برای نوشتن قصه کسی که دچار بحران هویت است، آیا تحقیقات میدانی یا گفتوگو با نمونه عینی داشتهاید؟
نمونه بیرونی نداشتهام. درکل برای من همیشه کسانی که این مرز برایشان کمرنگ است؛ یعنی نه مرد هستند و نه زن جذاب بودهاند. به لحاظ ذهنی دغدغه این آدمها برایم مهم بوده است.
یعنی این پرداخت و ساخت شخصیت کاملا ذهنی بوده و نمونه عینی نداشتهاید؟
دقیقا. نمونه عینی نداشتم. آدمهایی که دچار بحران هویت هستند، مشخصههایی دارند که این را مانی شخصیت رمانم ندارد. تصور من این بود که من باید این آدم را بسازم.
چقدر موقع نوشتن کتاب به مخاطب فکر میکردید؟
موقع نوشتن هیچ، اما در بازنویسی به آن فکر کردم.یک جاهایی را نیز به قصه اضافه کردم، چون قصه را دادم یکی دو نفر بخوانند و فکر کردم که در بعضی جاها گنگ است و باید باز هم به آن پرداخته شود و متوجه شدم که من نتوانستم هنوز قصهام را از آب در بیاورم.
یکی از جذابیتهایی که جدای از موضوعیت و مضمون رمانت به چشم میخورد، اشاره کتاب «کافورپوش» به اخص و بهطور مستقیم به مساله شهرنشینی، پایتختنشینی، شهرستانی بودن، اشاره به رعیت بیاصل و نسب که از زبان آدمهایت بیرون میآید یا اشاره به برج و نام محلهها مثلا مجیدیه، نظامآباد و... بود.این کشمکش راوی جدای از کشمکش درونی که به دنیای اطرافش هم توجه میشود، چقدر حرفهای مانی کافورپوش است و چقدر دیدگاه خودت؟
مانی نمیتواند برای خودش هویت پیدا کند. او نمیتواند جای خودش را در شهر بشناسد. نمیفهمد. البته این مساله خیلی لبهتیغی است، وقتی که بخواهید در مورد مساله شهرنشینی اظهارنظر کنید که حالا شهرنشینی این هست و این نیست ولی من سعی کردم که این را در مانی بگنجانم که نتوانست خودش را با این مساله همخوان کند. از هرجا، هرچیزی که مال ما نیست، مال ما نیست. آدمی که نمیتواند در فضای شهر خودش را پیدا کند هرگز نمیتواند، میتواند درس بخواند، کار کند، موفق باشد، اما در بطن و در عمق چیزی او را آزار میدهد.
فکر میکنم همه آدمهای رمانتان یکجورهایی مثل مانی دچار بحران هویت هستند، منتها از یک منظر دیگر... با اصلیت خودشان در کشمکشاند و در ناآگاهی به سر میبرند.
دقیقا همینطور هست. من چون شهرستانی بودم، همیشه این دوگانگی را حس میکردم. این رفتار رفتاری است که تغییر میکند؛ یعنی اینکه عوض میشود، یعنی چی؟ مثلا کمکم، چیزهای جزئی و ریزی در من عوض میشود. اینکه در اطرافیانم دخترها و پسرهایی هفده، هجده ساله را میدیدم که وقتی به تهران میآمدند چه چیزهایی در آنها عوض میشود. انگار دیگر از جایی که آمدهاید، خوشتان نمیآید، اما یک کم زمان که میگذرد، فکر میکنید و میبینید از چه چیز این ور خوشت میآید. وقتی اینها را کنار هم میگذارید، میبینید که این اتفاق و تغییر، بیشتر درونی است، اصلا بیرونی نیست.
شاید برخی مخاطبان «کافورپوش» اینطور برداشت کنند که نویسنده دارد با حقههایی که بلد است از موضوعی آشناییزدایی میکند در صورتی که شما دارید یک مشکل کاملا حقیقی را عینا تعریف میکنید، تصورتان در مورد درک جامعه ما نسبت به این پدیده چیست؟
اصلا این سوال من و انگیزه من برای نوشتن بوده که این چیست که نمیگذارد ما آرامش بگیریم. اهل تهران باشیم، آرام نیستیم، شهرستانی باشیم، آرام نیستیم. چرا؟ این سوال برای من مهم بود. پایانبندی این رمان جوابی بود که من خودم به خودم دادم. در آنجا متوجه شدم که هیچجا هیچ خبری نیست. در شهرستان هم خبری نیست. این آدم برمیگردد به زادگاهش، گمشدهاش را زیر خاک پیدا میکند. هیچ چیز نیست. در آنجا توی قبرستان وسط برهوت همه خواستهاش را پیدا میکند. میتوانستم این را در یک لوکیشن دیگر بگیرم و مثلا یک باغ اعیانی در نظر بگیرم. اما نخواستم این کار را کنم چون دیدم در آنجا هیچ چیز نیست. این خیلی اتفاق مهمی بود.
