گروه انتشاراتی ققنوس | بازی آخرِ بانو :گفت‌وگو با «بلقیس سلیمانی» به مناسبت انتشار رمان «خاله‌بازی»: شهروند امروز
 

بازی آخرِ بانو :گفت‌وگو با «بلقیس سلیمانی» به مناسبت انتشار رمان «خاله‌بازی»: شهروند امروز

یا : «بلقیس سلیمانی»، با انتشار تازه‌ترین رمانش، سه اثر داستانی دارد که هر سه نشان از بینشی آگاهانه دارند؛ «بازی آخر بانو»، «بازی عروس و داماد» و «خاله‌بازی». هر سه مخاطب‌محورند و خوش‌خوان. او می‌نویسد که بخوانند و ساده‌نویسی او به همین علت ساده است. گرچه باید اذعان داشت با این رویکرد هرگز داستان را فدای عامه نکرده و به سمت عامه‌نویسی صرف نلغزیده است. او نسبت به کار خود آگاه است و در این روش، از موفقیتی نسبی نیز برخوردار بوده، چراکه آثارش در این سال‌ها با استقبال مواجه شده‌اند و کمتر کسی است که داستان‌هایش را نیمه‌ رها کند. 

«خاله‌بازی» یک رمان واقعگراست و با این مشخصه به نظر می‌رسد کمتر می‌تواند محل گفتمان انتقادی باشد. چراکه داستان واقع‌گرا در اولین برخورد انتقادی ما را با چیزی بیرون از داستان مواجه می‌کند. بعنوان مثال اگر بخواهم به شخصیت‌پردازی در این رمان ایراد بگیرم و بگویم «ناهید» ذهنیت زنانه ندارد (فقط بعنوان مثال) تنها پشتوانه و دلیل من برای این انتقاد، واقعیت بیرونی است. اگر بخواهم بگویم ذهنیت «مسعود» خیلی خوب بوده باز هم با رجوع به واقعیت بیرونی به این نتیجه رسیده‌ام. این یکی از کاستی‌های رمان واقع‌گرا در مواجه با عمل انتقادی یا بالعکس، یکی از کاستی‌های عمل انتقادی در مواجه با رمان واقع‌گراست. با توجه به این قضیه و نیز اینکه «خاله‌بازی» نوعی انتقاد اجتماعی هم هست، اولین سوال کلی این است که چطور رمانی که کمتر می‌تواند موضوع انتقاد قرار بگیرد، دست به انتقاد اجتماعی می‌زند؟ یا به تعبیر دیگر چطور چیزی که کمتر به انتقاد تن می‌دهد می‌تواند منتقد باشد؟ شما بعنوان نویسنده رمان و همچنین به عنوان یک منتقد این پارادوکس را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
من کمی‌با مفهوم واقعیت (به این معنا که شما به کار می‌برید) مشکل دارم. اگر قضیه را تاریخی ببینیم، چندان نمی‌توانم با حرف‌های شما موافق باشم، مگراینکه ما تعریف خاصی از واقعیت و نقد ارائه کنیم. همه ما می‌دانیم «دیکنز»، نویسنده‌ای واقع‌گرا و به شدت منتقد جامعه صنعتی شده دوران خودش بود. او یکی از بزرگ‌ترین منتقدان جامعه صنعتی انگلستان بود. شدت انتقادهایش به حدی بود که تأثیر شدیدی هم در وضعیت کاری در جامعه گذاشت. اما من واقعیت را به این نحو نمی‌بینم. هر پدیده‌ای که وارد داستان می‌شود باید بتواند واقعیت خاص خودش را در جهان داستانی بسازد، به این معنا جهان داستانی یک جهان خودبسنده و کامل است.
اگر واقعاً شخصیت «ناهید» در چهارچوب جهان داستانی‌ای که من ساختم نتواند زنده و فعال باشد پس جهان داستانی من خوب ساخته نشده. البته برخی جهان داستانی را متناظر جهان واقعی می‌دانند که در این صورت می‌توانند این دو جهان را در قیاس با یکدیگر بسنجند. من واقعیت را مجموعه‌ای از پدیده‌ها با ماهیت ثابت نمی‌دانم. واقعیت یک امر سیال است و مدام از زوایای گوناگون تغییر می‌کند. 
مثلا ما پدیده‌ای به اسم فقر را در نظر بگیریم. این پدیده از چشم‌اندازهای مختلف تعاریف مختلفی به خود می‌گیرد. فقر برای یک داستان‌نویس همان نیست که برای یک جامعه‌شناس یا یک مسئول بهداشت عمومی‌هست. واقعیت فقر برای هر کس واقعیت یکه و یگانه آن شخص است. از طرفی من اصولا نویسنده‌ای واقع‌گرا هستم.
