سايت الف
«بالزنها» داستان جسدهای ناموجود است... داستان مرگ نامرئی است که گاه مرئی میشود، اما باز هم نادیدنی است... داستان مرگی است که روبه روی آدمها نیست، از پشت تعقیبشان میکند و به وقت رسیدن به سوژه، هستی ِ او را لزوما تهدید نمیکند... «بالزنها» داستان تاریکیای است که قرار نیست به روشنا برسد... «بالزنها» از جهاتی، احتمالا مهمترین اثر محمد رضا کاتب است...
اما چرا باید این کتاب را این گونه معرفی کرد؟ محمد رضا کاتب، نویسنده شناخته شده معاصر به شدت در آخرین رمانش خطر کرده است... او در این اثر خطرِ گریز مخاطب را به جان خریده است تا رمانی تمام عیار خلق کند... رمانی با پیچیدگیهای عریان که احتمالا مخاطب نه چندان جدی ادبیات داستانی را هل میدهد عقب... کاتب سلیقهی امروز مخاطب را میداند، و میداند که گزاره «هلو برو تو گلو» مصادیقش را به راحتی در میان مخاطبان پیدا میکند... اما از این نظر هراسی به دل راه نمیدهد و دست به نوشتن اثری میزند که به زعم راقم این سطور اثری است مطلقا مدرن که چندان نمیتوان نسخه ثانیای برایش یافت... اثری که به روشنی به ترفندها و ماهیت رمان مدرن پایبند است و خلفهای بسیاری در ادبیات غرب دارد... شاید ساموئل بکت گزینه خوبی برای اشاره باشد؛ نویسندهای که پیچیدگیهای ذاتی رمانهایش شناخته شده تر از آن است که بخواهیم دربابش بنویسیم...
نام شخصیتهای رمان آخرِ کاتب صراحتا استعاریاند: «صید»، «تردست»، «یخچالی»... همچنان که «مرگ» در این رمان صراحتا استعاری است و همچنان که دیالوگها... غلو نمیکنم؛ وجه نمادین پارهای از این دیالوگها را ببینید:
«یه بار حتی 32 دقیقه و 18 ثانیه فقط دیر رسیدم.»
«[...] او افتاد به دست و پا زدن و جون دادن و میون دستهای من با مرگ رقصید.»
«زندگی هر آدمی یه فرصت بیشتر نیست. اگه از دست دادی تمومه دیگه.»
چرا این قدر نویسنده «بالزنها» در دام استعاره است... به نظر میآید مهمترین ویژگیهای رمان محمد رضا کاتب در وجوه تماتیک اثرش نهفته است... کاتب در «بالزنها» جهانی به معنای اخص کلمه، یگانه و مطلقا ادبی آفریده است... کاتب در رمان آخرش معیارهای ما از پدیدههای پیرامونمان، و البته بسیاری از کلان روایتهای آشنای ذهنمان را به چالش میکشد... از این حیث در وهلهی نخست مولف این وجیزه «بالزنها» را به مخاطبان ادبیات داستانی مدرن، جدی، بالذات و با سویههای هستی شناسیک و فلسفی معرفی میکند، و این را هم چاشنی این پیشنهادش میکند که مطمئنا «بالزنها» در سری آثار بلند زبان فارسی در سالهای اخیر نسخه ثانی ندارد.
آغاز این رمان آغازی توفنده است... آغازی بی پایان که خبر از شکل ناتمامی اثر دارد... کاتب این طور شروع کرده: «فقط چند تا درخت با مرگ فاصله داشتم. کافی بود پا بگذارم به فرار یا کار احمقانه دیگری بکنم تا آن روانی حسابم را برسد. حتم داشتم این بار دیگر گلولهاش دور و برم نمیخورد. بی خود نبود آن طوری مثل نعش، پای آن تپه، میان برفها افتاده بودم. بار سومی که آن "صید" روانی به طرفم شلیک کرد، مثل تو فیلمها خودم را از بالای تپه پرت کردم پایین و منتظر یک موقعیت خوب شدم. نمیدانم چرا حالا جلو نمیآمد. فکر کنم جایی بی درختها بی حرکت ایستاده بود و همین طور زل زده بود به من. چیزی که پیدا نبود: شب بی چیز و دست خالیای بود: نه ماه بود و نه ستارهای و نه حتی لکه ابری بی کار.»
بخش آغازین رمان «بالزنها» شاید بهترین قسمت برای نمایندگی اثری باشد که در سراسر کار میخواهد مخاطبش را هوشیار نگه دارد. از سوی دیگر این بخش از به واسطه آن که طی قرائت کتاب بارها به آن رجعت میشود اهمیت دو چندانی دارد، مثل نقطه آغاز دایرهای که در هر چرخ از روی آن رد میشویم. فکر میکنم ورودی «بالزنها» هر مخاطب جدی در حوزه ادبیات داستانی را به خواندن ادامه کتاب ترغیب میکند.
نمیدانم تا اینجای قضیه که از پیچیدگی ذاتی و ماهوی «بالزنها» سخن گفتم و اینکه به راحتی میتوان آن را در دسته آثار مدرن قرار داد، پیش بینی یک زمان غیر خطی در اثر را کردهاید یا نه؟ عناصر زمان و مکان در «بالزنها» غیر خطیاند و در همان ربع اول داستان پی میبرید که خبری از وحدت زمانی-مکانی در این کتاب نیست. این مسئله اصلا برای نویسنده داستان مهم نیست... او جا پایش را جاهای دیگری سفت کرده است... مخاطب «بالزنها» آنچنان در امواج رمان شناور است که خود او نیز انتظار ساکن و ثابت بودن را ندارد.
مینویسد: «به نظرم آنهایی که ادعای شیطان بودن میکنند، خطرشان همیشه از آنهایی که ادعای خدایی میکنند کمتر است...» شاید این جمله را هم باید به جرگه گزارههای نمادین و استعاری «بالزنها» اضافه کرد، اما این بار مسئله دیگری است که اهمیت دارد... این جمله را میتوان یکی از کلیدیترین عبارتهای این رمان دانست... رمانی سرشار از تصاویر دوزخی که به قول نورتراپ فرای، منتقد کانادایی، ممکن است راهنمای مخاطب به سوی بهشت باشند، و نه لزوما جهنم ِ معنا... او مثال میزند که هکلبری فین از بودن در بهشتِ سفید پوستان امتناع میکند و جهنم همنفسی با جیم، برده سیاه پوست را به جان میخرد تا به رستگاری برسد... فکر میکنم در این تشبیه، مخاطبان کتاب «بالزنها» باید جای هکلبری را بگیرند... آنها با خواندن این رمان به نفس نفس میافتند، در گیر و دار پیچیدگیهای تماتیک اثر احتمالا به هن و هن میافتند، و شاید هراسی ناخودآگاه یقهشان کند، اما این استقبال نه چندان خوشایند را به فال نیک بگیرند...
کاتب در رمان آخرش نسبت به یکسری آثار داستانی که به زبان فارسی منتشر میشوند یکسره خلاف جریان شنا میکند... در این رمان خبری از امر رئال به معنای عام آن و داستان شهری/اجتماعی به معنای آپارتمانی آن نیست... کاتب در «بالزنها» جهان ویژهای را برساخته است که با اینکه به راحتی میتوان انتزاعی و ذهنی توصیفش کرد، اما نمیتوان عقیم و سترونش دانست... منظورم این است که مخاطب شدیدا تحت تاثیر جهان ِ انتزاعی «بالزنها» قرار میگیرد و دائم در حال پرسش از رویدادهایی است که در جهان داستان روی میدهد اما او هم لمسشان میکند.