ چهاردهم ِ‌ هجری شمسی.
کتاب دارای فصل‌هایی بی‌نام و بدون شماره است.
معرفی کتاب: یک کتاب زنانه، این را از همان پاراگراف اول می‌شود فهمید، یک نوشته از جنس نوشته‌های دوست داشتنیِ زویا پیرزاد و شیوا مقانلو و گیتا گرکانی. یک روایت که ساده شروع می‌شود: در یک مهمانی... و یک دفعه شیرجه می‌زند به یک چرخش بی‌پایان زمان حال: زمان حال در آینده، زمان حال در گذشته، زمان حال در زمانِ حال. کتاب می‌چرخد و خواننده را به دور خود می‌چرخاند و این‌چنین دویست و هشت صفحه در زندگی یک خانواده‌ی خل و چل غرق می‌شوی. 
راوی کتاب مهرانگیز (مهری) است. دختر کوچک‌تر یک خانواده‌ی نیمه اشرافی زمان‌های گذشته. با مادری بیمار که زندگی گیاهی دارد: حرف نمی‌زند، احساس ندارد، نمی‌شنود، عکس‌العمل نشان نمی‌دهد. جسمی است که نفس می‌کشد. و یک خواهر (فرانک) که هنوز دیوانه‌ی عشقی است که پدر سنت‌زده‌، نگذاشته به آن برسد: حرف نمی‌زند مگر یک کلمه، آن هر چند ماه یک‌بار. می‌نشیند و خیره می‌شود. می‌نشیند و زمان برایش وجود ندارد: زندگی برایش وجود ندارد. هیچ چیز وجود ندارد. هیچ‌چیز. برادری دارد (فردین) که خارج از کشور است. ازدواج کرده و همسرش به همراه پسرش او را ترک کرده‌اند و حالا برگشته دیداری تازه کند با تمام چیز‌هایی که بوده. شوهر مهرانگیز (بهرام) یک دکتر روان‌شناسِ ساکت، کم‌رو و فرویدزده است که مثل یک مجسمه‌ی مومیایی‌شده بین صفحات کتاب ول می‌گردد و بعضی وقت‌ها خیره به خواننده نگاه می‌کند، سرش را می‌اندازد پایین، دور می‌شود. 
کتاب تمام مدت در زمان حال می‌گذرد: از یک مهمانی شروع می‌شود. یک دوره‌ی زنانه که ده پانزده تا زن که اصلاً معلوم نیست چه وجه تشابهی با هم دارند، دور هم جمع می‌شوند و حرف می‌زنند. سپس کتاب در ساعت‌ها و روزهای پیوسته یک‌نواخت و روان‌پریش مهرانگیز پیش می‌رود و همیشه در یک نام گره می‌خورد: آیلین، زنی که در نزدیکی خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کند، اول بار مهرانگیز برای اصلاح موهایش به دیدن او می‌رود و بعد دوستی شکل می‌گیرد و دوستی عذاب می‌شود وقتی آیلین بیمار بهرام می‌شود و مرتب به او سر می‌زند. خصوصاً آن‌که آیلین نام واقعی این زن نیست و نامی است که خود می‌خواهد او را به آن صدا کنند. نام واقعی؟ جایی است در صفحه‌ی اول پرونده‌ی پزشکی‌اش
یک‌سوم اول رمان، زمانِ حال در گذشته است، بین خطوط، آدم‌های گذشته می‌آیند، پی‌درپی،‌ و داستان، روایت عشق نافرجام فرانک است و سهراب. روایت حسادت پدر خانواده به پدر سهراب. روایت خشکی مردی به نام پدر که دخترش را به جنون، به خودکشی، به مرگِ روحی می‌کشاند. یک‌سوم میانی کتاب، داستان بهرام است که از خارج آمده و حالا تنهایی‌اش را با یک نام پر می‌کند: آیلین. یک‌سوم نهایی کتاب، روایت خسته‌ی مهرانگیز عاصی است که دست به هر کاری می‌زند تا زندگی‌اش را به سمتِ حداقلی از زندگی بکشاند: حتا با ریختن نقشه‌ی سم‌خوراندن به همه‌ی خانواده. در میانه‌ی زمان حال: مادر بعضی وقت‌ها از گذشته پیدایش می‌شود تا هی عصبی سیگار دود کند و اخم کند و شیشه‌ها را پر کند از ترشی و سرکه. سهراب جایی در آینده پیدایش می‌شود با همسرش سیمین و نقاشی‌هایش. بیشتر‌شان قفل‌شده در یک اتاق. پدر جایی در میان صفحات کتاب گم می‌شود (مگر مهم است؟) و بهرام هر روز ساکت‌تر می شود و مهرانگیز بیش‌تر در خودش فرو می‌رود و فردین این وسط زندگی را پیدا می‌کند: در حضور ِ آیلین. 
آیلین می‌شود گرهی که باید بازش کرد – حتا شده با دندان – و برای همیشه کنارش گذاشت. آیلین زنده است: با تمام روان‌پریشی‌ها و دیوانگی‌هایش زنده است (او و نانسی، گربه‌ی خانه که همه‌اش دارد ماهی کیلکا می‌خورد و می‌رود بیرون و عاشق می‌شود و بچه‌گربه پس می‌اندازد). آیلین می‌شود نقطه‌ی مقابل مهرانگیز: می‌توان زن بود و از قدرت زنانگی خود استفاده کرد، می‌توان شوهر و برادر مهری را از آن خود کرد، می‌توان گذاشت و رفت: به خارج، به جایی دور از مرز‌های بسته‌ی زندگی‌، به دور از زندان.
خط تیره، آیلین روایتی است خیره‌کننده از زندگی یک زن، یک خانواده و عشق و جنون. خط تیره، آیلین، داستانی است روان، شیرین و در عین حال تلخ و غمگین. داستانی است که تا خوانده نشود و پایان نگیرد نمی‌توانی آن را کنار بگذاری، کتابی است که دوستش داری و دلت می‌خواهد بقیه هم آن را بخوانند. داستانی است که زندگی می‌کند و وادار‌ات می‌سازد به زندگی‌ات فکر کنی. خط تیره، آیلین، روایتی است دوست داشتنی از یک زندگی ایرانی: درخشان، با تمام تلخ‌کامی‌هایش: خیره کننده.
پاراگراف آغازین رمان: سومین ماه است که ما زن‌ها دور هم جمع می‌شویم و از هر دری حرف می‌زنیم. یکی دو‌تا‌مان توی آشپزخانه می‌پلکند. یکی از ما که رژیم لاغری گرفته، می‌نشیند روبروی مادر. نرمه انگشتش را می‌کشد به خیسی گوشه چشم او و همیشه اصرار دارد باور کنم مادر هنوز ناله می‌زند. فال قهوه هم که می‌گیریم، سرش را نزدیک آن‌که فال می‌گیرد می‌آورد، می‌گوید: «اول خبر‌های خوب!» بوی دهانش حالم را به هم می‌زند. شاید به خاطر همین بوی لعنتی است که چند تا از ما سرهامان را کنار می‌کشیم. توی فنجان یکی‌مان همیشه چند تا صلیب هست که نگرانش می‌کند. آن که خوب عربی می‌رقصد، فنجان قهوه را در جهت عکس قلبش سر و ته می‌کند و به اسم شوهرش فال می‌گیرد. می‌گوید: «شوهرم برای این که از زندگی‌اش چیزی نفهمم قهوه‌اش را نمی‌خورد یا تا ته سر می‌کشد. هیچی نیست که دستش را رو کند الا چند تا نقطه اندازه سر سوزن.»
 