از اول راوی مرد بود؟
بله از اول مرد بود. چون وقتی خودم اولین نفری هستم که با کارم مواجه میشوم، دوست ندارم خودم را ببینم، ولی با تمام اینها الان بهشدت خودم را هم میبینم. باز هم نتوانستم آنقدر فاصله بگیرم. این را در آن حس میکنم که این جاها منم... یک جاهایی کاملا خودمم.
اگر شخصیت غالب این داستان را زن در نظر میگرفتید، شاید میشد که به چم و خمهای دیگری هم میپرداختید، از حرفها و چیزهایی میگفتید که کسی توان گفتنش را هم ندارد.
ببین این شاید برای من یک آزمون بوده است.
در «کافورپوش» جامعه و خانواده، مانی را با مشکلاتش و ناراحتیاش میپذیرند، ولی تصور کنید این اتفاق برای یک زن در جامعه مردسالار و بینش سنتی میتوانست، خیلی بدتر باشد و طردشدگیها و عدمدرکهایی نسبت به کنشهای آن آدم داشته باشند نه؟
البته در آن صورت، واقعا جامعه خیلی سخت آن زن را میپذیرد و به زور تحملش میکند. وقتی که داشتم در آن مرز زن و مرد بودن پیش میرفتم، متوجه این قضیه بودم که من بهعنوان یک نویسنده زن حتما ناخودآگاه از این مرد کنار میزنم. اگر این کتاب را با یک راوی سومشخص مینوشتم خیلی ابزار بیشتری در اختیارم بود، اما چون راوی اول شخص هست و دائم دارد حرف میزند میخواستم آن بعد زنانه زیاد توی چشم نزند که اگر زنبودنش جایی پیدا شد، من توجیه داشته باشم. مرد رمان من یک مرد کامل نیست.در پروسه اول حتی فکر میکردم این را پنهانش کنم. اما درنهایت دیدم که چقدر در مورد این نوشتهام.
یک اتفاق عجیب هم دارد در نوشتن قصهها زیاد میشود و آن نوشتن از فضاهای کافکایی یا شبیه این فضا را ساختن است. من واقعا نمیدانم چرا کسی سمت طنز نمیرود یا طنازی نمیکند. همیشه کمدی سختتر از تراژدی است و ما سالهاست که جای خالی رمانهایی مثل «داییجان ناپلئون» را حس میکنیم اما نویسندگان بیشتر برای یک حس جعلی روشنفکری دارند مدام به سمت گندهگویی میروند و من اصلا این را نمیپسندم.
ما میترسیم که وقتی وارد فضای ادبیات میشویم، محکوم شویم. مثلا محکوم شویم که نوشتههایمان عامهپسندانه است. فکر میکنیم که برای اینکه محکوم نشویم و عامهپسند ننویسیم، باید مثلا شبیه هدایت بنویسیم.
همین هدایت یکی از نویسندگانی است که در بسیاری از قصههایش طنازی کرده و در آن استاد بوده است اما بیشتر مردم بخش تیره نوشتههایش را -که درست هم نمیفهمند- قضاوت میکنند یا دوست دارند شبیه آن بنویسند.
آدمها خیلی کم لخلخ میکنند در داستانهایشان، دست توی دماغشان نمیکنند. اینها به زیست خود نویسندهها هم بستگی دارد. ما طنزمان کم شده است. اصولا ما نسل طنازی نیستیم. شرایط اجتماعی ما ایجاب میکند که اینطور باشد. زمینهاش را نچیدیم. ماکروفر میگذاریم توی خانه اما میگوییم غذایی که روی گاز درست شود، یک چیز دیگر است. تکنولوژی با نیاز ما هم جلو و داخل زندگیهایمان نیامده، جلوتر آمده و همین ناهنجاری در روابط پیدا شده و این یأس به همه چیز سرایت میکند. در «کافورپوش» هم این اتفاق افتاد که آدم من این فضا را ندارد. فضاهای خوبی را حس نمیکند و لحظات شادش کم میشود.