نویسنده محبوب من هم کسی مثل «احمد محمود» است که او هم نویسنده‌ای واقع‌گراست. واقع‌گرایی امروزه بعد از یک دوره عقب‌نشینی،‌ دوباره به صحنه آمده و مورد استقبال قرار گرفته. علتش را به درستی نمی‌دانم، شاید علت آن همان نگاه انتقادی قابل درک باشد.... راستش را بخواهید هنوز هم متوجه نکته اساسی سوال شما نشده‌ام. آیا منظور شما این است که این نوع رمان خیلی نمی‌تواند ماندگار باشد؟ آیا معنایش این است که چون ما واقعیت را مبنای کار خود قرار می‌دهیم پس ابزاری جز واقعیت بیرونی برای سنجش اثر نداریم. لطفاً سوال را بیشتر بشکافید. 
برای روشن‌تر کردن سوالم از یک زاویه دیگر وارد می‌شوم. مهم‌ترین دغدغه شما پرداختن به مفهوم «بازی» است که حتی در عنوان تمام آثار شما هم حضور دارد؛ «بازی آخر بانو»، «بازی عروس و داماد» و «خاله‌بازی». برای پرداختن به مفهوم «بازی» نباید بازی خورد یا اگر هم قرار است بازی بخوریم، باید نشان دهیم که از این بازی خوردن آگاهی داریم. این آگاهی در رمان اول شما دیده می‌شود ولی در «خاله‌بازی» اینطور نیست. وقتی نقش زبان را پررنگ می‌کنید و روند آفرینش داستان را نشان می‌دهید، این اطلاع را به مخاطب می‌دهید که فهمیده‌اید که وارد یک بازی شده‌اید و تمام آنچه به عنوان واقعیت ارائه می‌دهید یک فریب بیهوده است. اما در «خاله‌بازی» خودتان بازی خورده‌اید. زبان محو شده و واقع‌گرایی، شما را با خود برده است و همانطور که گفتم خودتان بازی خورده‌اید. برای همین نتوانسته‌اید مثل رمان اول‌تان به مفهوم «بازی» بپردازید.
چیزی که می‌گویید یک سطح از بازی‌ست. من اتفاقاً در این اثر سطح دیگری از بازی را نشان می‌دهم. اسم آن یعنی «خاله‌بازی» نیز متناظر به همین سطح و تعریف از بازی است. در «خاله‌بازی» معمولاً جای آدمهای بازی عوض می‌شود، کسی که نقش مادر را بر عهده داشته در دور بعدی بازی ممکن است نقش پدر را بر عهده بگیرد، بازی با همان ساز و کارش ادامه دارد جز اینکه آدم‌ها نقش‌هایشان را با هم عوض کرده‌اند. در «خاله‌بازی» زن‌ها همه در بازی «زنانگی» بازی می‌کنند و گاه جای هم قرار می‌گیرند. «حمیرا» در نهایت جای «ناهید» قرار می‌گیرد و ساختارها همچنان پابرجا هستند.
مثل x و y عمل می‌کند...
بله، من این مفهوم را مد نظرم داشتم. حالا چقدر از پس آن برآمده‌ام، نمی‌دانم.
روشن است و حتی تمهیدات ساختاری هم دارید. وقتی «ناهید» و «مسعود» پشت سر هم روایت می‌کنند، نگاه ما به متن ناخودآگاه بصورت یک زمین بازی درمی‌آید که دو نفر دارند توپ را دائم به زمین هم می‌اندازند. همین استفاده از دو راوی پشت سر هم، به راحتی این مفهوم را جا می‌اندازد. ضمن اینکه همانطور که اشاره کردید جمله آخر «حمیرا» هم یک بار دیگر مفهوم کلی‌ای را که در نظر داشتید نشان می‌دهد؛ هر چند دوست داشتید که به نوعی قطعیت هم ندهید و داستان را باز بگذارید.
واقعا همین بود و برای من همان مسئله «خاله‌بازی» مطرح بود. ضمن اینکه یک بارِ طنز و شوخی هم در قضیه بود، خیلی دوست نداشتم نگاه تلخ و تراژیکی به قضیه داشته باشم. 
البته باز هم بر سر حرف اول هستم که اگر نقش زبان را پررنگ‌تر کرده بودید (مثل رمان اول‌تان) مفهومی‌ هم که از «بازی» می‌خواستید ارائه کنید عمیق‌تر می‌شد و این مسئله، فقدان بزرگ رمان شماست.
شاید... شاید این اتفاق نیفتاده باشد یا شاید بهتر باشد بگویم، بازی‌های تکنیکی و البته فرمی‌در پررنگ کردن چیزی که شما می‌گویید موثر باشد اما من قصد نداشتم آنطور که در «بازی آخر بانو» با مفهوم «بازی» رفتار کرده‌ام،‌ در این اثر نیز همان شیوه را به کار ببرم.
 
 
از مفهوم «بازی» که بگذریم، چند جای رمان سراغ حال و هوای کولی‌ها رفته‌اید و وارد فضای شگفتی شده‌اید که به نظر می‌رسد از روایت اصلی دور شده‌اید؟ این تکه‌ها انگار چیزی کاملا گسسته از رمان هستند. اینطور نیست؟
یکی از مهم‌ترین مسائلی که مد نظر داشتم نشان دادن مسئله زنانگی در یک گستره تاریخی و فرهنگی وسیع بود. به خاطر همین کتاب را با فلسفه آفرینش زن و مرد در مانویت شروع کردم و شما دیدید در آخر کتاب که به اسطوره‌‌های یونانی نیز اشاره کردم. در وسط‌های کتاب آنجا که به عشایر و کولی‌ها اشاره می‌کنم، باز هم موضوع «زنانگی» مطرح است.
«ناهید»، معضل زنانگی دارد، به همین دلیل همه جا و در همه خاطره‌ها و تداعی‌هایش این معضل خودش را نشان می‌دهد. شما وقتی با مسئله‌ای درگیر هستید این درگیری در نگاه شما نسبت به تمامی‌پدیده‌ها تأثیر می‌گذارد. ناهید در وجود قاطر تا قصه‌های مادربزرگش مشکل خودش را می‌بیند. و حتی در باورهای عامیانه مدام در پی فهم معضل خودش است مممکن است در این زمینه کمی‌هم افراط کرده باشم، نمی‌دانم، اما قصدم این بود که انسجام اثر با ردیابی این معضل در جهان حفظ شود.
درست است. هر جا هست، سراغ همان فقدان می‌رود. من (در اول بحث) مقایسه بین رفتارهای شخصیت‌های داستان و رفتارهای شخصیت‌های واقعی را یکی از معضلات در راه انتقاد از رمان واقع‌گرا دانستم. شاید اینجا کمی‌می‌خواهم از حرف خودم عدول کنم و از دریچه همین معضل، روی یکی از نکات مثبت رمان‌تان انگشت بگذارم. این نکته، ذهنیت قابل قبول «مسعود» به عنوان یک مرد است که شما، بعنوان یک نویسنده زن، در پرداخت آن موفق بوده‌اید.
یکی دیگر از منتقدان هم همین حرف شما را زده بود. خب اگر واقعا چنین اتفاقی افتاده، من خوشحالم. من زنها را بهتر می‌شناسم. طبیعی هم هست که بهتر بشناسم. فقط یک چیزی را در ساختن مردهای داستان مد نظر داشتم و آن این بود که «مردستیزی» وارد این جور نگاه نکنم و «مسعود» و دکتر «زینلی» و دیگر مردها را آنطور پرداخت کنم که در چهارچوب‌های طبیعی، فرهنگی و اجتماعی‌شان قابلیت بازشناسی‌شان را داشته باشیم. من می‌خواستم، وجوه انسانی شخصیت‌‌ها را با همه ضعف‌ها و قدرت‌هایشان نشان بدهم.
بله، اگر لحظه‌ای از دیدگاه رایج مردستیز وارد می‌شدید، کار خراب شده بود و کنار آمدن و به تعبیری دور ایستادن شما (بعنوان یک نویسنده زن) از رفتارها و ذهنیت مسعود (به عنوان یک مرد) یکی از نکات بسیار مثبت این رمان است. آخرین حرف من در مورد پایان رمان است. چند صفحه پایانی احساس کردم با یک فشرده‌سازی طرف هستم؛ به این معنی که قصد داشته‌اید نتیجه‌گیری کنید و در چند صفحه پایانی چند قصه کوتاه آورده‌اید تا حرف کلی رمان را در آنها به‌صورت خلاصه بزنید.
امیدوارم این اتفاق نیفتاده باشد. ضمن اینکه شما می‌دانید که رمان‌نویس بر لبه تیغ حرکت می‌کند، کوچک‌ترین لغزشی می‌تواند اثر را به سمت خاصی بکشاند. گاه کار به سمت یک اثر عامه‌پسند می‌لغزد و گاهی وارد یک فضای روشنفکری می‌شود. من نمی‌خواستم کارم به هیچ یک از این ورطه‌ها بیفتد. ضمن اینکه شخصیت‌های داستانی من شخصیت‌های تحصیلکرده بودند. من این دغدغه را هم داشتم که باز هم نگاه تاریخی-فرهنگی به زن داشته باشم.
فکر می‌کردم یک زن تحصیلکرده ماجراجوی روشنفکر دکترای زبان‌های باستانی چطور به آن معضل نگاه می‌کند، ضمن اینکه من یک طنزی هم وارد این قضایا کردم و حتی خیلی ملموس‌ سعی کردم داستان‌هایی که تعریف می‌کنم، بار مفهومی‌شان چندان پررنگ نباشد. سعی کردم خوشایندشان بکنم. اگر چنین اتفاقی که شما می‌گویید، افتاده باشد، در این صورت اشکال کار از من بوده، اما من به این دلیل از داستان بهره بردم که آن گسست روایی اتفاق نیفتد و زبان و لحن همچنان روایی باشد. من سعی کردم که وارد عرصه سخن فلسفی و مفهوم‌سازی نشوم.
 
شهروند امروز: 
ثبت نظر درباره این نقد
عضویت در خبرنامه