 
بخش دیگری از کتاب: نانسی لای پاره‌چوب‌های ته باغچه دنبال چیزی می‌گشت. فردین گفت: «فکر جفت باش براش.» نشسته بود روی ایوان. آیلین زد زیر خنده. «دیر یادش افتادی آقا فردین.» بلند شد. تا دم دیوار رفت. سر دیوار شاخه‌های درخت انگور همسایه تکان خورد. نگاهم دم‌شیری چرک را لای برگ‌ها گم کرد. آیلین گفت: «گربه‌های روشنفکر.» خندید. دمپایی‌هایش را پای دیوار کند. گفت: «کی چایی می‌خورد؟»
فردین گفت:«من.» بلند شد، گفت: «با شیر.»
آیلین گفت: «میل مشترک.»
فردین گفت: «هوا چه سرده.» پی آیلین راه افتاد.
 
 
پشت جلدِ کتاب: عکس را از روی میز بر می‌دارم. «حتماً تفاهم نداشتید.» «داشتیم، خیلی خوب، پنجاه پنجاه.» می‌گویم: «تو به این می‌گی خوب؟» پیراهن عنابی را که غنچه‌های گل سرخ با ساقه‌های باریک سبز روشن دارد، باز نمی‌کند. همان‌طور تاکرده می‌گذارد روی پای فرانک. چمدان را به هم ریخته. می‌گوید: «اگر کاملا با کسی تفاهم نداشته باشی، یعنی دیوانه‌ای یا عقب افتاده یا این که سرت بدجوری کلاه رفته. حالا تو کدامش هستی؟»
 
 
انسان‌های دیگرگون شده با زمان و عشق‌های‌شان، انسان‌های جامانده از زمان و عشق‌های‌شان، انسان‌های پیش‌افتاده از زمان و عشق‌های‌شان، انسان‌های ... و که می‌داند کدام راه از این هزار راهِ تو‌در‌تو ختم به افسوس نیست. خط تیره، آیلین جذاب و ژرف، مجالی است برای دیدن دیگر باره خود، دیگری و ما.
 
 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه